آخرین ملاقاتبامامانم
گمراه بودم مامانمو میخواستم نمیدونستم اون مردی که خیلی به اقا معلما میخورد چرا منو دزدید. مامان کجایی؟ کجایی من نمیخوام گوشت چرخ کرده بشم
گمراه بودم مامانمو میخواستم نمیدونستم اون مردی که خیلی به اقا معلما میخورد چرا منو دزدید. مامان کجایی؟ کجایی من نمیخوام گوشت چرخ کرده بشم
زمانی که صلح فایده نکرد و به خشونت روی آوردند برای نجات همگان..
نویسنده: آلباتروس "جلد دوم در بند زلیخا" همتا به دنبال دستگیری شاهین ناخودآگاه وارد ماجرایی مرموزتر میشود. زمانی که تنها چند ساعت دیگر تا دستگیری سایههای شب باقی مانده بود، همتا متوجه معمای خالکوبی میشود؛ ولی دیر چون ناگهان اتفاقی میافتد که سرنوشت همهشان را ظاهراً به نقطه پایان میرساند؛ اما... ! حال با گذشت هشت ماه پلیس دوباره متوجه نشانههایی از تیم سایههای شب میشود!
راجب یک گروه تروریستی در سال ۲۰۳۸ که هدف دارند همه انسان های کره زمین رو بجز ۳۰۰ میلیون نفر را بکشند... قهرمان های داستان باید جلوی این اتفاق رو بگیرند
رمان: سمبل تاریکی نویسنده: آلباتروس اتفاقاتی که آیسان رو در محاصره خودشون قرار داده بودن، اون رو وادار میکنن تا بیشتر راجعبه دنیایی که جز گذشت شب و روز، چیز دیگهای از اون ندیده بود، تحقیق کنه. جهانی که متوجه شده بود، هیچ شباهتی به اون تصویری که در ذهن داشت، نداره. این دنیا تاریکتر از حد تصورش بود. آیسان به پیشنهاد یکی از دوستهاش تصمیم میگیره در کلبههای جنگلی مشغول به کار بشه؛ ولی زمان زیادی نمیگذره که میفهمه توی این جنگل یک چیزی درست نیست و افرادی از کلبهها به طرز عجیبی ناپدید میشن!
رمان: در بند زلیخا نویسنده: آلباتروس خلاصه: مرگ جان یکی را نمیگیرد بلکه نفس کسی را سرد میکند و نفس بازماندهها را سردتر. انفجاری که جان گرفت! دختری را یتیم کرد و مادری را... . شلیک گلولههایی که دختری را تنهاتر کرد و پدری را... . حال هفده سال از آن واقعههای تلخ میگذرد. با ورود شخصی مرموز خاک دیروزها کنار رفته و دلیل مرگ پدر و مادری که به ظاهر حق بود، روشن میشود و خیلی از ناحقها آشکار میشوند!
دستی بر موهای سیاهش کشید. چشمان آبی آیینه مانندش تصویر شهر پر آشوب را منعکس می کرد.پرونده پیچیده ای بود.پرونده ای که گذشته را به حال وصل می کرد. گذشته ای گیج کننده و خطرناک...
من کارآگاه "رابینسون دی هاواک" هستم.مثل تمام کار آگاه ها هدفم پیدا کردن مجرمان واقعی و تحویل اونا به قانون هست.ولی یک تفاوت عمده با خیلی ها دارم من قبل از اینکه حادثه ای یا اتفاق مهمی رخ بده اونو بصورت رمزنگاری شده و نمادگرایی شده تو خواب میبینم بعد از رمزگشایی اون خواب توسط دوست وهمکارم "تونی نایجل" میتونم تا "حدودی!"اون اتفاق رو پیش بینی کنم...
چی شد که ب اینجا رسیدم ؟ چی شد ک الان باید بجای یک زندگی خوب در زندان باشم.... چطور ب دست یک دختر گول خوردم .... ...............__________................ داستان پسرمافیا بزرگ و قدرتمند و دخترپلیس ک میخواد مافیا رو دستگیر کنه چی میشه اگه پسر داستان گول دختر رو بخوره و ......
توی کمد دیواری لا به لای لباسهات قایم میشی... از سروصدای بیرون وحشت زده چشم هات رو روی هم فشار میدی...صدای شلیک هنوز هم تموم نشده و قلبت روی هزار میزنه...! امیدواری کسی وارد اتاقت نشه که یهویی صدای درگیری و شلیک اسلحه قطع میشه. نفست توی سینه حبس میشه و دلشوره میگیری...چند دقیقهاس که خبری نشده و ترس برت میداره صدایی از بیرون اتاق میشنوی از لای در کمد میبینی که در اتاق آروم باز میشه... دستت رو روی دهنت میزاری تا صدایی بیرون نیاد مرد سیاه پوشی که اسلحه به دست وارد اتاق شده رو خیلی خوب میشناسی... اون اومد... میگفت برمیگرده...! باورت نمیشد. در سرویس بهداشتی رو باز میکنه و داخل رو نگاهی میاندازه وقتی کسی نیست زیر تختت رو هم نگاه میکنه... ریشی که روی صورتش داره با مدل موی بان که پشت سرش بسته شده جذابیت خاصی رو بهش بخشیده... وقتی دید کسی توی اتاق نیست خواست از اتاق خارج بشه که با صدایی که از توی جیبت میاد وحشت میکنی و گوشیت که زنگ میخوره رو برمی داری تا خاموش کنی... ولی اون متوجه صدا میشه و سمت کمد برمیگرده...! چشمهات خیس میشه و هر لحظه ممکنه اشکهات سرازیر بشه همینطوری سمت کمد میاد و تو وحشت زده از لای در به بیرون خیره میشی... چشم های سبزش هم از اون فاصله برق میزنه... کنار کمد که میرسه تو از ترس چشم هات رو میبندی و در باز میشه.... با باز کردن چشم هات اون یشمی چشم هاش رو مقابل صورتت میبینی که میگه: - ههلو لاو (hello lov)
چشم هات رو باز میکنی و از روی پارکت های سردی که کل بدنت رو کوفته کردن بلند میشی. به دیوار پشتت تکیه میکنی و با به یاد آوردن اتفاقات چند ساعت پیش چشمهات خیس میشن باورت نمیشه... وقتی چشمت به لباس عروس سفیدی که چند ساعت قبل به تن داشتی و حالا با قرمزی خون پر شده دوباره هجوم و سنگینی احساسات رو در اعماق قلبت حس میکنی تو...چیکار کردی؟... تو کشتیش؟... دستات رو روی سرت میذاری و جیغ میزنی...روز عروسیت رو با دست های خودت خاکستر کردی... چشمت به خونی که روی زمین ریخته خیره میمونه...! جسد کجاست؟ با ترس از جات بلند میشی و سمت خون میری و مطمئن میشی خبرایی هست. اسلحهات رو نمیتونی پیدا کنی و سردرگم اطرف خونه پرسه میزنی و وحشت کردی... کل خونه رو سکوت گرفته و این سکوت بیشتر تورو به مرز جنون میبره. رو به روی آینه میری و موهایی که فر اطرافت ریخته رو کنار میزنی ریمل و خط چشمت پخش شده و قیافه تورو داغون تر کرده... حس مرگ بهت دست میده این چه بازیه؟ چشم هات رو برای چند دقیقه میبندی میخوای ترست بریزه در عرض چند ثانیه صدای نفسی رو کنار گوشت احساس میکنی... وقتی چشمات رو باز میکنی هول میکنی و اگه زود دست به کار نمیشد افتادنت حتمی بود با دیدن دوباره اش انگار جون تازه ای میگیری صداش رو میشنوی که میگه: - معذرت میخوام بیب...ترسوندمت! برات یه چیزی آوردم دوست داری ببینی؟ لبخند محوی میزنی و سرت رو تکون میدی از بغلش بیرون میای و اون به سمتی میره و با جعبه ای توی دستش برمیگرده - برای توعه باز کن... با استرس در جعبه رو کمی بالا میدی و در آنی از لحظه بوی خون حس میکنی شوک زده جعبه رو ...
وقتی دیدمش همه هنگ کردیم رئیسمون یه زن بود؟؟؟یعنی ۷ سال یه زن این باند خلافو چرخونده؟؟
یکی از روزهایی که پرستو توی بیمارستان تهران دوره کاراموزی پرستاری رو میگذرونه اتفاقی چیز هایی میشنوه که توی اینده و سرنوشتش تغییراتی به وجود میاره و هونام راد مسبب اصلی این تغییرات و اتفاقاته.
تا حالا شده آش نخورده و دهن سوخته با مقیاس خیلی بزرگ در حد قتل بشید ؟؟