رنگین کمان خاکستری
در مورد زنی که زنانگی خودشو فدای زندگی کرد
داستان روایت درونی زنی است که در چرخهای از سردرگمی، ترس، انزوا و فروپاشی عاطفی گرفتار شده است. او زندگی یکنواخت و بیرنگ روزمرهاش را با تصاویر و احساساتی تیره بیان میکند؛ رابطهای که روزی تصور میکرد نجاتش خواهد داد، حالا به منبع اضطراب و احساس بیارزشی تبدیل شده است.
داستان درباره ی پسری به اسم کریستین که بخاطر انتقام های گذشته سنگ قاقوت پدر مادرش به شکل سختی از دست میدهد و به دنبال انتقام میرود و با عشق بچگیش مواجهه میشود......
بوی خون .. رمان در مورد دختری به اسم پروا هست که پسرعموی اون به اسم آریا ادعا میکنه که دوستش داره و وقتی که پروا مخالفت میکنه ، آریا اون رو میدزده تا مجبورش کنه به پیشنهادش جواب مثبت بده اما وقتی میدزدتش ..
داستان یک خانواده ی کوچک دو نفره است که دست شأن تنگ است و ادامه ی ماجرا...
داستان درباره دختری به اسم لیلی است که یه آدم اشتباهی وارد زندگیش میشه و دردسر شروع میشه...
در افق طلوع خورشید، جایی میان درختان سر به فلک کشیدهٔ روستای ابریشم، داستانی آغاز میشود که قلبها را به تپش میاندازد. **کیانوش**، جوانی پر از شجاعت و مهربانی، در روزمرگی سادهای زندگی میکند، اما سرنوشت او چیزی فراتر از یک روستایی ساده است. وقتی صدای استغاثهٔ دختری زیبارو و مرموز از دل جنگل بلند میشود، راهزنانی بیرحم پا به صحنه میگذارند و آزمونی برای دل و دستان کیانوش آغاز میشود. نبردی میان حق و باطل، میان زندگی آرام و مسیری پرخطر به پایتخت، **تهران**. اما این تنها آغاز ماجراست. جایی دورتر، در کاخ مجلل کیکاووس، پادشاهی که عقلش را به توطئههای سودابه سپرده، طوفانی از فساد و خیانت در حال شکلگیری است. آیا کیانوش و دختری که به کمک او نیاز دارد، کلید تغییری بزرگ در این سرزمین خواهند بود؟ **"داستانی از شجاعت، خیانت و عشق... سفری که سرنوشت یک مرد را به آزمون میگذارد و آینده ایران را تغییر میدهد."** این سرگذشت را از دست ندهید، در جایی که خورشید به آرامی طلوع میکند، اما سایهٔ تاریکی همچنان بر زمین گسترده است... **"تاج و تخت".**
داستان در محور کسی میگردد که درگیر زندگی کردن است و خود را از یاد برده است اما....
زندگی دختری که داره خود واقعیش رو پس میگیره به صورت داستان هایی کوتاه نوشتم امیدوارم توی زندگیهاتون تاثیر کوچیکی داشته باشه
در شهری که توسط انجمنی از شطرنج بازها اداره می شود, رخدادهای مرموزی در جریان است
عمیقترین زخمی که میتواند قلب را از پا درآورد، از همان دستانی است که پرستیده میشد. البته، او که تقصیری در این ماجرا نداشت. تنها دل باخته بود. و چه باختی شیرینتر از این؟ گمان میکردم شیرینیِ نگاهش، مرهمی شود بر زخمهایی که خودِ او بر جانم نشاند؛ اما آن شیرینی، در جانم پوسید و به تلخیِ عمیقی تبدیل شد که روحم را ذرهذره از هم گسست، تا جایی که دیگر خودم را در خویش نمیشناختم. با تمام اینها، با تمام تَرَکها، و با تمام شبهایی که با خیال تو نتوانستم به خواب بروم، هنوز گاهی دلم میخواهد کسی فقط یک بار، مثل تو صدایم کند. اما چه فایدهای داشت این امیدهای واهی؟ من حتی در ذهنش هم عبورِ محوی نیستم. آری، من همان خال سیاهم بر بوم سفید و باز به چشم نمیآیم. داغی بر وجود خودم هستم که جز سوختن راهی نمیدانم. از این بازی غم آلود دست میشویم که جانم را چون زخم خشکیده پارهپاره کرده. من نامی هستم که همین لحظه هم در میانه نیست. پس از این، از دارِ مکافات رخت میبندم و به دیار مجازات راهی میشوم. قلب خاکستر شدهی من، میخواهد دور شود و در خلوتی خاموش بمیرد. اما پیش از رفتن، باید اعتراف کنم: با تمام اینها، هنوز چیزی در ویرانهی وجودم میتپد؛ قلبی که، با تمام خاکستر شدنش، نمیخواهد بمیرد مگر در یادِ او. و همین است که مرا بازمیدارد از خاموشیِ کامل. و اگر اکنون، او به من نیازمند است، چه فرجامی والاتر از مردن در آغوش او؟
"دختری ۲۰ ساله با چشمان پر از امید، منتظر موفقیتی که به زودی خواهد آمد."
گابریل مددکار از همروحی خون آشامش می خواهد او را بدل کند تا بتواند خون آشام ها را از تباهی و مرگ نجات دهد. اما در این مسیر رستگاری آرمیده یا سقوط؟
مادر همیشه انتها ی روبانها را به شکل پاپیون بزرگی گره می زد و بعد با دو دستش زیر بغلم را می گرفت و بلندم می کرد تا خودم را در آینه ببینم اما من فقط به حاشیه آینه نگاه می کردم و نگران کدر شدن آن بودم