نقشی بر آب : استخر

نویسنده: g_dehghanpoor9

ولی رفتن به استخر منتفی نشد. درمانگاهها و مغازه های سوزندوزی مکانهای مناسبی برای تبادل اطلاعات محرمانه ی سیاسی نیستند. اگر می شد از نگاههای گذرکننده هایی که ناگهان سر راه سبز می شدند و با نگاه، طرف مقابل را می سنجیدند فرار کرد و چند لحظه با کسی تنها شد تازه دردسر شروع می شد. سبک سنگین کردن طرف مقابل با نگاه و به زبان آوردن جمله های رمزی، پرتاب کردن نگاههای معنادار و انتظار برای نشانه ای از سمت مقابل که رمز را دریافت کرده و دست آخر نقش بر آب شدن امیدها و بازگشت به گفتگوی عادی. 7 روز به همین منوال گذشت. هما در یکی از ساختمانهای کنار میدان کناور نشسته بود و با بی حوصلگی فال ورق می گرفت. یکی از تفریحاتشان اینجا , ابداع گونه های نوی فال ورق بود. در میانه ی فالش, صدای همهمه ی گروهی را شنید که نزدیک می شدند. از پایین پنجره بیرون را نگاه کرد. 15 مرد داشتند به میدان کناور نزدیک می شدند. 14 نفر جوان و یک مرد مسنتر. هما از در پشتی ساختمان خود را به دیوار شهر رساند و از در مخفی خارج شد. دوان دوان به پناهگاه رسید. سیاوش و ارنواز که خودشان در میانه ی یک بازی من درآوردی دونفره ی ورق بودند, با هجوم هما به داخل پناهگاه از جا پریدند. کمی طول کشید تا هما دست از نفس نفس کشیدن بردارد و صحبت کند."اومدن!... 15 نفر… الان… تو میدون کناورن." در پیش بینی چنین روزی, سیاوش و ارنواز 3 تا از اسبهای ارابه که با آنها به فیروز آباد آمده بودند را در اتاق کوچک پشت پناهگاه حاضر یراق کرده بودند. ارنواز گفت "خب دیگه, وقتشه." اسبها را از اتاقک بیرون آوردند و با بیشترین سرعت به سمت استخر به راه افتادند. در جاده ی خاکی بین دو شهر تغییر چندانی دیده نمی شد ولی همین که دروازه ی بزرگ شهر از دور چدیدار شد, نفس سه سوار در سینه حبس شد. آن دروازه که روزگاری نماد شکوه و عظمت پایتخت کشور بود تا مسافران از راه رسیده با دیدن منظره ی شهر از درون دروازه خستگی سفر را فراموش کنند, حالا به ورودی شهر ارواح می مانست. رنگ فیروزه ای درخشانش جای خود را به خاکستری بدریختی داده بود و به جای چشم انداز ساختمانهای شهر, تنها گرد و غبار مرموزی از درون دروازه دیده می شد. مسافران جلوی دروازه و در نزدیکی چادر بزرگی که آن حوالی برپا شده بود متوقف شدند. چیزی داخل چادر نبود. سیاوش گفت "نباید همه با هم بریم تو شهر. بهتره یکیمون بره تو و یه گشتی بزنه و اگه امن بود بقیه رو صدا کنه." ارنواز تایید کرد "باشه.این فکر من بود,پس خودم می رم." و از اسب پیاده شد. سیاوش با اسب جلوی راهش را گرفت:" نه, باید قرعه کشی کنیم." از اسب پیاده شد و از روی زمین کلوخی برداشت و در یک دستش پنهان کرد. جلوی هما ایستاد. هما مکثی کرد "چپ؟" سیاوش دست چپش را باز کرد. حدس هما درست بود. دوباره دستانش را به پشت برد و اینبار جلوی ارنواز ایستاد. ارنواز کمی به چشمان سیاوش نگاه کرد و با لبخند گفت "چپ؟" سیاوش آهی کشید و دست چپش را باز کرد."هیچوقت نمی تونم تو این بازی ببرم. همینجا منتظر بمونین." نفس عمیقی کشید و به آرامی از دروازه گذشت. با انتظار پر گرد و غبار بودن هوا چشمانش را تنگ کرده بود ولی انگار گرد و غبار تنها در ورودی دروازه وجود داشت و در داخل شهر اثری از آن نبود. به اطرافش نگاهی انداخت. احساس می کرد حفره ای در قلبش شکل گرفته. در ویرانه ی بیابان مانندی که پیرامونش بود روی زمین دراز کشید. مدتی به همین شکل ماند. کم کم صدای مزاحمی در پس ذهنش بیدار شد "پس اون مردهای جوون چی؟" سیاوش حوصله ی فکر کردن به هیچ سوالی را نداشت. تلاش می کرد صدا را به اعماق ذهنش براند ولی صدا مانند مگس مزاحمی بر می گشت " اگه اون مردهای جوون می مردن اینجا باید پشته از جسدهای پلاسیده می دیدی" سیاوش به سختی از زمین بلند شد. به یاد هما و ارنواز افتاد که بیرون شهر منتظرش بودند. برای پیدا کردن اثری از داوطلبهای آمدن به استخر, در امتداد آنچه از خیابان دروازه ی ورودی مانده بود به سمت میدان اصلی شهر به راه افتاد. تا چشم کار می کرد کسی دیده نمی شد و صدایی هم نمی آمد. سیاوش برای راندن ترسی که داشت کم کم وجودش را فرا می گرفت سوت می زد. هرچه از دروازه دورتر می شد خرابی شهر بیشتر بود. تا جایی که سرانجام هیچ اثری از ساختمانها باقی نمانده بود و تا چشم کار می کرد چیزی دیده نمی شد. کمی جلوتر رفت و ناگهان چشمانش را تنگ کرد. در دوردست توده ی عظیمی سرتاسر افق را پر کرده بود. سیاوش به یاد نمیاورد آنجا ساختمانی با این پهنا بوده باشد. باز هم جلوتر رفت و ناگهان عرق سردی بر پیشانیش نشست. آن توده ساختمان نبود. صف عظیمی از مردان با فاصله ی منظمی از هم ایستاده بودند و به سمت سیاوش نگاه می کردند. جایی برای مخفی شدن یا فرار وجود نداشت. سیاوش بر جا میخکوب شده بود و نمی دانست چه بر سرش خواهد آمد. مطمئن بود که اگر او می تواند آن مردان را ببیند انها هم می توانند او را ببینند. ولی هیچکدام از مردان جوان واکنشی نداشتند و با نظمی که به نظر غیر انسانی می آمد سر جای خود مانده بودند. مدتی در همین حالت ماندند. سیاوش آرام آرام کمی جلوتر رفت. مردان جوان همچون مسخ شده ها رو به روی خود را نگاه می کردند و تک تک عضلات بدنشان بی حرکت بود. ترس جای خود را به کنجکاوی داد و سیاوش انقدر جلو رفت که می تونست اجزای چهره ی صف نخست را ببیند که همچنان واکنشی در برابر شخصی که ناگهان جلویشان پدیدار شده بود نداشتند. همه شان کلاه پشمی ای بر سر داشتند. سیاوش با ترکیبی از هراس و بیزاری به یک قدمی یکی از مردان جوان رفت و دست خود را زیر بینیش قرار داد. مرد جوان نفس می کشید و از چهره اش حرارتی متصاعد می شد که نشان از زنده بودنش داشت. سیاوش چهره ی مرد جوان را لمس کرد ولی اتفاقی نیفتاد. آرام دستش را به سمت کلاه پشمی برد و آن را به سمت بالا کشید. باز هم اتفاقی نیفتاد. کلاه پشمی به سر مرد جوان چسبیده بود. سیاوش با هراس گامی به عقب برداشت و نمی دانست باید چه کند. سیلی از افکار مختلف به مغزش هجوم آورده بودند. اینها که بودند. چه بر سرشان امده بود. و آن کلاهی که همه بر سر داشتند… وجه اشتراک دیگرشان به جز آن کلاه پشمی, شلخته بودن لباسشان بود. ای شلختگی جای شبهه ای برای سیاوش باقی نداشت. اینها یقینا نیروهای داوطلب بودند که به هر نوع تلاش برای آراستگی ظاهری با بدبینی و کمی تحقیر نگاه می کردند. سیاوش متوجه شد که از سرنوشت این جوانان احساس رضایتی وجودش را فرا گرفته.سری تکان داد و برای ساماندهی به افکار خود مقابل صفوف مردان جوان راه می رفت که ناگهان دو نفر توجهش را جلب کردند. دو نفر که لباس و ظاهری بسیار آراسته تر از دیگران داشتند. هرچند حالت مسخ شده شان و کلاه پشمی ای که بر سر داشتند و تناسبی با دیگر اجزای لباسشان نداشت, کمی چهره شان را دیگرگون کرده بود ولی سیاوش آنها را بازشناخت. آرام و گرام در میانه ی صف دوم کنار هم ایستاده بودند و مانند دیگران به روبه رو خیره شده بودند. سیاوش چمد لحظه با حیرت به آن دو نگاه کرد و بعد به سمت آرام رفت و سعی کرد در چشمش نگاه کند ولی نگاه مرد روبه رویش انگار از سیاوش رد می شد و اثری از شناختن نداشت. سیاوش دست آرام را گرفت و سعی کرد او را به بیرون صف بکشد " شماها اینجا چی کار می کنین؟ خودتونین مگه نه؟" آرام با نیرویی که سیاوش از حالت مسخ شده اش انتظار نداشت دستش را رهانید و دقیقا به حالت و جای ابتداییش برگشت. سیاوش به سراغ گرام رفت و شانه هایش را در دست گرفت و محکم تکان داد " با شمام! می دونین چقدر منتظرتون موندیم؟ " هیچ تغییری در حالت گرام ایجاد نشد. سیاوش چندین بار دیگر تلاش کرد آنها را از صف خارح کند ولی هر بار با نیروی عجیبی به موقعیت خود برمی گشتند. سیاوش که تلاش می کرد اشکهایش را پس بزند از صف مردان جوان خارج شد و به سمت دروازه ی شهر برگشت. فکر می کرد که طهمورث خیلی کیارش را دست کم گرفته بود. کیارش توانسته بود یک لشگر گوش به فرمان در داخل دروازه های استخر درست کند و در بیرون استخر هم مردان جوان از سرتاسر کشور برای آمدن به اینجا سر و دست می شکستند. در مقابل چنین نیرویی 5 نفر چه می توانستند بکنند. با سری پایین افتاده راه می رفت و زمین زیر پایش از قطراتی که باران نبودند خیس می شد.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.