نقشی بر آب : داستان فرود

نویسنده: g_dehghanpoor9

هما با لبخند نگاهش می کرد" خب، پس بلاخره بیدار شدی. کلوچه می خوای؟" فرانک سر تکان داد. هما گفت:"بیا. کسی این دور و اطراف نیست. حالا می تونیم راحت حرف بزنیم. بذار جواب سوالی که اول پرسیدی رو بدم. ما داریم می ریم یه جایی در کوه دماوند. اونجا با ۳ نفر دیگه از همراههامون قرار داریم. برای اینکه بگم چرا داریم می ریم و چی کار قراره بکنیم باید از اول شروع کنم. یعنی از کیارش. تو می شناختیش نه؟" "بیشتر از دور. یه پسری توی دهمون بود. برای کار رفت استخر و بعد یه مدتی هم یه کانال رادیو زد. بعدشم این جریان انفجار و … همینا." " همم. خب حالا بذار بگم من چی از کیارش می دونم. من فرمانده ی یکی از گردانهای نیروی زمینی بودم. حوالی زمانیکه کیارش برای سربازی داوطلب شده بود، ارتش درگیریهای خارجی زیادی نداشت. مردان و بعضا زنان جوانتری که برای ماجراجویی و هیجان عضو ارتش می شدند ، بیشتر وقت رو به آموزش و رژه رفتن و مهارتهای نمایشی می گذروندن. کیارش هم یکی از اونها بود. خیلی سریع استعداد ذاتی نظامی خودش رو نشون داد و به راحتی مدارج نظامی رو سپری کرد. فکرش رو بکن، پسر یک لاقبایی که از یک ده دورافتاده انقدر راحت به ارتش یکی از بزرگترین قدرتهای جهان راه پیدا کرده بود. فکر می کردیم قدر جایگاهی که در اختیارش گذاشته شده رو می دونه و از جون و دلش برای خدمت به کشور مایه می ذاره. ولی انتظار اشتباهی بود. با یه سری از همسن و سالهاش که اونها هم از جاهای دوری اومده بودن، جمع می شدن و از کسالت بار و پوچ و سطحی بودن کارهاشون در ارتش شکایت می کردن. اگه نظر منو بخوای همون موقع باید دمشون رو می گرفتن و پرتشون می کردن تو همون خراب آبادهای خودشون. لیاقتشون همون بود." هما دیگر لبخند نمی زد و با عصبانیت چهره در هم کشیده بود. فرود کمی سرش را چرخاند و وارد صحبت شد" هما جان، همیشه بهت گفتم که تو روحیه ی اون جوونها رو خوب درک نکردی." هما با اخم رو برگرداند. فرود با لبخند کمی شرمگینی ادامه داد" فکر کنم فرصت نشد خودم رو کامل معرفی کنم. من اهل یکی از دههای کنار استخر به اسم شیرازم. در برنامه ی دولتی "آموزش نیروها از ده در شهر" وارد شده بودم تو یکی از درمانگاههای استخر آموزش می دیدم. درمانگاه ما تو رزمایشهای نیروی زمینی شرکت می کرد و اونجا بود که با کیارش آشنا شدم. پسر پر شر و شوری بود که بین همدوره ایهایش و نیروهای ورودی جدید خیلی طرفدار داشت. با وجود اینکه به خاطر استعدادش پیشرفت کرده بود، با تعصب هوای زیردستیها رو داشت. خرابکاریهاشون رو با دروغ گفتن به مافوقها پوشش می داد ، با دست بردن تو روندهای اداری براشون زمان آزاد و مزایای دیگه می گرفت و تونسته بود دسته ای دور خودش جمع کنه. اولین رزمایش رسمی من، در نیروی تحت سرپرستی او صورت می گرفت. خوب یادم میاد که از شدت دلهره دستام می لرزیدن و وقتی سرپرست درمانگاه چند لحظه بیرون رفت، یکی از شیشه های کمکی رو شکوندم. سرپرستم برگشت و با دیدن شیشه ی شکسته نگاه غضبناکی به من انداخت و چند قدم نزدیک اومد ولی قبل از آنکه کاری کنه، کیارش جلوش وایساد و شکستن شیشه رو گردن گرفت. تو اون اتاق حدود ۱۰۰ مرد جوان به حالت خبردار ایستاده بودند و با اینکه در طی رزمایش سرپرست من رتبه ی بالاتری از کیارش داشت، هیچکس به این دروغ اعتراضی نکرد. شاید می بایست همونجا متوجه خطر این رفتار می شدم ولی تحت تاثیر شجاعتش قرار گرفته بودم. بعد از رزمایش منو کشید یه گوشه و دعوتم کرد به دورهمی دوستانه با چند نفر دیگه تو کافه ای اون نزدیکی که اونروزها خیلی پرطرفدار بود. سر قرار رفتم. اول قرار به معرفیها و گپهای دورهمی و شکایت از کار و گله از دوری خانواده گذشت. تا اینکه کیارش آه عمیقی کشید و رو به من گفت"ببینم، از زندگیت راضی ای؟" کمی جا خورده بودم و فکر کنم جواب دست و پا شکیته ای دادم"اممم، نمی دونم. خب بد نیست دارم یه کاری یاد می گیرم." "تو درمانگاهی، نه؟ خب ببینم گیرم که انقدر کارت درست بود که بتونی حتی سرپرست بشی. تهش که چی؟ قراره به زخمیهای یه جنگ کمک برسونی؟ یا یه بیماری همه گیر رو علاج کنی؟ باید به یه مشت آدم پیر که از فرط کارهای تکراری و ملال آور دچار فرسایش شدن کمک کنی که بتونن بازم به کارهای تکراری و ملال آورشون ادامه بدن. منظورم فقط تو نیستی. خودمم فکر می کردم قراره تو ارتش چه کارهای غرورآفرین و شجاعانه ای بکنم و نسلهای بعدی منو به خاطر بسپرن. ولی الان بیشتز وقتم به کاغذبازی می گذره. پر روحترین لحظه های زندگیم وقتین که تو چشم این هیولای کاغذی نگاه می کنم و ازش سر می پیچونم. حالا به هر شکلی." کمی مکث کرد. تا حالا به این شکل به زندگیم فکر نکرده بودم. مراقبت از بیمارانم رو دوست داشتم و کمک به اینکه حالشون بهتر شه به زندگیم معنا می داد. ولی اگه انها کار بامعنایی نمی کردند زندگی من هم پوچ می شد؟ اولین بار بود که این فکر به ذهنم می رسید. کیارش که انگار از مکث و پاسخ ندادن من چیزی که می خواست رو گرفته بود ادامه داد"برای همین گروه "جوهر" رو درست کردیم: جوانان هوادار روابط. تو هر رشته و اداره ای که هستیم سعی می کنیم روح روابط انسانی رو بهش برگردونیم. چجوریش بستگی به تشخیص خود طرف داره. بعدشم تو جلسه های هفتگیمون داستان کارایی که کردبم رو تعریف می کنیم و به اونایی که تونستن بهتر از بقیه جوهر روابط انسانی رو وارد کارشون کنن درجه می دیم. خب حالا که فهمیدی جریان چیه بریم سر داستانها. از خودم شروع می کنم. این هفته برای ۳ نفر بدون نوبت فرم مرخصی گرفتم، یه بار که یکی از بچه ها تفنگ یک افسر مافوق رو کش رفته بود براش معرفت خرج کردم و گفتم خود افسر رو دیدم که تفنگ رو جای اشتباهی گذاشته، ۳۰ و خورده ای از افسرای جوهردار هم حرفمو تایید کردن. اونم که آدم سنداری بود باورش شد." صدای خنده ی گروه بلند شد. خلاصه جلسه به همین منوال پیش رفت. از بیشتر اداره ها بودند. از دادگستری و شاخه های مختلف ارتش و شهربانی و حتی درمانگاههای دیگه. آخرش قرار جاسه ی بعدی رو گذاشتیم و هرکی رفت بخش خودش. راستش اون روز بعد از مدتها احساس زنده بودن کردم. اینکه عضو گروهی باشم که هدفی که اونموقع به نظرم خیلی شاعرانه بود داشته باشه انگار روح تازه ای بهم دمیده بود. تو هفته های آینده چند بار سعی کردم کارهای به اصطلاح جوهرداری کنم و تو جلسه ها هم ازم تمجید می شد. کم کم این گروه خیلی گسترش پیدا کرد . بیشتر اعضا جوونهایی بودن که از دهها به شهر میومدند و نمی تونستند با راه و روش اینجا کنار بیان. بعضا هم بچه های شهری بودن که استعدادشون کفاف جاه طلبیهاشون رو نمی داد. بعد مدتی هم کبارش یک ایستگاه رادیویی برای گروه گرفت که از اونجا داستانهای هفتگی اعضای جوهردار رو می خوند و همین باعث پرطرفدارتر شدن گروه شد. فکر کنم همین موقعها بود که با فرنگیس آشنا شدم." صدای فرود کمی تغییر کرد و سرش را برگرداند"ببخشید. فکر کنم زیاد حرف زدم." سکوت برقرار شد 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.