ما مال هم هستیم
گِی و دوتا دختر پسر
امیر پسر مغروری که از دختر ها خوشش نمیاد و به اصرار دوستش با دختری آشنا میشود که......... آوا دختر دایی امیر دختری شیطون و لجباز که دختری ساده است یک روز توی خیابون سه تا پسر میافته دنبالش و............
امیر پسر مغروری که از دختر ها خوشش نمیاد و به اصرار دوستش با دختری آشنا میشود که......... آوا دختر دایی امیر دختری شیطون و لجباز که دختری ساده است یک روز توی خیابون سه تا پسر میافته دنبالش و............
سلاممممم خلاصه داستان مرینت و آدرین از هم دوری می کنن چرا ؟؟ میفهمی
داستان دو شخصیت خیلی دوست داشتنی به نام مرینت و آدرین که اول باهم داخل یه کلاس بودند مرینت وقتی آدرین رو میدید لپ هایش گل می نداخت آلیا دوست مرینت همش به مرینت می گفت چون وقتی مرینت آدرین میدید سوتی های بزرگی میداد و آلیا می گفت آدرین دوست داشته باش مرینت گفت باشه
توی کمد دیواری لا به لای لباسهات قایم میشی... از سروصدای بیرون وحشت زده چشم هات رو روی هم فشار میدی...صدای شلیک هنوز هم تموم نشده و قلبت روی هزار میزنه...! امیدواری کسی وارد اتاقت نشه که یهویی صدای درگیری و شلیک اسلحه قطع میشه. نفست توی سینه حبس میشه و دلشوره میگیری...چند دقیقهاس که خبری نشده و ترس برت میداره صدایی از بیرون اتاق میشنوی از لای در کمد میبینی که در اتاق آروم باز میشه... دستت رو روی دهنت میزاری تا صدایی بیرون نیاد مرد سیاه پوشی که اسلحه به دست وارد اتاق شده رو خیلی خوب میشناسی... اون اومد... میگفت برمیگرده...! باورت نمیشد. در سرویس بهداشتی رو باز میکنه و داخل رو نگاهی میاندازه وقتی کسی نیست زیر تختت رو هم نگاه میکنه... ریشی که روی صورتش داره با مدل موی بان که پشت سرش بسته شده جذابیت خاصی رو بهش بخشیده... وقتی دید کسی توی اتاق نیست خواست از اتاق خارج بشه که با صدایی که از توی جیبت میاد وحشت میکنی و گوشیت که زنگ میخوره رو برمی داری تا خاموش کنی... ولی اون متوجه صدا میشه و سمت کمد برمیگرده...! چشمهات خیس میشه و هر لحظه ممکنه اشکهات سرازیر بشه همینطوری سمت کمد میاد و تو وحشت زده از لای در به بیرون خیره میشی... چشم های سبزش هم از اون فاصله برق میزنه... کنار کمد که میرسه تو از ترس چشم هات رو میبندی و در باز میشه.... با باز کردن چشم هات اون یشمی چشم هاش رو مقابل صورتت میبینی که میگه: - ههلو لاو (hello lov)
چشم هات رو باز میکنی و از روی پارکت های سردی که کل بدنت رو کوفته کردن بلند میشی. به دیوار پشتت تکیه میکنی و با به یاد آوردن اتفاقات چند ساعت پیش چشمهات خیس میشن باورت نمیشه... وقتی چشمت به لباس عروس سفیدی که چند ساعت قبل به تن داشتی و حالا با قرمزی خون پر شده دوباره هجوم و سنگینی احساسات رو در اعماق قلبت حس میکنی تو...چیکار کردی؟... تو کشتیش؟... دستات رو روی سرت میذاری و جیغ میزنی...روز عروسیت رو با دست های خودت خاکستر کردی... چشمت به خونی که روی زمین ریخته خیره میمونه...! جسد کجاست؟ با ترس از جات بلند میشی و سمت خون میری و مطمئن میشی خبرایی هست. اسلحهات رو نمیتونی پیدا کنی و سردرگم اطرف خونه پرسه میزنی و وحشت کردی... کل خونه رو سکوت گرفته و این سکوت بیشتر تورو به مرز جنون میبره. رو به روی آینه میری و موهایی که فر اطرافت ریخته رو کنار میزنی ریمل و خط چشمت پخش شده و قیافه تورو داغون تر کرده... حس مرگ بهت دست میده این چه بازیه؟ چشم هات رو برای چند دقیقه میبندی میخوای ترست بریزه در عرض چند ثانیه صدای نفسی رو کنار گوشت احساس میکنی... وقتی چشمات رو باز میکنی هول میکنی و اگه زود دست به کار نمیشد افتادنت حتمی بود با دیدن دوباره اش انگار جون تازه ای میگیری صداش رو میشنوی که میگه: - معذرت میخوام بیب...ترسوندمت! برات یه چیزی آوردم دوست داری ببینی؟ لبخند محوی میزنی و سرت رو تکون میدی از بغلش بیرون میای و اون به سمتی میره و با جعبه ای توی دستش برمیگرده - برای توعه باز کن... با استرس در جعبه رو کمی بالا میدی و در آنی از لحظه بوی خون حس میکنی شوک زده جعبه رو ...
نفس رادمنش دختری که به دلیل دختر بودنش خانوادش آن را دوست ندارن و میخواهند اورا مجبور کنند که با پسر عمویش شروین ازدواج کند ولی نفس فرار میکند غافال از سرنوشتی که در انتظار دارد..... سامیار تهرانی تک نوه پسری خانواده تهرانی که پدر بزرگش میخواهد اورا به عقد دختر عمویش سمانه در بیاورد که برای او وارث بیاورند اما سامیار که از این وضعیت ناراضی بود فرار میکند...... دختر پسر داستان که سرنوشتی شبیه هم دارند سر راه هم قرار میگیرنند ولی.....
تاریکی درون تار و پود جنگل خزیده بود... افراد گروه همه دور آتیش حلقه زده بودند و سعی میکردند صداهایی که هر از گاهی از دور و نزدیک میاد رو نادیده بگیرند. احساس میکردند که ظلمت و وحشت بیشه داره به شجاعتشون غلبه میکنه ولی نمیخواستن همینجوری تسلیم بشن.همه توی سکوت دهشتناک شب غرق افکار خودشون بودند که با یه غرش بلند از جا پریدند....
وقتی دیدمش همه هنگ کردیم رئیسمون یه زن بود؟؟؟یعنی ۷ سال یه زن این باند خلافو چرخونده؟؟
چه می شود اگر بفهمیم تمام دانسته های ما راجب کسی یا چیزی اشتباه است؟ چه می شود اگر بفهمیم کسی که به او عشق می ورزیم با تمام وجود از ما متنفر است و نفرت دارد؟ چه می شود اگر بفهمیم صمیمی ترین دوستنمان دشمنان قسم خورده ما هستند؟ چه می شود اگر بفهمیم هیچ پایانی برای درد و رنج های ما وجود ندارد؟ چه می شود اگر بفهمیم آدم هایی که فکر می کردیم خوب هستند ، پلید باشند؟ چه می شود اگر بفهمیم تاریکی به آن سیاهی که به نظر می رسد نیست و روشنایی میتواند سیاه تر از هر تاریکی باشد؟ چه می شود اگر بفهمیم شیاطین به آن بدی که به نظر می رسند نیستند و فرشتگان هم به آن خوبی که به نظر میرسد نباشند؟ داشتن ماهیت خوب و روشن همیشه به معنای خوب بودن نیست و داشتن ماهیت بد و تاریک همیشه دلیل بر بد بودن نیست.
داستان ترسناک روایتی از یک هتل است که سال ها پیش در یکی از اتاق ها قتلی انجام شده ولی به طور اتفاقی دیگر کلید آن اتاق را به مشتریان نمیدهند. روزنامه نگاری میرود تا از آنجا بازدید کند.......
در این مملکت سربازی اجباری است. سربازی اجباری که جان جوان هایی را می گیرد که خوانواده آن ها را داغدار میکند. بیاید باهم روایتی از غمگین از سربازی اجباری ببینیم. #نه به سربازی اجباری#