در بند زلیخا : ۲۵...پارت آخر
1
8
0
27
صدای زنگ خانه باعث شد نگاه همه روی مهسا بیوفتد.
مهسا با حرص چشم از تلوزیون که داشت سریالی را پخش میکرد، گرفت و کوسن را روی کاناپه کوبید.
هم زمان با اینکه به طرف در میرفت، لند کرد.
- سگ خونه باشی؛ ولی کوچیک خونه نه.
عبوس در را باز کرد که با دیدن آرکا وحشت زده سریع در را بست.
چشمانش گرد و چهرهاش ماتم زده بود.
احتمالاً اشتباه دیده بود.
پس از چندی دوباره در را باز کرد.
از لای در به مرد مقابلش چشم دوخت.
قیافهاش خیلی شبیه آرکا بود!
حتی جای آن چاقو را هم گوشه پیشانیش داد لاکردار!
دو مرتبه در را بست.
اگر فقط یک شباهت بود، چرا قلبش تند میزد؟
اینبار که در را باز کرد، مرد دیگری را هم کنارش دید.
قیافه او هم آشنا بود.
شبیه آن مارمولکی بود که به خاطرش رادیوی حبیب را داغان کرد و تا همین دیروز غرغرش به جانش بود.
توهم زده بود؟
به مرد شبیه آرکا نگاه کرد.
احتمالاً قل آرکا نبود؟
یعنی قل دیگرش هم نگاهش اینگونه ترسناک بود؟
پلکش پرید و نالهای بی صدا کرد.
در را بست و پشتش را به آن تکیه داد.
دستش را روی قلبش گذاشت.
تند و محکم میکوبید.
در را باز کرد که آن مرد را در حالی که از دست به دیوار تکیه داده بود، عصبی دید.
نگاه آرکا همینطوری هم خوفناک بود، چه برسد به اینکه عصبی هم شود!
مطمئن بود که توهم زده.
در حالی که پشت در سنگر گرفته و فقط سرش و شانه راستش بیرون بود، دستش را دراز کرد و با احتیاط انگشت اشارهاش را به ساعد پر موی آرکا زد.
لمسش کرد!
توهم نبود.
با دهان باز و چشمانی وق زده به آرکا نگاه کرد.
چهطور ممکن بود؟!
سیاهی چشمانش بالا رفت و قبل از اینکه روی زمین بیوفتد، آرکا در را هل داد و از یقه مهسا را گرفت.
در همان حین که به سمت سالن میرفت، مهسای بیهوش را هم به دنبال خودش میکشید.
رضا با اخمی کم رنگ به مهسا خیره بود که پاهایش روی زمین کشیده میشد و از یقه داشت به دنبال آرکا کشیده میشد.
احیاناً این دختر همانی نبود که دماغش را پرس کرد؟
صدای قدمهای آرکا باعث شد سجاد برای پرسیدن "کی بود؟" دستش را روی تکیهگاه کاناپه بگذارد و به عقب بچرخد تا با مهسا رخ به رخ شود؛ ولی با دیدن آرکا شوکه شد.
همه در سالن حضور داشتند حتی فرزین.
آرکا مهسا را روی مبلی دو نفره انداخت و در سکوت به بقیه نگاه کرد.
انگار نه انگار که فیلم صحنه مرگش را برایشان فرستاده بودند.
پویا مسکوت دستش را بالا آورد و به آرکا اشاره کرد.
زبانش بند آمده بود.
- ت... ت... ت... .
بامداد حیرت زده بلند شد.
نه تنها او بلکه همهشان از دیدنش شوکه شده بودند.
با ورود رضا نگاهها سمت او چرخید.
چه خبر بود؟!
***
به قدری عجله داشتند که فقط خودشان به ایران برگردند.
حتی دخترهای داخل انبار را هم رها کردند.
دخترانی که از طریق پلیسها پیدا شده بودند؛ اما قطعاً که آخرین قربانیها نبودند.
رئیس گله مشخص نبود چند شعبه دیگر داشت.
در چند کشور؟
اصلاً که بود؟
به شیراز آمده بودند.
کلی دردسر کشیده بودند تا از مرز رد شوند.
همتایی که برای نزدیکی به شاهین، کتایون شده بود، حال برای فرار از پلیسها اجباراً بایستی سارا میشد.
پیدا کردن پاسپورت بیشتر از یک هفته از وقتشان را گرفته بود و این در حالی بود که پلیسهای آمریکا به دنبالشان بودند.
داخل اتاقش بود.
روی تخت.
و خیره به سقف.
سرش از حجم آن همه فکر به درد آمده بود.
یعنی میشد رئیس را دید؟
صدای پیامک گوشیش از فکر خارجش کرد.
نیم خیز شد و آن را از روی عسلی برداشت.
شماره ناشناس!
- ببین نه من وقتش رو دارم، نه حوصلهاش رو که هی به خاطرت خط بخرم. پس چاره دیگهای برام نمونده. این رو داشته باش، مطمئنم غافلگیر میشی.
چشمش که به پیام بعدی افتاد، رفتهرفته اخمش درهم رفت.
رفتهرفته اخمش غلیظتر شد.
رفتهرفته چشمانش گرد شد.
رفتهرفته فراموش کرد که نفس بکشد.
حیرتزده سریع نشست.
نگاهش مدام روی متون و واژه سرگرد حشمت آزاد بالا و پایین میرفت.
درک نمیکرد.
پدرش مگر هم دست شاهین نبود؟
مگر فرزین نگفته بود با هم همکار بودند؟
پس این نوشتهها چه میگفتند؟
مادرش چه؟!
بهاره آزاد؟
جفتشان پلیس مخفی بودند؟!
آخر چهطور ممکن بود؟
دماغش سوخت و سوزش به چشمانش رسید.
نگاهش پشت حاله اشک تار شد و قطره اشکی روی صورت بهت زدهاش چکید.
با یادآوری خاطرهای پلکش پرید.
کسری... کسری به او گفته بود چهقدر به فرزین اعتماد دارد؟
کسری... کسری میدانست؟
میدانست و چیزی نگفت؟
دوباره پلکش پرید.
کس دیگری هم از فرزین پرسیده بود.
همین مخاطب ناشناسش که نمیدانست کیست و او را از کجا میشناسد.
همینی که این اطلاعات را برایش فرستاده بود و نمیدانست از کجا پیدایشان کرده.
او که زمین و زمان را گشته بود تا مدرکی خلاف حرف فرزین پیدا کند.
تا بتی که از پدرش ساخته بود، نشکند.
اما چیزی ندید.
حشمت آزاد قاچاقچی مواد مخدر حال شده بود سرگرد؟ آن هم در بخش مبارزه با مواد مخدر؟!
پدرش پلیس بود؟!
پس فرزین چه میگفت؟
اصلاً چرا آن حرفها را گفت؟
فرزین، فرزین.
به او دروغ گفته بود؟
ولی برای چه؟!
دوباره پیام را خواند.
تند پلک میزد تا اشکهایش مانع دیدش نشوند.
و چه میدانست که پلیس در راه است؟
فقط یک کوچه با آنها فاصله دارد؟
خواند و متوجه شد چه بازیای خورده.
خواند و فهمید چه احمقانه باور کرده.
خواند و دیر خوانده بود!
از سر و صدایی که داخل حیاط بلند شد، با همان چکیده اشکها روی زانوهایش ایستاد و پرده را کنار زد.
نفسش با دیدن مامورها آرام خارج شد.
سست و وا رفته روی تخت افتاد.
نگاهش را به پیام داد.
صفحه گوشیش داشت خاموش میشد.
صفحه زندگی او هم داشت خاموش میشد؟
چرا هیچ وقت فرصت نکرد به پیامهای آن مرد فکر کند؟
درکشان کند؟
چرا الآن میتوانست پیام آخرش را بفهمد؟
آن هم خیلی خوب؟!
- راستی بهتره جواب ندی چون دیگه نیازی نیست. راستش من هم نمیتونم ریسک کنم و بهت پیام بدم. میدونی؟ شرایطم زیاد نرمال نیست. امیدوارم بتونم یک بار دیگه ببینمت.
و این یعنی یک بار همدیگر را دیده بودند.
حق با او بود.
دیگر نیازی نبود که جواب بدهد.
با باز شدن ناگهانی در که پشت به آن نشسته بود، پوزخند تلخی زد.
نه، دیگر نیاز نبود جواب بدهد!
***
نگاه سردش را به رقیه داد.
چرا داشت گریه میکرد؟
مگر اتفاقی افتاده بود؟
نگاهش که به چوبه دار افتاد، متوجه شد... اتفاق افتاده!
فقط یک نگرانی داشت.
نسیمش بعد او باز هم نسیم میبود؟
باید میبود!
از رقیه قول گرفته بود.
از داییخان.
داییخان را راه نداده بودند.
رقیه هم با اصرار توانست راضیشان کند.
خب شاید اعدام رفیقش دیدنی بود.
طناب دور دستهایش را کمی محکم بسته بودند.
کاش کمی فقط کمی گره را شلتر میکردند.
خواسته زیادی بود؟
از اویی که به زودی تمام میشد؟
نجس شد و حال داشت خودش را پاک میکرد.
شاهین با حمله پلیسها سکته کرده و در جا تمام کرده بود؛ اما پسرش شهاب را گرفته بودند.
منوچهر را وقتی قصد داشت از مرز قاچاقی رد شود گرفته بودند.
فرزین و بقیه هم دستگیر شدند.
فرزینی که اولین تجربهاش در زندان به خاطر هک بود؛ اما همان هک جان خیلیها را گرفته بود، از جمله مادرش!
خب او که نمیدانست حیله شاهین چیست.
از کجا باید میدانست آن رمزی که به او سپرده بودند، در واقع رمز پدرش است؟
خب تا آنجایی که میدانست پدرش و شاهین شریک بودند.
از کجا باید میدانست آن رمز زیر آبی رفتنهای پدرش را لو میدهد؟
که کیلوکیلو جنس مخفی کرده؟
از کجا باید میدانست وقتی شاهین متوجه آنها شود، زهرش را روی مادرش خالی میکند؟
که بعد همان اتفاق قسم خورد دیگر سراغ هک نرود.
عوضش انتقامش را بگیرد.
مادرش بی گناه بود.
حداقل او بی گناه بود.
برای مرگ پدرش حتی اشک نریخت؛ ولی مادرش... حقش نبود!
مگر چند سال داشت که بتواند نگاه تیره شاهین را معنی کند؟
از طریق آرکا مخاطبان دیگر شاهین هم دستگیر شده بودند.
با این حال آرکا و بامداد را هم گرفتند.
درست بود که پروندهشان دوباره داشت باز میشد تا درست و غلط بعضی چیزها مشخص شود؛ اما به هر حال فراری بودند و باید به مواردی رسیدگی میشد.
شاید در این بین به خاطر همکاریشان ارفاقی در نظر گرفته میشد.
این بین مهسا و پویا بودند که استرس داشتند.
خب اولین تجربهشان بود و مشخص نبود چه میشد.
تمام این درگیریها توسط سرگرد همایونفر صورت گرفته بود.
کسی که پرونده نیمه تمام کسری را به او داده بودند و با اینکه پرونده را دوباره به کسری پس داده بودند؛ ولی کنار نکشیده بود.
کسی که در تمام این چند سال در نقش رضا جامی محافظ هستی بود.
محافظ کسی که میان آن همه حیوان صفت نگاهش انسانیت داشت.
مظلومیت داشت.
حیف که فرشتهها بال داشتند و زودتر پرواز میکردند.
حیف که فرشتهها رفتنی بودند.
البته که این بین کارن هم کم نقش نداشت.
همتا از چهارپایه بالا رفت و جیغ گوش خراش رقیه بود که در پشت بام پخش میشد.
جز چند مامور و رقیهای که بین مامورها جیغ و داد داشت، کس دیگری به تماشای مرگش نایستاده بود.
طناب را دور گردنش انداختند و رقیه به جلو خیز برداشت تا مانعشان شود؛ ولی زنی او را از پشت گرفت و روی زانوهایش افتاد، با این وجود باز هم سعی داشت خودش را به همتا برساند.
- ولم کنین. اون بی گناهه. همتا... همتا بهشون بگو... همتا؟! ولم کنین.
و دستش را کشید بلکه رهایش کنند.
همتا نگاهش روی رقیهای بود که از شدت گریه چشمانش باز نمیشد.
رفیقش قول داده بود هوای نسیمش را داشته باشد پس غصهای نداشت.
تلخخندی زد و چشمانش را بست.
به یکباره ضربه محکمی به چهارپایه زیر پایش زدند و تمام وزنش از گردنش آویزان شد.
رقیه با جیغ و اشکهایی که دیدش را تار داشت به سمت همتا خیز برداشت؛ ولی مانعش شدند.
- همتا!
رفیقش داشت جان میداد و مانعش میشدند.
- ولم کنین. همتا... همتا... تو رو خدا ولم کنین... ولم کنین عوضیها. همتا... همتا!
همتا با رنگی کبود شده همچنان نگاهش روی رقیه بود.
نفس او داشت قطع میشد، رقیه چرا سرخ شده بود؟
آنطورها هم که خیال میکرد مرگ راحت نبود.
نفس نکشیدن راحت نبود.
ولی میدانست بعد از این راحت میشود.
دیگر نیازی نبود نگران سایههای شب باشد.
دیگران نیاز نبود اصلاً نگران باشد.
پلکهایش سنگین شدند و انگشتهای پایش داشت تکان میخورد.
گویی شوک به او وارد میکردند که مدام انگشتهایش صاف میشد.
رقیه ماتم زده با دیدن کفهایی که از میان لبهای همتا بیرون میزد، از تقلا افتاد.
سست شد.
کابوس بود، مگر نه؟
همه چیز خواب بود.
چه میشد بیدار شود و ببیند داخل همان خانهای است که فرزین به آن میگفت لانه سگ؟
چه میشد بیدار شود و ببیند شخصی به اسم فرزین اصلاً وجود خارجی ندارد که بخواهد اینگونه با زندگیشان بازی کند؟
زمزمه کرد.
- نه... هم... هم... .
با فریادش دوباره خیز برداشت.
- همتا!
و چرا کسری نمیآمد؟!
***
کسری از طریق تیم پشتیبانگیری با پلیس آمریکا هماهنگ کرده بود.
بازی به انتها رسیده بود و بوی مرگ را میتوانستند نزدیکتر از هر زمانی احساس کنند.
ساعت داشت یازده میشد و همتا تمام آشفتگیش را پشت نقاب بی تفاوتیش پنهان کرده بود.
امشب تمام آن لاشخورها جمع میشدند.
امشب بالاخره سوت پایان زده میشد.
با تپش قلبی بالا روی مبل نشسته بود و همانطور که آرنجش را روی تاج مبل گذاشته و شقیقهاش را به مشتش تکیه داده بود، با نگاه خنثی و بی حالتش به محافظها نگاه میکرد که حضورشان در خانه عوض اینکه امنیت را بالا ببرند، بیشتر دلهره به جان آدم میانداختند.
نمیدانست کدام یک از آنها مامورند و کدام یک سگهای منوچهر.
پلیس از طریق اطلاعاتی که کسری مخفیانه به آنها میداد، به داخل گروه نفوذ کرده بود.
نگاهش را به گردن محافظی که کنار پلههایی که سالن را دو طبقه میکرد، ایستاده بود، داد.
چه رمزی پشت آن طرح بود؟
کلافه آهی کشید و تکیهاش را از مشتش گرفت.
دست به سینه شد و چشمانش را بست.
به حضور کسری و کارن در پشت سرش اعتنایی نکرد.
مثلاً محافظهایش بودند؛ اما هر جایی حق نداشتند همراهش باشند.
گویی هنوز اعتماد کاملشان را جلب نکرده بود که به تنهایی مجبور به شرکت در جلسههایشان میشد.
اعتماد! چیزی که نباید وجود خارجی میداشت.
چیزی که اگر میشکست دردش از زخم چاقو هم بدتر بود.
اعتماد... .
با خطور این افکار ناگهان چشمانش را باز کرد.
به گردن محافظ خیره شد.
اعتماد.
خنجر.
کسری گفته بود سایههای شب قربانیها را از هتل و آرایشگاهها منتقل میکنند؟
اعتماد.
خنجر.
کمکم داشت نکاتی برایش روشن میشد.
با اخم و نگاهی خیره به طرح زل زده بود.
با روشن شدن نکات بی صبرانه بلند شد و سمت اتاقش رفت که کارن و کسری نیز دنبالش کردند.
وارد اتاق شدند.
با اینکه بررسی کرده بود ببیند شنود یا دوربین مخفیای جاساز نکرده باشند، با اینکه اتاقش را از آن وسیلههای ریز خالی دید؛ اما به کسری و کارن مطمئن نبود.
هر سهشان احتمال زیادی میدادند که کتهایشان بی نصیب از شنود نباشد پس ناچاراً سمت کیف دستیش که روی میز مطالعهاش بود، رفت.
میز در گوشه اتاق قرار داشت.
از داخل جامدادی لیوانی شکل قلمی برداشت.
کارن نگاه متعجب به کسری انداخت و کسری؛ اما خیره حرکات شتابزده همتا بود.
همتا با اشاره به آنها فهماند نزدیکش شوند.
اتاق زیاد بزرگ نبود پس کسری و کارن با برداشتن چهار_پنج قدم به او رسیدند و به همتا که روی صندلی نشسته بود، چشم دوختند.
همتا دفترچه را به دست کسری داد و کسری با درنگ نگاهش را از او گرفت و به نوشتهها دوخت، کارن هم سر کج کرده بود تا حرف همتا را بخواند.
"فکر کنم منظورش رو فهمیدم. منظور اون خالکوبی رو.
تو گفتی یکی از راههای دسترسی سایههای شب برای شکار قربانیها هتل و آرایشگاهست؛ اما فکر نکنم تنها همین دو جا باشه.
دخترهایی که از این دو جا برده میشن تعدادشون خیلی کمتر از این تعدادیه که هر شش ماه_شش ماه اینها معاملهشون میکنن. ممکنه که هتل و آرایشگاه تنها جایی نباشه که شکار میکنن."
کسری با اخم به همتا نگاه کرد که همتا دفترچه را از دستش چنگ زد و دوباره نوشت.
به خاطر عجول بودنش دست خطش داغان شده بود، کسری مگر به سختی متوجه کلمات میشد.
"علامت خنجر توی چشم به نظرت چی میتونه باشه؟
چشم نشانه اعتماده و خنجر نشانه خیانت.
به نظرت چند حرفه و شعبه وجود داره که اعتماد مردم رو داره؟"
نگاه مات و مبهوت کارن بین کسری و همتا میچرخید.
به سختی جلوی زبانش را گرفته بود تا حرفی نزند.
همتا دوباره دفترچه را گرفت و نوشت.
"قربانیها فقط مربوط به این دو بخش نیستن. این سازمان بزرگتر از اون چیزیه که فکرش رو میکردیم و این یعنی ما تنها با یک بخش از سازمان آشناییم. معلوم نیست بقیه قربانیها توسط چه کسایی و از چه طریقی منتقل میشن."
نگاه کسری که رویش نشست، سرش را با تاسف به چپ و راست تکان داد و برای آخرین بار با دستی سست نوشت.
"و این یعنی منوچهر سرپرست اصلی نیست. یعنی تمام اعضای سایههای شب توی این جلسه شرکت نمیکنن. یعنی رئیس کس دیگهایه."
حدس زده بودند حضور رئیس گله در جلسه به معنای جمع شدن تمام اعضای سایههای شب است و این یعنی... بسته شدن پرونده سازمانی که سابقه بالای چهل سال داشت؛ ولی آنطورها هم که خیال میکردند، زیاد نزدیک نشده بودند.
بسته شدن آن پرونده به این راحتیها هم نبود.
کارن مسکوت و بهت زده لب باز کرد و بی صدا گفت:
- پلیس!
و کسری و همتا به چشمان هم زل زده بودند.
کارن با آشفتگی موهای جلوی سرش را به عقب راند و کسری و همتا همچنان بههم زل زده بودند.
کارن بی طاقت و عصبی سمت میز خیز برداشت و روی دفترچه تند و بد خط نوشت.
"الآن چه غلطی بکنیم؟"
همتا نوشت.
"باید پلیس رو از این موضوع مطلع کنیم."
و دفترچه را سمت کسری کشاند که کسری با خواندن متن سرش را به نفی تکان داد.
کارن عصبی به بازوی کسری چنگ زد و او را رخ به رخ خودش کرد تا بلکه از نگاهش چیزی بفهمد؛ اما کسری به طرف میز خم شد و نوشت.
"دیره. پلیس نفوذ کرده. کمتر از یک ساعت دیگه باید حرکت کنیم. الآن کلی مامور کمین کردن و نیروهای هوایی هم توی راهن. دیره."
کارن با حرص خودکار را از دستش چنگ زد.
"پس چه گوهی بخوریم؟"
کسری کلافه روی گرفت.
باید فکری میکرد.
نباید نگاه منتظر همتا و کارن را بی جواب میگذاشت.
ناسلامتی سرگرد بود.
به ته ریشش دستی کشید.
الآن پرونده گذشتهاش زیر دستش بود، نباید اینبار سرهنگ را ناامید میکرد.
وقتی سرهنگ را مطلع کرد که پرونده شاهین وارد چه ماجرایی شده، دوباره پرونده سایههای شب را به دست گرفت.
اینبار دیگر نمیگذاشت قسر در بروند.
باید راهی میبود.
باید فکر میکرد.
کارن چند مرتبه به موهایش به مانند دوش گرفتن چنگ زد.
حسابی کلافه و عصبی شده بود.
آخر چرا در یک قدمی هدفشان باید متوجه این موضوع میشدند؟
الآن که نفس به نفسشان ایستاده بودند؟
به راستی پشت این قضایا که نشسته بود؟
کسی که سایهها را میچرخاند که بود؟
کسری با خطور فکری مردد به همتا نگاه کرد.
همتا همچنان خیرهاش بود.
انگار متوجه شد نقشهای دارد که سرش را نامحسوس به چپ تکان داد.
کسری آهی کشید و با درنگ قلم را برداشت.
همتا و کارن به دستش نگاه میکردند.
چه نقشهای داشت؟
چشمهای کارن رفتهرفته گرد شد.
عصبی به بازوی کسری چنگ زد و بی صدا گفت:
- زده به سرت؟
همتا بی طاقت نوشت.
"مگه فیلمه؟"
کسری عصبی دندان به روی هم فشرد و نوشت.
"چاره دیگهای نداریم."
همتا با دستی که میلرزید، خودکار را محکم بین انگشتهایش فشرد و نوشت.
"ریسک بزرگیه."
کسری سعی کرد ظاهر آرامش بههم نخورد، در حالی که از درون داشت میتپید.
"در شرایط غیر عادی باید غیر عادی فکر کرد."
کارن نیشخندی زد و دست به کمر شد.
طاقت نیاورد و سمت دفترچه یورش برد.
- اگه نگیره چی؟"
اشارهاش به نقشه دور از عقل کسری بود.
ادامه داد.
"اگه اتفاقی برات بیوفته؟ احمق این ریسک خیلی بزرگیه، میفهمی؟ خیلی بزرگ."
دست او هم میلرزید و کلماتش رفتهرفته درشتتر و کم رنگتر میشدند گویا توان فشردن خودکار را نداشت.
متنش بوی برادرانگی میداد.
بوی نگرانی.
اما کسری خطاب به همتا نوشت.
"جلب دوباره اعتمادشون دیگه ممکن نیست یا اگر هم باشه به قدری زمان میگیره که صدها نفر قربانی بشن. با این کار میتونی اعتماد کاملشون رو جلب کنی و رسماً بشی یکی از افراد باندشون."
نفسنفس میزد.
کمی مکث کرد و دوباره نوشت.
"باید فرار کنین. من مدارک رو به پلیس میرسونم؛ اما تو باید بهشون خبر بدی که در خطرن و بهشون خیانت شده. با کنار کشیدن من، میتونی بهشون نزدیکتر بشی. تو باید رئیس رو ببینی، کسی که سایههای شب رو زیر نظر داره. باید بهش نزدیک بشی همتا."
کارن به سختی بغض گلویش را کنترل میکرد.
با حرص کسری را کنار زد تا خشم و نگرانیش را بنویسد.
حرف نزدن هم چه سخت بود.
خواست خودکار را بردارد که کسری ساعدش را گرفت و سرش را به نفی تکان داد.
کارن با اخم و اجبار سرش را زیر انداخت.
باید بغضش را کنترل میکرد.
نباید میشکست.
اما چه میکرد که نگران برادرش بود؟
درست بود که از یک پدر نبودند؛ اما شیر یک مادر را که خورده بودند.
از یک رحم که بودند.
برادرش بود خب.
نگران بود.
چگونه اجازه میداد با جانش بازی شود؟
درست بود که حرفهشان با جانشان سر و کار داشت؛ اما آخر این نقشه... .
کسری گفته بود برای جلب اعتماد سایههای شب بایستی همتا حضور پلیسها را لو میداد، آن هم چگونه؟ با به خطر انداختن جان خودش!
با اینکه محوطهای که قرار بود جلسه در آن تشکیل شود را بارها بررسی کرده بودند، با اینکه میدانست آخر آن پرتگاه به آب میرسد؛ ولی سقوط از آن ارتفاع زیاد که حتم میداد بالای بیست متر میشود، کار عاقلانهای نبود.
گفته بود در شرایط غیر عادی باید غیر عادی فکر کرد؟ آخر این فکر... مگر فیلم بود؟!
چگونه اجازه میداد آن کار را بکند؟
کسری رو به همتا سرش را به تایید تکان داد که همتا عصبی و کلافه به میز تکیه داد و چشمانش را بست.
نفسش را آه مانند خارج کرد و دستی به پیشانیش کشید.
***
قرار بود کسری مدارک را به پلیس برساند؛ ولی خبری از او نشده بود.
چند بار محوطه پایین پرتگاه را گشتند و کسرایی نبود.
حتی تا چند روز داخل آبها به دنبال جنازهاش جستجو کردند؛ اما... .
کارن تمام سعیش را کرد تا پلیس را متقاعد کند پیش نروند؛ اما نبود کسری و نداشتن مدرکی آن چیزی نبود که برایش نقشه کشیده بودند.
شعبه منوچهر منحل شد؛ ولی سایهها هنوز هم پرسه میزدند.
زمستان به پایان رسیده بود؛ ولی آن بازی... .
و که از کسرایی میدانست که حافظهاش را از دست داده، داخل بیمارستان بستری بود؟!
《پایان جلد اول》
جلد دوم: زیبای یوسف
***
از دیگر آثار این نویسنده:
سمبل تاریکی(جلد اول)
زوال مرگ(جلد دوم)
انقضای عشقمان(جلد اول)
قند و نبات(جلد دوم)
تا تلافی(جلد اول)
کبوتر سرخ(جلد دوم)
بخت سوخته
آبرافیونها
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳