در بند زلیخا : ۱۵
1
4
0
27
♡ بخند دنیا، قهقهه بزن. شاید صدای گریهام در میان امواجت گم شد.
همچو کلاغی که در پی قناری، بالهایش را رنگین کرد، خود را گم کردهام.
منِ نا پیدا کجا هستم؟
بخند دنیا، قهقهه بزن. شاید سر رشته لبخند را یافتم.
شاید پیدا شدم! ♡
قراردادشان را با دو شرکت بسته بودند.
فکر اینکه لابهلای کالاها جنس و دختر هم قاچاق شده او را به جنون میرساند.
گویا حضورشان در اینجا تنها نقش مترسک را ایفا میکرد.
به تنهایی در خیابان گام برمیداشت.
با رسیدن به چاله آبی که بابت باران دیشب بود، پاهایش از حرکت ایستاد.
به انعکاس ماه زل زد.
همیشه باور داشت باید ماه بود.
تلاش زیادی کرد تا خودش باشد.
تا برای دیده شدن بقیه سر بلند کنند.
اما الآن به شدت احساس همان انعکاس ماهی را داشت که زیر لگدها له شده.
که از بالا به او مینگرند.
پوزخندی زد و روی چاله پر آب گام برداشت که تصویر ماه کج و معوج شد.
آنقدر اوج گرفته بود که متوجه نشد چپکی اوج گرفته و به سرعت به سمت اعماق میرود.
نمیدانست آخر و عاقبتش با این بازی چه میشود.
به راستی چه کسی پیروز خارج میشد؟
خودش؟
شاهین؟
سایههای شب؟
یا پلیس؟
قرار بود فردا برگردند و... باز هم مشخص نبود چند دختر قربانی هوسها میشدند.
فعلاً باید اعتماد آن کفتار را جلب میکردند و... مشخص نبود تا آن مدت چند جوان قربانی مواد میشدند.
سرما آب بینیش را راه انداخته بود.
اجباراً مسیر آمده را برگشت و خودش را به هتل رساند.
به خوابیدن میل نداشت، هوس مرگ کرده بود.
گناه بود اگر در این گیر و دار چنین هوسی به سرش میزد؟
شاید.
وقتی کسی مانند نسیم در زندگیش بود، شاید گناه بود.
خودش را روی تخت پرت کرد.
تختی که در وسط اتاق قرار داشت.
با سنگینیای که روی سینهاش احساس میکرد، آشفته حال به اطراف نگاه کرد.
همه چیز در نظرش گرفته و بی ارزش بود.
اتاقی که بیشتر طویل بود تا چهارگوش.
دیوارکوبهای امدیاف.
کمد دیواری مقابل تخت.
همه و همه.
دنیا برایش بی معنی و بی ارزش شده بود.
روز دوم هم گذشته بود و تنها شاهد بود.
شاهد قاچاق مواد و انسان.
و به راستی چه بر سر دخترها میآمد؟
گوشیش زنگ خورد.
ولی فقط یک تک زنگ.
با اکراه نیم خیز شد و آن را از روی عسلی برداشت.
تماس از طرف کسری بود!
متوجه پیامش شد.
حدس زد پس برای چه تک زنگ زده.
که او را متوجه پیامش کند.
- باید ببینمت... سریع در رو باز کن.
یک ابرویش بالا پرید.
حتماً که "لطفاً" را به زبان آورده که ننوشته.
از روی تخت بلند شد و به طرف در که در سمت شرقی اتاق بود، رفت.
در همان حین شالش را هم روی سرش گذاشت.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳