نقشی بر آب : رفتن

نویسنده: g_dehghanpoor9

هما در خانه را بست و فرانک را با اشاره ی دست به سمت نشیمن راهنمایی کرد. "بیا, اینجا بشین. چایی بنفش می خوری یا سبز؟" "هرکدوم که راحتتره." "جفتشون اماده ن, تعارف نکن" "باشه پس چایی بنفش." هما سری تکان داد و از نشیمن خارج شد. فرانک در این فرصت اتاق را برانداز کرد. اخرین باری که به این اتاق آمده بود مراسم به استخر رفتن تنها پسر خانم طهرانی بود. آن زمان به جای میز نهارخوری بزرگی که اکنون گوشه ی اتاق بود یک گلدان کاکتوس خیلی بزرگ گذاشته بودند که در جلوی آن دو خروس در قفس نگه داشته می شدند. افشین, پسر خانم طهرانی و دوستش بهزاد هرکدام یک خروس را گرفته و سر بریدند و با نگه داشتن گردن بریده بالای گلدان خونشان را در خاک گلدان ریختند. این مراسم نمادین باید پیش از فرستادن مردان جوان به استخر انجام می شد. دو خروس جای دو مرد را می گرفتند که با خون خود گیاه را زنده نگاه می داشتند. در آغاز گلهای دیگری در مراسم گذاشته می شد ولی همه پس از این مراسم پژمرده می شدند که صورت خوشی نداشت. رادیو کیارش از مردم خواسته بود برای ماندگاری احساس نمادین مراسم از کاکتوس استفاده کنند. بعد از رفتن افشین خانم طهرانی طبقه ی پایین را به مسافران اجاره می داد. افشین…یاد سر زدنهای گاه و بیگاهش به خانه و صحبتهایی که بعضا ساعتها طول می کشید افتاد. صحبتهایی که تا مدتها دلپذیر بودند ولی پس از انفجار رنگ و بوی دیگری گرفته بودند تا اینکه یک هفته پیش از رفتن افشین به تمامی قطع شدند. صدای باز شدن در فرانک را به زمان حال برگرداند. مرد جوان وارد خانه شد. "سلام" "سلام" سکوت ناراحتی حکمفرما شد" خب, فرصت نشده بود خودم رو معرفی کنم. من سیاوشم.شما؟" "فرانک.خوشوقتم." سیاوش روی صندلی کنار میز نهارخوری با یک صندلی فاصله از فرانک نشست. فرانک گفت "ببخشید که باعث دردسر شدم. روزبه چی شد؟" " جای نگرانی نیست." "شما نمی شناسینش. به این راحتیا از چیزی کوتاه نمیاد. می ره دوستاش رو خبر می کنه و دیگه نمی شه از دستشون راحت شد." "تا چند ساعت هیچ کاری قرار نیست بکنه" سیاوش لبخند زد. فرانک کمی نگران شد " اتفاقی که براش نیفتاده؟" "نه, خوابیده. طرفای صبح بیدار می شه" فرانک نفس راحتی کشید و پیش از آنکه بتواند باز هم چیزی بپرسد هما با سینی چای وارد شد. به سیاوش گفت"همه چیز خوب پیش رفت؟" "آره, تا صبح وقت داریم." "خوبه." سینی را زمین گذاشت و روی صندلی سمت دیگر میز رو به روی سیاوش و فرانک نشست." بقرمایین"کمی سکوت برقرار شد. هما رو به فرانک کرد " خب. این پسر روزبه رو از کجا می شناسی؟" "پسر بهترین دوستمه." "عجب, پس اینجا روابط دوستانه اینطوریه" "نه, باباش چند هفته پیش رفته بود استخر. فکر کنم شما هم به مراسم گرامیداشتش دعوت شده بودین." هما سر تکان داد. فرانک ادامه داد" از اونموقع خیلی روی این مسئله حساس شده. خودشم می خواد پس فردا بره استخر. شما هم که به اون مراسم نرفتین و انگار پیش مجسمه ها هم هیچوقت برای ادای احترام نرفتین ناراحتش کرده." هما و سیاوش نگاهی تبادل کردند و هما گفت " آره از تخم مرغهایی که به درمون زده بودن متوجه ناراحتیشون شده بودیم." "روزبه اون کارو کرده بود؟" هما سر نکان داد "ولی مسئله ی مهمی نیست. حالا که بحث ادای احترام شد, خودت زیاد اونجا می ری؟" فرانک گفت" تنهایی راستش نه ولی وقتی شهرناز و بقیه وقتی می رن سر راهشون می یان دنبالم و خیلی که اصرار می کنن باهاشون می رم." "حالا پرا تنهایی نه و چرا با اصرار بقیه می ری؟" "خب… نمی دونم. یه کم همه چی سریع پیش رفت. یکهو بهمون گفتن باید روزی دو تا مرد وارد منطقه ی موجی استخر بشن که انفجاری پیش نیاد. خب اینم هیچوقت اثبات نشد که لازمه.خیلی… نمی دونم…" فرانک کمی مکث کرد. هما گفت" جالبه. تو فقط رادیوی کیارش رو گوش می کنی؟" فرانک مردد بود ولی حس می کرد نیازی به احتیاط پیش این دو ندارد هرچه باشد او ساکن قدیمی این شهر بود و این دو تازه وارد بودند که کسی هم ازشان دل خوشی نداشت و اگر می خواستند حرفش را بازگو کنند کسی حرفشان را باور نمی کرد. "نه, تصادفی یک رادیوی دیگه پیدا کردم. اسمش رادیو طهمورثه" از گوشه ی چشم حس کرد سیاوش کمی تکان خورد و هما هم لحظه ای ابروهایش را بالا داد فرانک ادامه داد " چیزایی که می گه منطقی به نظر میاد در مورد اینکه معلوم نیست تو اون منطقه چه اتفاقی داره می افته و اینکه اصلا رفتن دو نفر واقعا جلوی انفجارها رو می گیره یا نه." فرانک به ترتیب هم و سیاوش را نگاه کرد که متفکرتر از پیش به نظر می رسیدند. کمی چای نوشید. هما پرسید "در مورد این رادیو به کسی از آشناهات چیزی گفتی؟" "آره با شهرزاد و روزبه که حرف می زدم صحبتش پیش اومد. روزبه انگار با این رادیو آشنا بود. می گفت که صاحبش می خواسته به کیارش رو دست بزنه و چون نتونسته ضدش حرف می زنه" سیاوش پوزخندی زد. هما به آرامی گفت" خب, از دید خودش بیراه هم نمی گه. طهمورث…" سیاوش سرفه ای کرد و با ابروی کمی بالا داده به هما نگاه کرد.هما مکثی کرد و بعد به فارانک گفت " خب, نمی دونم این چیزها اصلا برات جذابیتی داره یا نه. از این به بعد می خوای چی کار کنی؟" فرانک کمی به فکر فرو رفت "راستش خودمم نمی دونم. با این وضعی که با روزبه پیش اومد…" فرانک کمی سکوت کرد. هما گفت: "اگه بخوای اینجا بمونی لازم نیست چیز بیشتری بدونی. من و سیاوش امروز صبح از اینجا می ریم. اگه بخوای می تونی باهامون بیای." فرانک کمی جا خورد "می رین؟ یعنی کلا از طهران می رین؟ به کجا؟" اینبار سیاوش که تا اینجا بیشتر ساکت بود پاسخ داد "اگه نخوای باهامون بیای اینکه کجا می ریم مهم نیست. ولی می دونیم کجا قراره بریم. می خوای بیای؟" فرانک به فکر فرو رفت. از طهران می رفت؟ تا حالا از ری دورتر نرفته بود و آن هم تنها برای چند دوره ی دوخت و دوز که آنجا برگزار می شد. ولی ترک طهران به نظرش کاری نالازم و اضافی می آمد. در اینکه روزبه تمام تلاشش را برای وادار کردنش به عذرخواهی می کرد شکی نداشت. حتما باید لباسش را زودتر از موعد می دوخت و شاید لباسهای دوستانش را و چندین مرد جوان دیگر, ولی در نهایت اگر دیگر مقاومتی نمی کرد همه چیز به روال خود بر می گشت. ولی چه روالی؟ بلافاصله پس از رفتن اولین گروه مردهای جوان, فضای ده عوض شده بود. دورهمی با شهرزاد و بقیه ی دوستانش هم دیگر حس نزدیکی قبل را نداشت و بیشتر معذب کننده شده بود. و افشین دیگر به خانه اش نمی آمد. فرانک با شگفتی متوجه شد که مدتیست در زندگیش هیچ دلخوشی ای ندارد. بیشتر از اینکه تازه این را فهمیده بود شگفت زده شد. به هما و سیاوش نگاهی انداخت " اگه بخوام بیام باید جایی قرار بذاریم؟ " سیاوش گفت" نه, یه کم دیگه که هوا تاریکتر بشه از همینجا می ریم." "ولی من باید وسیله هامو بگیرم." "چه وسیله ای؟ می تونی لباسهای هما رو قرض بگیری. وسیله های دوخت و دوز و چیزای ضروری دیگه هم هست." "یک صندوق یادگاری قدیمی که تو خانواده مون همیشه بوده دارم. نمی تونم همینجوری ولشون کنم." "صندوق؟ جایی که می ریم نمی تونیم زیاد وسیله ببریم. فقط چیزهای ضروری همراهمون هست." "باشه. پس چند تا چیز کوچیک ازش می گیرم. و بر می گردم." " نمی شه. خونه ت خیلی وسط دهه و اگه بری و دوباره برگردی اینجا ممکنه کسی بو ببره و دنبالت بیاد. بنابراین اگه الان بری دیگه نمی تونیم ببریمت. پس خوب فکرات رو بکن." فرانک کمی فکر کرد. خوشحال بود که مهمترین یادگاری خانوادگی که گردن اویز مادرش بود را هیچوقت از خود جدا نمی کرد. و بقیه شان… نمی شد کاری کرد. سعی کرد با فکر برگشتن در آینده کمی دلش را خوش کند ولی دیگر از هیچ چیز مطمِن نبود. بالاخره با صدای بلند گفت" باشه. از همینجا هر وقت خواستین بریم." سیاوش سرش را چند بار تکان داد و هما لبخند زد.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.