تنها خیالِ من : قسمت ۱۳
نویسنده: asma
0
6
1
14
و لب زد:
~به پیشنهادم فکر کردی؟
_بانو شما اینهمه آدم دورتون دارید! چرا از من میخواین که این کارو براتون انجام بدم؟
غزل تاب نیاورد، دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت آریل زد، کمی بعد آریل حیرت زده نگاهش کرد؛ صورتش بشدت میسوخت؛ با نفرتی که سعی داشت آن را پنهان کند به چشمان خونین غزل خیره مانده بود و کمی بعد توجهش به دور لبان غزل جلب شد ،رد خونی که نوشیده بود را هنوز پاک نکرده بود! حالش بهم خورد، دوباره حالش به هم خورد از این وضعیت از این عمارت و از موقعیتی که به اجبار تحملش میکرد، غزل با صدای بلند شروع به بیان جملاتی کرد... هربار بلند تر از قبل؛ آریل فکر میکرد؛ به اینکه امین و دوستانش چه زمانی قرار است این بازی کثیف و مسخره را تمام کنند؟ کاش این کابوس ها تمام میشد کاش دیگر ادامه نداشتند این همه تازیانه ی بی رحمانه ی سرنوشت..
غزل حرفهایش را تمام کرد و مکثی کرد و به لبان آریل که آرام تکان میخوردند خیره شد، آریل زمزمه وار گفت:
_بانو من کار مهمی دارم میشه....
حرفش را قطع کرد و به سمتش رفت که آریل به موقع اورا پس زد و در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند ، چند قدمی عقب تر رفت ؛ چند لحظه بعد یکی از نگهبانان وارد اتاق شد :
_ خانم ! وقت رفتنه
...غزل لحظاتی نگاه پر از خشمش را به چشمان آریل دوخت و بالاخره دست برداشت ؛با قدم های بلند به سمت در رفت و از اتاق خارج شد!!
آریل چشمهایش را بست، دوباره باز کرد و به سمت تنها آیینه ی اتاق قدم برداشت ، چشمان بی روحش که حالا به خون نشسته بودند را نگاه کرد، این چشم ها حرفهای زیادی برای گفتن داشتند اما برای که؟ اصلا چرا با این سن کمش (۲۲)اینقدر تجربه های وحشت ناک داشت؟ حرفها و درد و دلهایش را در قلبش حبس کرده بود و کسی نمیدانست که وجود درمانده اش غرق در اشک است؛ اشک هایی که ثمره ی تحملش بود اما حتی نمیتوانست به راحتی اشک بریزد ، دکمه های یقه اش را از سر حرص بست و خود را جمع و جور کرد،؛ بغض داشت.. بغض چند ساله، بغضی که کم مانده بود خفه اش کند و دلش میخواست فریاد بزند.... چشمانش را دوباره باز و بسته کرد و به سرعت از در اتاق خارج شد،نگاهی به دوروبرش انداخت ؛مهمانان رفته بودند و نگهبانان مشغول جمع کردن وسایل بودند!
وسط سالن ایستاده بود، کمی بعد عیوض خان به همراه افرادش و دختر عزیز دردانه اش به سمت آریل آمدند .
عیوض خان خنده ی مسخره ای کرد :
~آفرین! همه چیز طبق نقشه پیش رفت!!
آریل خواست جوابی بدهد، نگاه سنگین غزل را روی خودش حس کرد،
_ما وظیفمون رو انجام دادیم رئیس!
آریل سرش را بلند کرد و نگاهی به غزل انداخت، غزل انگشت اشاره اش را به آرامی روی لبانش حرکت داد و با حالت مرموزی به او خیره شد، آریل چهره اش را درهم کشید و غزل پوزخندی زد ، چقدر بدش می آمد از این دختر..اما چاره ای جز اطاعت نداشت.. ولی باز هم نمیتوانست پیشنهاد او را قبول کند حتی درموردش فکر هم نکرده بود..
عیوض خان و افرادش در یک چشم بر هم زدن از عمارت خارج شدند، عده ی کمی داخل عمارت مانده بودند و مشغول جمع کردن وسایل بودند..
آریل به سرعت خود را به اتاقش رسانید! قلبش زخم های کوچک و بزرگ بسیاری داشت که هیچ جمله و هیچ کلمه ای و حتی هیچ داستانی نمیتوانست توصیفشان کند..
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳