در بند زلیخا : ۲۰
1
10
0
27
به طرف در دیگر که چند قدمی فاصله داشت، رفت.
دستش را سمت دستگیرهاش برد که... .
- آقا اگه بفهمن شما اینجایین خیلی ناراحت میشن.
چشمانش را محکم بهروی هم بست.
لعنتی!
چرخید و به محافظ مقابلش نگاه کرد.
او دیگر از کجا پیدایش شد؟
آرکا را روی صندلی انداختند که با آرامش کمر صاف کرد و با همان دستهایی که از مچ طنابپیچ شده بود، یقهاش را درست کرد.
منوچهر مقابلش روی صندلی نشسته بود و شادان کمی آن طرفتر ایستاده بود.
آرکا نگاهش را از شادان گرفت و دوباره به چشمان منوچهر داد.
یکی قهوهای بود و دیگری سفید که نشان میداد سویش را از دست داده.
منوچهر با آن یکی چشم سالمش خیرهاش بود.
ریش بزی نسبتاً بلند خاکستریش با موهای همان رنگ که با کش پشت سرش بسته بود، با ترکیب آن چشمها چندان قیافهاش را دوست داشتنی نشان نمیداد.
شادان بود که بحث را شروع کرد.
- از طرف کی هستی؟
آرکا شستش را روی دماغش کشید و در سکوت به شادان نگاه کرد که شادان پوزخندی زد و به منوچهر نظری انداخت.
دوباره او بود که به حرف آمد.
- آدمهای باهوشی بودین، حیف که نمیدونستین طعمهای که انتخاب کردین... .
لبخندی زد و حرفش را کامل کرد.
- طعمه خوبی نبود!
نفسی گرفت و قدم برداشت.
آرام و با وقار؛ وقاری که وجدانش از آن بی نصیب بود.
- من هر کسی رو به خودم نزدیک نمیکنم.
دستش را بالا آورد و مچ دستش را که ساعتی سفید به دورش بسته بود، نشان داد.
- میدونی این چیه؟
آرکا؛ ولی ساکت بود.
- ساعته، آفرین؛ اما... فقط یک ساعت نیست.
- ... .
- من زیاد با زمان سر و کار ندارم، آخه هر وقت هر کاری که بخوام انجام میدم.
به او نزدیک شد و گفت:
- میدونی اشتباه شما کجا بود؟... به این فکر نکردین که ممکنه من یه سری ردیاب واسه افرادم گذاشته باشم.
سمتش خم شد و دستش را روی تکیهگاه صندلی گذاشت.
- اینکه ممکنه ساعت افرادم به نبضشون وصل باشه و ساعت من به ساعت اونها!
بیشتر سرش را سمتش خم کرد و اضافه کرد.
- اینکه اگه نبضشون قطع بشه یا ساعت از دستشون جدا بشه، ساعت من از کار میافته.
لبش به طرفی رفت و گفت:
- و ساعت من هنوز کار میکنه!
آرکا بالاخره لب باز کرد.
کوتاه و آرام گفت:
- برو کنار... بوت اذیتم میکنه.
شادان از گیجی اخم کم رنگی کرد و لبخند بی معنی زد که آرکا با آرامش گفت:
- بوی گند میدی... بوی گند حماقت!
شادان نیشخندی زد.
دوباره نیشخند زد و نگاهش را به پایین داد.
تکیهاش را از روی صندلی برداشت و یک دفعه مشت محکمی به گونه آرکا کوبید که دست خودش بیشتر درد گرفت.
پشت به او کرد و در همان حین رفتنش گفت:
- بهتره بگی از طرف کی هستی.
روی صندلی کنار منوچهر نشست.
در ادامه حرفش گفت:
- پیدا کردن هم دستهات واسه من کاری نداره. پس بهتره خودت به فکر خودت باشی.
تکیهاش را به صندلی داد و دست به سینه شد.
لب زد.
- شاید تو نحوه کشتنت صرف نظر کردم و کمی مهربون شدم.
آرکا چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- همیشه اینقدر حرف میزنی؟
شادان پشت پوزخندش دندانهایش را محکم بههم فشرد.
خونسردی آرکا چیزی نبود که میخواست.
حتی از نگاهش هم میشد فهمید که رام نمیشود.
آرکا پس از چندی سرش را از روی تاج صندلی بلند کرد و میان پلکهایش را باز کرد.
چشم در چشم منوچهر لب زد.
- چرا نریم سر یک موضوع جالبتر؟!
***
بامداد عصبی به کتف پویا زد و گفت:
- زود باش دیگه.
مهسا هیجان زده و مضطرب از گوشه چشم نگاهش کرد.
تا به حال او را اینگونه نا آرام ندیده بود، حتی وقتی که با مرگ فاصله چندانی نداشتند.
شاید بی خبری از هم سلولیش از جان خودش مهمتر بود.
پس از بیست و چهار ساعت بی خبری از آرکا فیلمی برایشان ارسال شده بود.
با پخش شدن فیلم نفس بود که در سینه حبس شد.
آرکا با نگاهی خنثی و بی تفاوت در حالی که بین دو در سنگی گیر افتاده بود و سعی داشت با دستهایش مانع بسته شدنشان شود، به سمتی خیره بود.
سمتی که میتوانستند حدسش را بزنند چه کسی یا چه کسانی آنجا ایستادهاند.
رگهای پیشانی آرکا از فشار رویش بیرون زده بود و رنگش رو به سرخی میرفت، با این حال حالت نگاهش نه تغییری میکرد نه مسیرش عوض میشد.
مهسا پشت سر پسرها که سمت میز خم شده بودند، ایستاده بود.
ماتم زده لب زد.
- دارن چی کار میکنن؟
درها داشتند بسته میشدند و این آرکا بود که بینشان قرار داشت.
پلک مهسا پرید و چیزی از درونش فرو ریخت.
صدای برخورد پاشنههایی بلند شد که نشان میداد یک زن در حال نزدیک شدن به دوربین است.
پشت دوربین صدای شادان بلند شد.
- چهطوره یک بار هم رو ببینیم؟
قطعاً که مخاطبش آرکا نبود.
فرزین دندان به روی هم فشرد و بامداد بی هیچ حالتی روی آرکا خشکش زده بود.
چند سال بود که برای شاهین کار میکردند؟
چهار سال؟ پنج؟ شش؟
چند سال را با او در یک سلول گذرانده بود؟
ده سال؟ یازده؟ دوازده؟
اصلاً چند سال بود که او را میشناخت؟
مهسا وحشت زده خیره به آرکایی که بین دو درِ در حال بسته شدن رفتهرفته داشت سرختر میشد، زمزمه کرد.
- دارن... چی کار میکنن؟!
به یکباره درها محکم بسته شدند که مهسا سریع چشمانش را بست؛ اما با گوشهایش چه میکرد که صدای دلخراش برخورد درها را شنید؟
پلکهایش باز نشدند و با تنی سست شده از هوش رفت.
بقیه به قدری روی خونهایی که از لای درهای بسته به بیرون سر میخورد، خشکشان زده بود که متوجه مهسا نشوند.
پویا با حالت تهوعی که به او دست داد، دستش را روی دهانش گذاشت و فوراً از پای لپتاپ بلند شد.
حتی مهسای افتاده روی زمین را ندید و با چشمانی به اشک نشسته سریع اتاقش را ترک کرد و به طرف دستشویی رفت.
همتا جرعهای از قهوهاش نوشید و با سری پایین پرسید.
- فرزین رو هم زیر نظر دارین؟
کسری جواب داد.
- فکر میکردم با شما باشه.
همتا نگاهش را از دیوار شیشهای کافه به خیابان داد.
- بچههامون بیشتر حواسشون پی شاهین و شریک جدیدشه تا بتونن از طریقشون به آفتاب پرست و سایههای شب برسن... فرزین کاری کرده که نباید میکرد؟
همتا با درنگ به کسری که مقابلش پشت میز نشسته بود، نگاه کرد.
حرفی نزد و خونسرد و آرام با چنگال کیک شکلاتی نود و چند درصدیش را تکه کرد.
به کیک سر چنگال نگاه کرد و سپس چنگال را روی بشقاب گذاشت و دوباره به کسری چشم دوخت.
- خب... شاید بد نباشه اون رو هم زیر نظر بگیرین.
***
اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد با تند پلک زدن جلوی ریزش اشکهای بعدیش را بگیرد.
به در بسته اتاق نگاه کرد.
چند روز میشد که بیرون نیامده بود؟
باید حدسش را میزد که رابطهشان چیزی فراتر از یک همکار یا یک هم سلولی باشد.
آرام به طرف در گام برداشت.
پسرها گفته بودند که سمتش نرود؛ اما دلش طاقت نمیآورد، باید او را میدید.
بس بود که خود را زندانی کرده بود.
جلوی در آب دهانش را قورت داد و نفسی گرفت.
دو تقه به در زد که طبق تصورش جوابی نشنید.
آرام دستگیره را پایین داد و به داخل سرکی کشید.
با اینکه تازه ساعت سه بعد از ظهر بود؛ اما بابت پردههای کشیده شده اتاق نیمه تاریک مینمود.
به داخل رفت و کمی چشم چرخاند که با دیدن بامداد یکه خورد.
به صورت برعکس ایستاده بود.
پاهایش به دیوار تکیه داده و وزنش روی دستهایش بود.
بامداد آرام لای پلکهایش را گشود که از سیاهی چشمانش بیش از پیش خوف کرد.
سرد بودند و... سرد.
- اونجا بچهها واسه اینکه کنترلت کنن... کله پا میکردنت.
با چرخی، آرام روی پاهایش ایستاد.
سمت تخت رفت و رویش نشست.
به مهسا نگاه کرد که مهسا دوباره آب دهانش را قورت داد.
آهی کشید و دست چپش را به سمتش بالا برد.
مهسا حیرت زده به دستش نگاه کرد.
از دیدن نگاه سردش او نیز آهی کشید و جلو رفت تا دستش را بگیرد که حرفش قدم اولش را به دوم نرساند.
بامداد با چشمانی بسته و دستی دراز شده گفت:
- میخوام صداش رو بشنوم.
به چشمهای مهسا نگاه کرد و گفت:
- صدای خرد شدن گردنت رو... بیا!
مهسا وحشت زده به دستش نگاه کرد و قدم آمده را برگشت.
بامداد دستش را روی پایش گذاشت و مهسا با لحنی بغضآلود گفت:
- من... نمیدونم چی بگم.
بامداد خیره به زمین لب زد.
- چه خوب... برو.
بغض مهسا اشک شد و نالید.
- من... متاسفم.
بامداد به عقب مایل شد و به دستهایش تکیه داد.
همچنان نگاهش به افق بود.
- میدونی اونجا وقتی به سر و کله هم میافتادیم، کی بیخیال میشدیم؟
نیشخندی زد و خودش جواب داد.
- هیچ وقت بیخیال نمیشدیم... مامورها بودن که جدامون میکردن.
به مهسا نگاه کرد و سرش را سمت شانهاش خم کرد.
- اینجا که نه ماموریه، نه مانعی.
ایستاد و آرام به طرف مهسا رفت.
در یک قدمیش لب زد.
- من عادت ندارم به کسی دو بار فرصت بدم... وقتی گفتم برو... باید میرفتی!
ناگهان گردن مهسا را گرفت و او را به دیوار کوبید.
مهسا وحشت زده به دستش چنگ زد و گفت:
- نمیخواستم اینطوری بشه... فکر نمیکردم لو بریم.
بامداد دوباره سر خم کرد و با لحنی آرام؛ ولی ترسناک لب زد.
- کسی که نقشه میکشه فکر همه جاش رو میکنه، مگه نه؟
فشاری به گردن مهسا نمیداد؛ ولی مهسا به شدت احساس خفگی میکرد.
اشکهای درشتش روی گونههایش سر میخورد و لبهایش از بغض میلرزید.
- م... من... من... .
بامداد لبخند محوی زد و سمتش خم شد.
- یادمه یکی گفت... نگرانمون نمیشه!
مهسا هقهقش را با گاز گرفتن لب پایینش خفه کرد.
قصدش که نمک روی زخم زدن نبود؟
تنها حال او که داغان نبود، همه از مرگ ناگهانی و وحشتناک آرکا شوکه شده بودند.
حبیب با رد شدن از اتاق بامداد متوجهشان شد و وحشت زده به داخل پرید.
بامداد را وحشیانه هل داد و غرید.
- داری چه غلطی میکنی؟
اما نگاه بامداد و مهسا هنوز روی هم بود.
حبیب رو به مهسا پرخاش کرد.
- تو اینجا چی کار میکنی؟ برو بیرون.
مهسا دیگر نتوانست جلوی هقهقش را بگیرد.
پشت دستش را روی لبهایش گذاشت و با دو اتاق را ترک کرد.
حبیب سمت بامداد چرخید و گفت:
- ببین همهمون بابت مرگ آرکا متاسفیم؛ اما حق نداری خشمت رو سر یکی دیگه خالی کنی.
بامداد روی تخت نشست و سپس دراز کشید، طوری که پاهایش هنوز روی زمین بود.
با بیخیالی خیره به سقف زمزمه کرد.
- باشه.
***
صدای حیرت زده داییخان بلند شد.
- همتا؟!
- ازتون یک چیزی میخوام.
دست خودش نبود که لحنش سرد بود.
- میشنوم.
- نسیم روستای پدریمه... میخوام مراقبش باشین.
پس از چندی داییخان پرسید.
- تا برگردی مشکلی برای خواهرت پیش نمیاد.
همتا آهی کشید و لحظهای چشم بست سپس از پشت میز کارش بلند شد و سمت پنجره رفت.
به شهر زیر پایش نگریست و تلخ گفت:
- واسه همیشه گفتم.
باز هم سکوت بینشان فاصله انداخت.
- فهمیدم خیلی به شاهین نزدیک شدی... پس به زودی برمیگردی.
پوزخند محو همتا خلاف حرف داییخان را اثبات میکرد.
چه کسی میدانست که او قصد دارد طعمه شود تا شکار کند؟
که خودش وسط بازی بازنده و برنده را مشخص کند؟
داییخان اگر میدانست که او قرار نیست زیاد پشت پرده بماند... مهم این بود که نمیدانست و این همان چیزی بود که همتا میخواست.
جلوی آهش را گرفت و گفت:
- مواظبش هستین؟
- اونجا جاش امنه... برگرد و خودت هواش رو داشته باش.
از سکوت همتا موکد گفت:
- برمیگردی همتا... اون دختر به تو نیاز داره.
همتا خیره به بیرون لب زد.
- مراقبش باشین.
- همتا... .
میان حرفش پرید.
- میخوام قطع کنم.
داییخان با مکث لب زد.
- مجبور شدم... بذار کارشون رو انجام بدن، مطمئن باش تو هم به انتقامت میرسی.
اشارهاش به پنهانکاریش در مورد هویت کسری و کارن بود.
ولی اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده بود و چیزی به اسم اعتماد میانشان ترک برداشته بود.
تماس را بدون حرف دیگری قطع کرد و همچنان به خیابان شلوغ خیره ماند.
آخر این مسیر به کجا میرسید؟
به راستی مقصدی منتظرشان بود؟
نمیتوانست خطر کند و برای رفع دلتنگیش به روستا برود.
نمیخواست پیشبینی ذهنش حقیقت پیدا کند.
باید دور میماند؛ اما نمیتوانست بیخیال امنیت تمام جانش شود.
با اینکه اعتمادش را ترک داده بودند؛ اما میدانست بهتر از داییخان نیست که مراقب نسیم باشد.
روی صندلی نشست و سر جایش جابهجا شد که پیامکی به گوشیش ارسال شد.
تکیهاش را به صندلیش داد و پیام را باز کرد.
از طرف یک ناشناس بود.
- چهقدر فرزین رو میشناسی؟
اخم محوی کرد.
این روزها چه فرزین مهم شده بود!
یکی از اعتمادش به او میپرسید و یکی از شناختش.
مگر فرزین که بود؟
نتوانست زیاد به آن پیام و فرستندهاش فکر کند چون با تقهای که به در خورد، گوشیش را خاموش کرد.
- بفرمایین.
رقیه داخل شد و گفت:
- آقای شاهین اومدن قصد دارن شما رو ببینن.
اخم همتا که محو درهم رفت رقیه با غیظ بی صدا لب زد.
- کهکشان!
تازه متوجه شد شهاب به دیدنش آمده.
سرش را به تایید تکان داد و رقیه از اتاق خارج شد.
سمت شهاب رفت و حیف که باید طوری وانمود میکرد گویا هنوز اشخاصی که او را دزدیدند، نمیشناسد.
حیف که نمیتوانست دو مشت ناقابل حوالهاش کند، حیف.
- بفرمایین، منتظرتونن.
شهاب هم بازیگری بود برای خودش.
طوری با آن لبخند دنداننمایش برایش سر تکان داد که انگار از چیزی مطلع نیست و او و پدر حیوان صفتش نبودند که نقشه دزدیدنش را کشیدند.
به خاطرش آمد وقتی که همراه فرزین از آن عمارت لعنتی خارج شد نه شاهین را دید، نه اثری از او را.
یک عمارت بود و خدمهاش.
شهاب تقهای به در کوبید که نگاه همتا به سمتش رفت.
اجباراً از پشت میز بلند شد و شهاب با لبخند وارد شد.
- سلام.
همتا در جوابش سرش را خفیف تکان داد و لب زد.
- سلام، بفرمایید.
شهاب وارد شد و روی مبلی نزدیک میز نشست.
همتا روی صندلیش جای گرفت و گفت:
- قهوه یا چای؟
- قهوه؛ اما ترجیح میدم بیرون از اینجا با شما صرف کنم.
در جواب یک ابروی بالا پریده و نگاه سوالی همتا تکخندی زد و گفت:
- راستش اومده بودم فرزین جان رو ببینم که نامزدش گفت نیست. گفتم حالا که اومدم اینجا یک عرض ادبی هم به شما بکنم.
- برای چه کاری اومدید؟
- کار خاصی نبود... در مورد شرکت.
همتا آرام لب زد.
- شرکت کار مهمی نیست؟
شهاب تکخند دوبارهای زد و گفت:
- منظورم بحثهای متفرقهشه.
همتا کوتاه نیامد.
- هر بحثش مهمه.
شهاب دستانش را بالا آورد و با لبخند گفت:
- تسلیم.
چهره خنثای همتا؛ اما تغییری نکرد.
شهاب درخواستش را دوباره تکرار کرد.
- حالا این افتخار رو بهم میدین بریم بیرون؟
- خیلی دلم میخواست؛ اما میبینید که؟... سرم شلوغه.
- بله، حالا یک چند دقیقه به جایی برنمیخوره که.
همتا دقیق به آن دو گوی آبی نگاه کرد.
چه پشت سرشان میگذشت؟
باز چه نقشهای کشیده بودند؟
اگر بازی جدید بود که... او هم به بازیگری علاقه زیای داشت؛ اما آیا میدانستند که کارگردان ماهری هم هست؟!
- بسیار خب.
ایستاد و دسته کیفش را گرفت که شهاب نیز بلند شد.
شانه به شانه هم وارد کافه شدند.
کافه بیشتر سنتی بود و تا حدودی خلوت.
مشتری زیادی به چشم نمیخورد.
شهاب صندلی را برای همتا عقب کشید و پس از نشستنش خودش هم مقابلش نشست.
همتا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- فکر نمیکردم به چنین مکانهایی هم علاقه داشته باشید.
- واقعاً؟ خیلیها این رو بهم گفتن؛ اما من واقعاً به چیزهای سنتی علاقه بیشتری دارم تا مدرنهاشون.
ابروی همتا از حیرت کمی بالا رفت.
با نزدیک شدن پیشخدمت شهاب گفت:
- اگه اجازه بدید من انتخاب کنم. نوشیدنیهاش حرف نداره.
همتا گوشه چشمی به پیشخدمت انداخت و سپس رو به شهاب سرش را تکان داد.
چند دقیقه بعد قاشقی از ماکیاتو را داخل دهانش کرد.
باید اعتراف میکرد که شهاب لااقل در انتخاب کافه سلیقه خوبی دارد.
خیلی مایل بود که بعد از این هم به اینجا بیاید؛ اما... مکانی که عطر شاهینها را گرفته باشد در شان خودش نمیدانست.
شهاب مشتش را زیر دماغش گرفت و دماغش را بالا کشید.
با صاف کردن گلویش گفت:
- جسارت نیست اگه بپرسم چهطور با فرزین آشنا شدین؟
همتا بی تفاوت جواب داد.
- خب از طریق دختر خالهام.
شهاب منتظر نگاهش کرد که اجباراً ادامه داد.
- بعد آشناییش با فرزین این پیشنهاد شراکت رو داد. چهطور؟
شهاب تکیهاش را از میز گرفت و گفت:
- هیچی، همینطوری. کنجکاو بودم.
پس از چندی دوباره به حرف آمد.
خیره در چشمان خنثای همتا گفت:
- من خانمهایی که همپای مردهان برام قابل احترامن... حیف شد که چنین شخصی به پست ما نخورد. قطعاً اگه در مورد شرکت شاهین زودتر میشنیدید، شاید نظرتون عوض میشد.
همتا عوض پوزخندش لبخند کوچکی زد و گفت:
- من هم از افرادی که اعتماد به نفس بالایی دارن خوشم میاد.
شهاب با لبخند گفت:
- تیکه میندازین؟
- نه... فقط اگه این اعتماد به نفسشون واقعی باشه... بیشتر هم خوشم میاد.
- مطمئن باشید که واقعیه... به حال الآن شرکت نگاه نکنید.
با لحنی جدی_ شوخی اضافه کرد.
- به زودی متوجه میشید چه ضرر بزرگی کردید که ما رو انتخاب نکردین.
- اینطوره؟
شهاب سرش به چپ و راست تکان داد و گفت:
- بیخیال.
- پس چرا این بحث رو باز کردید؟
- عه قصد خاصی نداشتم، متاسفم اگه ناراحتتون کردم.
همتا در سکوت خیرهاش ماند که گفت:
- جسارت نیست اگه بخوام بیرون از شرکت... یک خرده جو رسمی رو کم کنیم؟
همتا حرفی نزد که گفت:
- عذر میخوام، نباید این حرف رو میزدم... امروز فکر میکنم خیلی پر حرف شدم.
همتا بی تفاوت لب زد.
- راحت باش.
نگاه شهاب رویش نشست و چه کسی میتوانست لبخندش را ترجمه کند؟
***
شادان خیره به ثانیه شمار ساعت دیواری لب زد.
- باید بهش نزدیک بشین.
در جوابش شاهین گفت:
- فرزین کافی نیست؟
شادان به شاهین نگاه کرد و گفت:
- تو... اینطور فکر میکنی؟
شاهین با درنگ گفت:
- من هم قبلاً به این فکر افتادم. روی اون دختر بیشتر میشه حساب کرد تا فرزین؛ ولی نمیتونیم ریسک کنیم. اگه نخواد باهامون کنار بیاد؟
شادان از آنجایی که روی صندلی نزدیک شومینه نشسته بود، با آرامش دستش را به سمت شومینه برد و از گرمایی که زیر دستش احساس کرد، لبخند محوی زد.
سرش را سمت شاهین چرخاند و گفت:
- خب طوری بهش نزدیک میشیم که... ریسک نباشه!
با درنگ نگاه آن دو روی شهابی نشست که پا روی پا انداخته مشغول پیام دادن به دوست دخترش بود.
شهاب از سنگینی نگاهشان با گیجی سری تکان داد که شادان کجخندی زد و از گوشه چشم دوباره به شاهین نظری انداخت.
شهاب که متوجه بحثشان نبود، با گیجی گفت:
- چیزی شده؟!
***
آهی کشید و چای نباتش را هم زد.
دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشت.
این چایی را هم به زور سجاد داشت میخورد.
آه دیگری کشید و به استکانش نگاه کرد.
چرا حس میکرد زندگی خودش هم این روزها قهوهای شده؟
شاید هم چون چشمانش قهوهای بود همه چیز را این رنگی میدید.
اما پس چرا قبلاً اینطور نبود؟
صندلی کنارش کشیده شد که با بی حوصلگی گوشه چشمی انداخت.
با دیدن بامداد یکه خورد و صاف نشست.
بامداد بدون اینکه نگاهش کند، استکان را از کنارش به سمت خودش کشید و لب زد.
- بیشتر از این حل نمیشه.
و یک نفس چای را بالا فرستاد.
کمی سرد شده بود؛ اما شیرینیش جبرانی میشد برای چند روز هیچی نخوردنش.
گرسنهاش بود.
به مهسا نگاه کرد که با بغض به او زل زده بود.
چشمان قهوهایش اشکی و پر بود.
- غذا نداریم؟
مهسا به خودش آمد و بلند شد.
دستپاچه مینمود و اشک چشمانش قوز بالا قوز شده بود.
دماغش را بالا کشید و به طرف یخچال رفت.
در را باز کرد و چشمش به غذای دیشب افتاد.
چرخید و گفت:
- از دیشبه، میخوری؟
صدای لعنتیش بغض داشت و هر آن ممکن بود قطرات درشت اشک روی گونههایش بچکند.
بامداد بی تفاوت به تاج صندلی تکیه داد و گفت:
- فرقی نمیکنه.
مهسا سری به تایید تکان داد و دوباره دماغش را بالا کشید.
زیر سنگینی نگاهش سختش بود که غذای دیشب را گرم کند.
بشقاب و قاشق را روی میز گذاشت.
دوباره سمت یخچال رفت و دوغ و سبزیها را برداشت.
نمکدان را هم روی میز گذاشت.
بامداد در تمام مدت ساکت و خیره نگاهش میکرد.
مهسا شام دیشب را برایش کشید و با اکراه خواست از آشپزخانه خارج شود که بامداد گفت:
- فرزین کجاست؟
مهسا با تردید نگاهش کرد.
حقیقتاً جرئت نداشت جوابش را بدهد.
بگوید پیش که رفته؟ شاهین؟
بامداد سرش را که سمت شانهاش خم کرد، دستپاچه شده نگاهش را به میز داد و همانطور که با گوشه رومیزی درگیر بود، لب زد.
- رفت پیش... .
ترسیده نگاهش را به چشمان بامداد داد و گفت:
- شاهین... قرار داشتن.
بامداد با درنگ سمت میز چرخید و بدون حرف دیگری قاشقی از شامِ ناهار شده را درون دهانش گذاشت، هر چند که ساعت چهار ناهار هم معنی نداشت.
♡ میدانی آدمک؟ این روزها همه چیز قلابیست.
لبخندها.
اشکها.
حرفها.
میدانی آدمک؟ این روزها همه چیز بازیست.
نگاهها.
رفتارها.
بیانها.
میدانی آدمک؟ این روزها سخت میشود... آدم پیدا کرد.
همه چیز قلابی شده.
لبخندهایی که پشت نقاب نیشخند است.
هقهقهایی که پشت نقاب قهقهه است.
مهربانیهایی که پشت نقاب دسیسه است.
و اعتمادهایی که پشت نقاب خنجر است. ♡
طوری رفتار میکردند گویی نه آنها از بازی او بویی بردهاند و نه او جوابشان را گرفته.
انگار مرگ آرکا تنها یک پیام بازرگانی بود و بس.
- نگرفتم. مگه همین چند روز پیش جنسها رو نفرستادیم؟
رو به شاهین طعنه زد.
- تولیداتت زیاد شده؟
در عوض شادان جوابش را داد.
- هنوز کار من تموم نشده.
فرزین با خونسردی گفت:
- خب باید تمومش میکردی.
شادان اعتنایی به حرفش نکرد و با جدیت گفت:
- نوزده روز دیگه باید از مرز رد بشن.
- ولی ما قراردادمون رو با شرکتها بستیم. نمیتونم محصولات دیگه رو این قدر زود صادر کنم... دنبال یک بهونه دیگه باشین.
- بهونهمون تویی.
فرزین پوزخندی زد و گفت:
- پس متاسفم.
شادان مغرورانه لب زد.
- من دست روی هر انتخابی نمیذارم.
- این یعنی... باید انجام بدم؟!
حالت خنثای چهره شادان جوابش شد.
پوزخندی زد و گفت:
- مشکل شِریکمه... اون رو چهطوری راضی کنم؟
شادان قاطع گفت:
- اون با من.
لب فرزین به طرفی کشیده شد.
- خوشحال میشم اگه بگی چی تو سرته.
شادان از روی مبل بلند شد و به قصد ترک پذیرایی گام برداشت.
میان راه لحظهای ایستاد و سمت فرزین سر چرخاند.
- من زیاد عادت به حرف زدن ندارم... بیشتر نشون میدم!
با خروجش از پذیرایی نگاه خیره شاهین بود که هنوز روی فرزین سنگینی میکرد.
فرزین پوزخندی زد و به زمین نظری انداخت.
با درنگ سرش را بلند کرد و به شاهین نگریست.
***
با دیدن فروشگاهی ماشین فرزین را که برای امروز قرض گرفته بود، کنار پیادهرو متوقف کرد.
کمربندش را باز کرد و پیاده شد.
به طرف فروشگاه رفت تا خریدهای امشب را بکند.
وارد فروشگاه شد و به سمت سبد خرید رفت.
از بین قفسهها موادی را که به کارش میآمد، برمیداشت و داخل سبد میگذاشت.
با پایان کارش به طرف پیشخوان رفت.
بستهها را به دست گرفت و به طرف در شیشهای رفت که خودکار باز شد.
خواست به طرف ماشینش برود که گوشیش زنگ خورد.
آن را از داخل جیب پالتویش برداشت و با دیدن اسم شهاب تماس را وصل کرد.
- الو؟
- سلام... بیرونی؟ صدای موتور و ماشینه.
حیف که نمیتوانست بگوید "تو رو سنه نه" حیف!
- آره، رفتم خرید.
با رسیدن به ماشین بستهها را با یک دستش گرفت، گوشی را میان شانه و سرش نگه داشت و قفل ماشین را باز کرد.
- آهان، قراره بری خونه؟
خریدها را روی صندلی عقب گذاشت و با به دست گرفتن گوشی ماشین را دور زد.
در طرف راننده را باز کرد که صدای ترمز ناگهانی ماشینی توجهاش را جلب کرد.
پیش از اینکه جواب شهاب را بدهد، با کنجکاوی به عقب چرخید که دستمالی محکم به روی صورتش کوبیده شد و دستی او را به داخل ماشین کشید که باعث شد بی اختیار به گوشی چنگ زند؛ اما با پرت شدنش روی صندلی گوشی از دستش افتاد و زیر صندلی شاگرد سر خورد.
تمام سعیش را داشت تا نفس نکشد و از طرفی قصد داشت از آغوش مردی که او را از پشت محکم گرفته بود، خارج شود؛ اما بی فایده بود چون مرد دیگری که کنارش بود، داشت دست و پایش را میگرفت.
نمیتوانست خودش را آزاد کند و نفس تنگیش داشت تسلیمش میکرد.
با چشمانی تار افتاده و پلکهایی که داشتند بسته میشدند، نگاهش به مرد مقابلش افتاد.
ماسک سیاهش نیمه پایین چهرهاش را پوشانده بود.
از کمبود اکسیژن ناچاراً نفس عمیقی کشید که سرش گیج رفت.
آخرین تصویری که در دیدش قرار گرفت، طرح خاکستری_سیاه آن خالکوبی بود!
ساعت یک بود که بالاخره فرزین قصد برگشت به خانه را کرد.
صدای بسته شدن در سالن رقیه را از جا پراند و با چشمانی خون گرفته به طرف در رفت که فرزین از حضور ناگهانیش در آن تاریکی یکه خورد و ترسیده قدمی به عقب برداشت.
زمزمهوار لب زد.
- بسمالله.
رقیه نگاهی به پشت سرش انداخت و در بسته را که دید، ماتم زده گفت:
- همتا با تو نیست؟
فرزین با دیدن چشم و دماغ قرمزش لودگی کرد.
- واسه چی عین گوجه شدی تو؟
رقیه بی طاقت هقهقی کرد و گفت:
- تو رو خدا واسه یک بار هم که شده آدم باش فرزین، تو رو خدا آدم باش.
اشکهایش را با پشت دستهایش پاک کرد و دوباره گفت:
- همتا نیومده.
فرزین بی توجه به قسم رقیه و حالش دوباره لودگی کرد.
- عه؟ پس تنهایی ترسوندتت؟
رقیه لبهایش را بههم فشرد تا بغضش با صدا نشکند؛ اما چشمانش پرتر شد و قطرات اشک روی گونههایش چکیدند.
- همتا رفته بود خرید؛ اما هنوز نیومده. گوشیش هم خاموشه.
این بار با پشت آستینش صورتش را خشک کرد.
دماغش را بالا کشید و گفت:
- نکنه گرفته باشنش؟
فرزین خیره نگاهش کرد.
تا به حال او را اینقدر... مظلوم ندیده بود.
با اخمی کم رنگ پرسید.
- از کی رفته بیرون؟
- بعد شرکت دیگه ندیدمش. گفت میره بیرون واسه خونه هم خرید میکنه.
فرزین عصبی گفت:
- خب چرا به من زنگ نزدی؟ شاید اصلاً امشب نمیاومدم.
رقیه مچ دستش را کنار چشمش گذاشت و با هقهق گفت:
- زنگ زدم؛ ولی جواب ندادی... فرزین چی کار کنیم؟ اگه بلایی سر همتا بیارن چی؟
فرزین با تاسف نگاهی به سر تا پایش انداخت و آرام لب زد.
- خب حالا. این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ عین بچهها گریه میکنه.
از کنارش گذشت و گفت:
- پیداش میشه. لابد باز هم خواسته تکپر بازی دربیاره. واسه خودش باشه.
رقیه به دنبالش رفت.
- اگه گرفته باشنش چی؟
فرزین خونسرد گفت:
- بهتر، یک دردسر کمتر.
- فرزین!
جیغش شانههایش را پراند.
رقیه عصبی به بازویش کوبید تا به سمتش بچرخد و با نگاهی آتش گرفته غرید.
- دارم بهت میگم همتا رو دزدیدن. معلوم نیست کجاست. قرار بوده واسه شام بیاد.
رنگش رو به سرخی میزد.
فرزین زمزمه کرد.
- خب بابا فهمیدم.
رقیه نفسنفس میزد و هنوز خشمگین نگاهش میکرد.
- حالا دوباره شمارهاش رو بگیر تا من برم لباسهام رو عوض کنم.
- میگم جواب نمیده، تو چرا عین خیالت نیست؟ اصلاً میفهمی من چی میگم؟
فرزین عصبی گفت:
- میدونم اون سگ جون چیزیش نمیشه.
- خیلی عوضیای فرزین. جون همتا الآن تو خطره بعد تو میگی... .
حرفش را قطع کرد و دستش را به سرش گرفت.
سعی کرد با نفسی عمیق خودش را آرام کند.
- ببین فرزین همین امشب باید پیداش کنیم.
بغضش میرفت و میآمد و مدام هم به جان صدایش میافتاد.
فرزین سرش را کلافه تکان داد و گفت:
- صبح اگه پیداش شد که شد، نشد حالا میگم بچهها پیگیر شن.
پلک رقیه پرید.
عصبی جیغ زد.
- حیوون تا فردا معلوم نیست چی بش... .
با سیلی محکمی که او را روی زمین پرت کرد، صدایش خاموش شد.
بهت زده دستش را روی لپش گذاشت و نگاهش را به فرزین داد.
نگاه فرزین چرا اینقدر سرد و... ترسناک شده بود؟
لحن آرامش؛ ولی ترسناکتر نبود؟
- بار آخرت بود صدات واسه من رفت بالا... تا فردا صبر میکنیم!
و زیر نگاه نفرتبار رقیه سمت اتاقش رفت.