عاشقانه های من
درباره دختریه در سن ۱۳سالگی عاشق میشو ـ اخرش مجبور میشه ب اسرار خانوادش از عشق چند سالش دست بکشو مسیر زندگیش عوض بشه
درباره دختریه در سن ۱۳سالگی عاشق میشو ـ اخرش مجبور میشه ب اسرار خانوادش از عشق چند سالش دست بکشو مسیر زندگیش عوض بشه
زمینی را تصور کنید که با دنیای عجیب خارج از خود، هیچ آشنایی ندارد. حال اگر یک هیولا از آن جا به زمین بی همه کس بیاید و شروع کند به نابود کردن آن، اوضاع چگونه می شود؟ همراه باشید با قهرمانانی که قدرت مقابله با هیولا در توانشان نیست؛ اما تمام سعی خود را می کنند تا...
داستانی در مورد یک سرزمین تخیلی که موجودات افسانه ای و انسان ها هر دو در آن زندگی می کردند تا اینکه جنگی بین آنها شروع شد ...
یکی از روزهایی که پرستو توی بیمارستان تهران دوره کاراموزی پرستاری رو میگذرونه اتفاقی چیز هایی میشنوه که توی اینده و سرنوشتش تغییراتی به وجود میاره و هونام راد مسبب اصلی این تغییرات و اتفاقاته.
داستان راجب دختری دانشجو و زیبا است که خانواده پولدار دارد و خواهر بزرگتر دارد خواهر او افسرده است و زندگی برایش سخت است
خاطراتی گذرا و خیلی کوتاه از ذهن یک مرد مغازه دار که در نوجوانی دستفروشی میکرد بیان میشود
این داستان راجب دختری دانشجو است که خانواده پولداری دارد اما از زندگی خود راضی نیست این دختر یک خواهر بزرگتر دارد که همیشه مانع خوشبختی او میشود
گوشت کوب اومد سرکلاس همه بلند شدیم و سلام کردیم بعد از چند دقیقه گفتم( استاد ببخشید) _(بله خانم یوسفیان؟) +(قیمت عمل دماغ چنده؟؟) کلاس رفت رو هوا استاد هم قرمز شد( بفرمایید بیرون خانم ...... دوستان این خانم هم بیرون) +(استاد ببخشیدا چشم به حرفتون گوش میدم و میرم بیرون ولی اگه دوستامم دنبالم بیان بیرون که کلاس خالی میشه) نگاهی به بچه هایی که همزمان با من بلند شدن کرد ( همه بیرون) همه رفتیم بیرون و کلاس کنسل شد +(دیدین؟؟ کنسل کردن امتحان و کلاس رو به من بسپارید) _(دمت گرم گیتا حرف نداری تو دختر ) به احترام خم شدم و گفتم( من متعلق به همه شمام این زرا چیه میزنین)
داستان دختر 19 ساله ای است به نام الینا که که به رشته رقاصی علاقه دارد و با دوست پسرش زندگی می کند
همان طور که قدم بر می داشتم، وارد شدن بی سروصدای آن پزشک را تماشا کردم. دیدم که او چطور تمام دستگاه هایی که بی امان بوق می زدند را خاموش کرد، ماسک را از روی صورت حورا برداشت و پتو را از روی بدنش کشید؛ گویی در آن مدت مرده بود و حالا تازه زنده شده بود. دیگر مشکلی وجود نداشت... لااقل برای او.
#فرشته_زمینی من دم غار تک و تنها نشسته بودم،یه دستم عصامو نگه داشته بود و یه دست دیگه هم زانوم رو به آغوش کشیده بود.شنل سیاه و پاره پورم خودش رو به دست باد سپرده بود ،به دست باد میرقصید.همه جا آروم و خلوت بود فقط صدای دلم به گوش میرسید که آشوب به پا کرده بود و مثل سیر و سرکه میجوشید.اسکلت ها و جمجمه ها تنها باقی مونده از انسان هایی بود که پا به اینجا گذاشتن. اونا هم مثل من محکوم بودند،محکوم به تنهایی.اتیش هر لحظه گر میگرفت و هر روز بزرگ و بزرگتر میشد.احساس پشیمونی میکردم دیگه حتی یک لحظه هم طاقت موندن در اینجا رو ندارم دیگه توبه کردم....توبه کردم میخوام مثل بقیه معمولی زندگی کنم با چند نفر حرف بزنم از دردام بگم از احساساتم حرف بزنم.دیگه نمیتونم توی جهنم زندگی کنم نمیخوام اسمم ابلیس باشه.بعد بلند فریاد زدم: من،میخوام یه مرد معمولی باشم،اسمم ابلیس نیست از این به بعد اسم من ،اسم من ،اسم من روهامه من یه مرد معمولیم.داشتم بلند بلند داد میزدم و اصلا حواسم نبود که دارم به سمت دریچه حرکت میکنم. نویسنده:سارا غلامی @romankadh139
داستان عشق بین خوناشام و انسان ؛ برادران دوقلویی(آزمان؛آلوین) که فرزند سرور خونآشامان (تیمان) بَدپایرز ؛ طبق ی پیشگویی یکیشون(آلوین) باید صب کنه تا متولد شدن یه انسان(لونا) و عاشق انسان مشخص شده بشه اونو تبدیل به خوناشام کنه که اون بشه ملکش و تنها هدفش بدست آوردن قدرته و برحسب اتفاق هردو عاشق اون انسان میشن و ...