به گذشته خوش آمد بگو
《سعی کن آروم باشی میکائیل!》 《کم کم دیوونهم میکنه!》 《ولی اون واقعی نیست!》 《پس چرا انقدر واقعی گریه میکنه؟چطور شونهم از اشکاش خیس میشه؟》
《سعی کن آروم باشی میکائیل!》 《کم کم دیوونهم میکنه!》 《ولی اون واقعی نیست!》 《پس چرا انقدر واقعی گریه میکنه؟چطور شونهم از اشکاش خیس میشه؟》
ویالونت را هربار در دست گرفتم و نُت هایی که تو نواختی را نواختم گریه میکردم.رفتنت را قبول نمیکرد جیغ میکشید و اینطور دلتنگی خودش را ابراز میکرد.دیگر با صدای دلنشینی آواز نمیخوانَد فقط یک دم جیغ میکشد.ویالونت در دست غیر حتی با نواختن نوت های درست جیغ میکشد...
+مهشید میدونستی همیشه مجبورم میکنی بخندم ؟ مهشید در حالی که یک قاشق از بستنیش رو در دهنش فرو میداد گفت -واقعا؟ +آره تاحالا هیچکس مجبورم نکرده بود که واقعی بخندم -تاحالا هیچکس هم منو مجبور نکرده بود از ته دل دوست داشته باشم باهاش وقت بگذرونم +از تَه دِل...؟ -آره به اجبار کسی رو از ته دل دوست داشته باشی دقیقا مثله وقتی که به اجبار واقعی میخندی
دختری که از خانواده خود جدا شد و واقعیت تلخی را فهمید عشق تلخی داشت حکایتش غمگین بود این حکایت گیتی بود
باید امشب از اینجا فرار کنم ؛ اما با این پا ؟ با این دست ؟ غیر ممکنه بتونم . ولی باز باید شانس خودمو امتحان کنم . امشب از اینجا می زنم بیرون ...
اگر دو نفر از هم جدا شوند. فقط خودشان صدمه میخورند؟ یا...درواقع در کنار حس غم شادی بیکرانی دارند؟ ممکن است به چند نفر دیگر صدمه بزنند؟ داستان زندگی دختر بچه ای که بعد از مرگش تصمیم گرفته سفره دلش را باز کند...امل دیر شده فقط من و تو حرف هایش را میشنویم.
اینجا میخوام از بچگیم و داستانایی که داشتم بگم وبیشتر از نوجونیم که الان توشم خلاصه از عشق ناکامم تا دوستام و از کودکیم تا زنده موندم و شماره دادن های دوران نوجونیو خلاصه بریم سراغ داستان ولی بعضی اسم ها رو عوض میکنم چون شاید اون فرد دلش نخواد بدونن کیه....
مردی از تبار جادوگران تنها تر از ماه در آسمان غبار آلود دختری از سازمانی مخوف با گذشته ایی پنهان آیا آینده ایی وجود دارد ؟ یا فقط وهم و خیال از ترس است ؟ نمیدانم شاید کمی از هردو
همه فکر میکنن اگر موهاتو از دست بدی یعنی زشتی.اما این فکری نبود که اِلا میکرد،اِلا برای این که به زیباترین زن جهان ثابت کنه زیباترینه،به خواست خودش موهاشو ...
یک لیوان شراب در روز تولدم حالم را نمیتواند عوض کند.بیایید بگویم که امروز خوشحالم.این بهترین کار است
چطور میشه وقتی جسد پر از خون کسی که جونتو نجات داد رو نزدیک به خودت ببینی و بتونی از تو چشماش همه چیز و بفهمی
دختری که در زمان گم شده باشد؟ شاید داستان به همچین چیزی اشاره دارد.درباره دختر است که تشنه توجهی از سمت آدمی مناسب است اما کسی وجود ندارد پس پدیده ای عجیب برای او اتفاق میافتد که هم خوشایند است و هم ترسناک است.این دختر دوست ندارد چیزی تغییر کند با این حال میخواهد از دست آنها فرار کند. اما آنها کیستند؟ اصلا درمورد آدم حرف میزنم یا یک وسیله؟
داستان درمورد دختریست که اتفاقات ترسناکی برایش پیش می آید وچیز هایی میبیند که برای خواهر و مادرش ترسناک است
برای چهار دوست کارت دعوت می آید که آنها به عمارتی از جنس نابودی و مرگ دعوت شدند......