جشن خاکستر
چو گودرز و هفتاد پور گزین، همه پهلوانان با آفرین، نباشد به ایران تن من مباد، چنین دارم از موبد پاک یاد
چو گودرز و هفتاد پور گزین، همه پهلوانان با آفرین، نباشد به ایران تن من مباد، چنین دارم از موبد پاک یاد
داستان دربارهی یک پسر به نام یونس است که در فضای مجازی می چرخد و در یکی از همین گروه ها با یک دختر اردبیلی آشنا می شود...
مقدمه: مینویسم از عشق_میخوانمش با درد میگویم زندگی_ میخوانمش غم میگویم شامگاه_مینویسم به وقت عاشقی میخواندش شیطان _میخوانمش انسان داستانی از جنس عاشقی با طعم زندگی با ظاهری پر از درد ،از عشقی که میخواندش نفس میخوانمش زندگی،اما بخاطر زهر عشقی که گذشتگان از این درد کشیده اند عشق ما نیز طعم زهری خونین آلوده به غباری از دردو نفرین به خود میگیرد؛ کداممان تقاص پس میدهیم؟من!یا تو!تقاص برای کاری که نکرده ایم،تقاص برای راهی که اشتباه رفته ایم،گناه من عشق است گناه تو توبه،توبه ای که فقط با خون پاک میشود با عشق خوانده میشود با ظغیان تمام میشود؛بامداد خمار زندگیم پر از دردونفرت است. غباری که آلوده به مهر عاشقی تواست،زندگیم درد است،دردی از تو،عاشقی از من،زندگی از آن ما…
داستان درباره ی یک پسر به نام امیر است. توجه : این اسکویید گیم 2 یعنی ایرانی است امیر در یک مدرسه است که...
این متنی که نوشتم یک جورایی داستانِ دلنوشته هست و من این داستانِ دلنوشته رو وقتی در جنگل بودم نوشتم. یک جورایی خودم این موقعیت رو تجربه کردم و نوشتمش. امیدوارم خوشتون بیاد ?
جهانی پر از دلهره و ترس،خیابان ها پر از سایه های وحشت،موجوداتی که مردم و دولت ها نام انهارا سایه گزاشتنددر تاریکی شب پدیدار میشوندو با دندان های تیزشان سرهای انسان هارا جدا میکنند،میشنوی صدای خرخر نفس هایشان را زمانی که در تخت خواب خود خفته ای بوی خون و گوشت هایی از انسان ها که لابه لای دندان هایشان مانده تورا خفه میکند و باعث میشود بترسی حتی از سایه خودت. اما تویک انسانی و میترسی ولی من کیستم؟چرا من نمیترسم؟اما نه من هم میترسم اما نه از سایه ها من از صدای درونم میترسم من از تاریکی درونم وحشت دارم من از ضربان تند قلبم و صدای سوتی که در گوشم میپیچد وحشت دارم شاید من هم یک سایه هستم اما نمیدانم نه نشانی دارم نه نامی شاید به قول دوستم کلویی من رهاشده در تاریخ هستم و یا شاید کسی هستم که باید این کابوس ها و وحشت را در سرتاسر جهان به پایان برسانم نمیدانم؟ایا شما میدانید من کیستم؟
دو خواهر دوقلویی که صورتشون مثل هم نیست ولی مثل کوه پشت هم هستن
میخوای بفهمی وقتی از آرزوت دست میکشی چه اتفاقی تو جهان میفته؟ شاید وقتی این داستانو بخونی نظرت عوض بشه..
در جهانی موازی یک انفجار بزرگ باعث بر هم خوردن نظم زندگی اهالی کشور شده و شخص مرموزی قصد دارد با استفاده از آن، قدرت خود را تثبیت کند. قهرمانان قصه به دنبال پیدا کردن دلیل این انفجار و بازگرداندن نظم پیشین هستند.
دیگر از همه چیز خسته شده بودم؛ آن هایی که بدون خداحافظی ما را ترک می کردند، خانه ای که مدت ها از زمان پرداختن اجاره اش گذشته بود، نانی که به زور از گلویمان پایین می رفت و افکاری که مثل طنابی گلویم را می فشردند. داشتم دیوانه می شدم. تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم سکوت کنم؛ برای همیشه.
دلتنگی های یک مهاجر که در اوج دلتنگی تابلو یک کافه که شباهت اسمی با یک روستای نزدیک محل زادگاهش دارد و باعث میشود تصور کند همشهری در آنجا هست که میتواند با همان لهجه حرف بزند و بخاطر همین برداشت به اون کافه میرود و ادامه داستان