نقشی بر آب : داستان فرنگیس

نویسنده: g_dehghanpoor9

فرود حرفش را نیمه تمام گذاشت. انگار دیگر همه ی حواسش را متوجه جاده کرده بود. بلاخره سیاوش سکوت را شکست" فکر کنم فرود نمی خواد بقیه ش رو بگه. پس بذار من برات خلاصه ش کنم. من اون موقعها تو دادگستری کار می کردم. خیلی از اعضای این گروه شکایت دریافت می کردیم ولی دستور رسیده بود که باهاشون با ملایمت تا کنیم چون دولت قصد جدی داشت که دهها رو از وضعیت به قول خودشون موجب آبروریزی اونموقع در بیاره و به جوونهایی که از ده برای یادگیری اومده بودند نیاز جدی داشت. اونها هم انگار این رو حس می کردند و بیشتر تو کاراشون زیاده روی می کردن. بیشتر مسئولین فکر می کردن این یه دوره ی گذراست که با زمان و خو گرفتن جوونها به شهر برطرف می شه. یه روز یه پرونده ی خیلی عجیبی بهمون رسید. پرونده ی قتل. حدود 50 نفر از سربازان نیروی هوایی شهادت دادند که فرنگیس , یکی از افسارهای بالا رتبه ی نیروی هوایی, بهرام ,فرمانده ی گردان یکم, رو بعد از یک درگیری لفظی کشته. فرنگیس البته این رو انکار می کرد و می گفت که وارد رفترش شده و جسد بهرام رو روی زمین دیده. شهادت 50 نفر در مقابل 1 نفر بود و دادگاه حکم به گناهکار بودن فرنگیس داد و مجازات تیرباران برایش مشخص شد. یادمه همون موقع هم هماهنگی بین داستانهای شاهدها برام خیلی عجیب بود. کمی بعد از اجرای این حکم بود که, فرمانده ی کل نیروی هوایی , طهمورث, که پدر فرنگیس هم بود تلاش کرد وضعیت کشور رو اضطراری اعلام کنه و یک جنبشی برای بیرون یا پراکنده کردن اعضای جوهر انجام بده. ولی بقیه ی مقام ها فکر می کردن به خاطر ناراحتی از مرگ دخترش داره این کارها رو می کنه و از جایگاهش برکنار شد. بعد از دریافت چند پرونده ی مشابه که تعداد زیادی از افراد رده ی پایین، علیه مافوقشون شهادت می دادن تصمیم گرفتم برم به دیدن طهمورث. خیلی بخت یارم بود، چون چند ساعت پیش از اینکه طهمورث استخر رو به همراه چندین نفر از اطرافیانش ترک کنه به منزلش رسیدم. برام تعریف کرد که بعد از کشته شدن دخترش یه مرد جوون که گویا بهش علاقه داشته و با گروه جوهر هم رابطه داشته به دیدنش میاد و در مورد فعالیتهای هفتگی و کانال رادیویی گروه باهاش صحبت می کنه. ولی تلاش طهمورث برای ایجاد یک بخش اداری که با این گروه مقابله کنه همونطور که گفتم شکست خورد. طهمورث می گفت این جوون خیلی بهش اصرار کرده بود که هرچه سریعتر از استخر خارج شه و این رو به هر کسی که حاضره حرفشو قبول کنه هم بگه. بهم گفت که داره به فیروزآباد میره و نشونی ای داد که اگه خواستم بتونم پیداش کنم. اون روز ۷ م آذر بود. خیلی تو ترک استخر دودل بودم چون قرار بود ۹ آذر جلسه ی دولتی سراسری ای داشته باشیم و با کیارش در مورد راههای آروم کردن اعضای گروهش صحبت کنیم. دوره های آموزشی یک هفته ای برای اعضای مسنتر هم شروع شده بود و خلاصه سرم خیلی شلوغ بود ولی نمی تونستم حرفهای طهمورث رو ندیده بگیرم اونم وقتی خودم با اون همه پرونده ی مشکوک رو به رو شده بودم. با هما صحبت کردم و ۸ آذر استخر رو به مقصد فیروزآباد ترک کردیم. فرداش هم که خودت می دونی چی شد. " سکوت برقرار شد. فرانک مبهوت مانده بود"یعنی اون انفجار استخر کار کیارش بوده؟ ولی چطور می تونسته؟" سیاوش سری تکان داد"چطوریش رو ما هم نمی دونیم. ولی با عقل جور درنمیاد که تصادفی بوده باشه. کیارش همه ی مقامهای دولتی رو به همراه افراد مسنتری که برای آموزش اومده بودن تو استخر جمع کرد و خودش و بیشتر همراهاش دقیقا چند ساعت قبل از انفجار از اونجا خارج شدن." "ولی اون هاله ی دود گرگان چی؟ خیلیا گفتن دیدنش" "بعد چیزی که برات تعریف کردم باید بدونز اینکه خیلیا یه چیزی رو بگن همیشه معنیش این نیست که اون اتفاق افتاده. ولی امکانش هم هست چون انفجار اولی قطعا کار کیارش بوده پس برای ترسوندن بقیه می تونسته دومی رو ترتیب بده و در آخرین لحظه متوقفش کنه." کمی سکوت برقرار شد. بلاخره فرانک گفت"الان چی می شه؟" هما گفت" باید یه نقشه داشته باشیم. برای همین می ریم به دماوند. اونجا با 2 نفر قرار داریم. یه دختر و پسر دیگه ی طهمورث, ارنواز و جمشید. قرارمون بعد از انفجار ابن شد که ما از سمت شرقی کشور و اونا از سمت غربی بیایم سمت دماوند و تو راه تا جایی که امکانش هست وضعیت شهرها و دهها رو ببینیم و اگه فرصتی پیش اومد افراد دیگه ای رو با خودمون بیاریم. ما که فقط تو رو تونستیم بیاریم. شاید اونا وضعشون بهتر باشه." " وقتی رسیدیم قراره چی بشه؟" "جزئیات نمی دونیم. ولی باید یه جوری کیارش رو متوقف کنیم" هما نگاه مصممی داشت و فرانک سر تکان داد. کمی در سکوت به حرکت ادامه دادند. فرانک سخت به فکر فرو رفته بود. به کیارش فکر می کرد که همیشه لبخند به لب داشت, حتی زمانی که اتفاق خوشایندی نیفتاده بود. چرا بیشتر از این نمی توانست در موردش چیزی به یاد بیاورد؟ در این افکار بود که ناگهان سیاوش با حرکت ناگهانی ای کمی پرید. "هما, رادیو رو روشن کن. وقت برنامه ست." هما سری تکان داد و از کیف کنارش رادیوی ظریف فیروزه ای رنگی درآورد. فرانک بی اختیار گفت "چه قشنگه!" هما لبخندی زد " مال پدرم بود." رادیو را روشن کرد. همچنان سکوت برقرار بود. سیاوش کمی سرش را برگرداند "روشن کردی؟ صداش رو بیشتر کن. اینجا نمیاد." " صدا نداره. بذار ببینم." هما کمی با رادیو ور رفت ولی باز هم سکوت شکسته نشد. "عجیبه. یعنی خراب شد؟ بذار یه کانال دیگه رو امتحان کنم." بلاخره رادیوی کوچک به صدا در آمد . صدای پر طمطراقی با فریاد می گفت"موج جمعیت مردم در کناره های میدان کوار فیروز آباد جمع شده اند تا شاهد…" هما سری تکان داد و کانال را عوض کرد. دوباره سکوت برقرار شد و ارابه از حرکت ایستاد. سیاوش و فرود کاملا به سمت هما برگشته بودند که با اخم به رادیو نگاه می کرد. "رادیو مشکلی نداره. انگار واقعا طهمورث برنامه ای پخش نمی کنه." سیاوش دستش را دراز کرد " بذار ببینم" رادیو را گرفت و کمی با آن ور رفت. "عجیبه. کانال بعدی صدا داشت, نه؟" دکمه ی رادیو را چرخاند و گوینده ی پرطمطراق رادیو به صحبتهایش ادامه داد " زحمت ساخت این قفس را کشیدند که اکنون در میدان کوار است و میزبان یکی از دشمنان مردم خواهد بود. مردم جمع شده اند تا شاهد انتقال طهمورث باشند ". هما محکم نفس خود را تو کشید "واای" رادیو ادامه می داد"تا درس عبرتی باشد برای کسانیکه با مردم دشمنی …" سیاوش رادیو را خاموش کرد و سرش را بین دستانش گذاشت. فرود و هما با ابروهایی درهم به او نگاه می کردند. زمان نامعلومی گذشت و بلاخره سیاوش سرش را از بین دستهایش بیرون اورد. هما با صدایی که کمی می لرزید گفت "طهمورث رو… یعنی همه چی تموم شد؟حالا چی کارکنیم؟" سیاوش آهی کشید "همون کاری که قرار بود بکنیم. می ریم دماوند." نگاهی به فرود کرد و فرود سری تکان داد. ارابه ی کوچک در سکوت به راه افتاد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.