ساعت چهار صبح
کسی باشد که با جون و دل به تک تک کلماتی که از دهانت بیرون میآید گوش بسپارد اما زمان دیدار شما بسیار کم است و او مثله همیشه بدون خداحافظی در دل آسمان گم میشود....
کسی باشد که با جون و دل به تک تک کلماتی که از دهانت بیرون میآید گوش بسپارد اما زمان دیدار شما بسیار کم است و او مثله همیشه بدون خداحافظی در دل آسمان گم میشود....
(: لطفا نظر دهید :) فصل بعدی کلی شخصیت جدید بهش اضافه می شه . پس از دستش ندین . اگه می خوای آرزویی که نمی دونی چیه رو برآورده کنی همین امشب جملات پایین رو با دو تا از دوستات بخون ... «دیدجَ یِوداج میریگبِدای نومدِیدجَ یِاتسود اب نومدِوخ هنوخ هنوخ میربِ میربِ دیاب تشوِنِرسَ شیپ میربِ میربِ میربِ دیاب هناشاک ات هناخ زاَ» بعد چشماتونو ببندین و سه بار بشت سر هم بگین : «میربِ مهَ اب»
تهیونگ و جانکوگ عاشق همن و تهیونگ میمیره و تنها نامجون دلیلش رو میدونه
جانکوگ و تهیونگ عاشق همن ولی تهیونگ خودکشی میکنه و کوک افسرده میشه و فقط سرگروه دلیلش رو میدونه و اعضا هرجور شده میفهمن
نام رمان: تمام من نام نویسنده: غزل ابراهیمی(نفس.غزل.84) ژانر: عاشقانه، طنز. خلاصه رمان: دختری شیطون به نام رها که برای دانشگاهش از گیلان به تهران انقالی میگیره و در خونهای که پدرش خریده زندگی میکنه... زمان زیادی از اومدنش به دانشگاه نمیگذره که استادی جذاب میاد و دل دختر داستانمون و میبره؛ ولی بروز نمیده و میره تو جلد مغرور خودش میره. مقدمه: تو نهایتِ عشقی نهایتِ دوست داشتن و در لابلای این بی نهایت ها چقدر خوشبختم که تو سهم قلب منی...
دستم را روی پاهای برهنه و زخمیام که رد طناب دور مچهایش به وضوح دیده میشد کشیدم:«مگه من برای خودم میگم؟! من که از خدامه همین فردا بگیرن سرمو ببرن! حداقل از شر دَنی و این زندگی کثافتی خلاص میشم... تازه ممکنه تبدیل به یه کباب گوشت انسان خیلی خوشمزه بشم که به مراتب خیلی از این زندگی مفیدتره.» اجزای سلولهایم که پس از پخته شدن توسط بهترین آشپزهای گاوی و گوسفندی کاملا تخریب شدهاند را تصور کردم که درون معدهی سران شهر مثل گربهها و سگها یا حتی شیرها و پلنگها کاملا هضم میشوند و در ساختار بدن آنها قرار میگیرد؛ گویی که من هم عضوی از بدن آنها شوم...
داستان درباره نوجوانی به نام مهتا است که پدر و مادرش چند سالیست از هم طلاق گرفتن . مهتا هم دوره ی نوجوانی اش را با درد و رنج بسیار زیادی میگذراند و اتفاقات بسیار زیادی در این مسیر برایش رقم میخورد...
او دقیقا کنارم نشسته بود..با یک لیوان قهوه در دستانش.. و من برای دومین بار بود که او را میدیدم اما احساس عجیبی داشتم هیچوقت با او حرف نزده بودم... او فقط یک غریبه بود ولی من وقتی نگاهش میکردم،میتوانستم قسم بخورم او جایگاهی در خاطراتم دارد نمیدانستم او کیست..نمیدانستم او را کجا دیده ام..نمیدانستم او هم همان حس را دارد یا نه.. فقط میتوانستم بگویم که این یک دژاوو است...
جنگل ریون وود! جایی که اتفاقات، آن طور که فکر میکنیم نمی افتند. بعضی اوقات، حتی یک بازی ساده میتواند مسابقه ای برای بقا باشد. باید برای ورود به این جنگل، دل و جرعت داشته باشید. اگر دارید...پس...وارد شوید و لذت ببرید!
کتاب اول : روزی که یخ اتش گرفت جهانی که به سوی نابودی میرود.ظلمی به همگان روا میشود. کسی نمیداند که چه در پیش است.پسری به دنبال پادشاهی پدرش،ملکه ای در عطش انتقام و رازی که جز تلخی هیچ ندارد.اغاز یک پایان در راه است.قدرتی تاریک در نظاره این جهان و منتظر تا ...
جنگ بر کمین امپراتوری است و کسی ، از همه جا بیخبر ناجی امپراتوری
اگر دو نفر از هم جدا شوند. فقط خودشان صدمه میخورند؟ یا...درواقع در کنار حس غم شادی بیکرانی دارند؟ ممکن است به چند نفر دیگر صدمه بزنند؟ داستان زندگی دختر بچه ای که بعد از مرگش تصمیم گرفته سفره دلش را باز کند...امل دیر شده فقط من و تو حرف هایش را میشنویم.