احضار
این داستان درباره ی دختریه که خیلی نترس و کنجکاوه که یکروز این کنجکاوی کار دستش میده و باعث مرگ یک نفر میشه و ارواح رو وارد زندگیشون میکنه اسم این دختر مارالیاست
این داستان درباره ی دختریه که خیلی نترس و کنجکاوه که یکروز این کنجکاوی کار دستش میده و باعث مرگ یک نفر میشه و ارواح رو وارد زندگیشون میکنه اسم این دختر مارالیاست
لطفا همه ی قسمت ها رو بخونین و نظرتونو برام بنویسین . ? صدای مهیب و ترسناکی به گوش میرسید،انگارکسی راشکنجه میکردند.هیچ کس آن اطراف نبود اماصدای قدم ها در فاصلهی خیلی نزدیک شنیده میشد، می خواست فرار کند ولی نمی توانست . پاهایش سنگین شده بودند و به زور آنهارا روی زمین می کشید ، به شدت نفس نفس می زد ، خس خس سینه اش فضا را پر کرده بود ازطرفی گذر باد از لابه لای شاخ و برگ درختان صدایی شبیه به زوزه ی گرگ زخمی به وجودمی آورد. هوا کم کم تاریک شد با تاریکی هوا نورهایی درمیان شاخ وبرگ درختان سوسو می کرد،صدای قدم ها نزدیک و نزدیکترشد ، از وحشت فریاد زد اما صدایش بلند نمی شد درست مثل اینکه چیزی درون گلویش مانع بیرون آمدن صوت شود و این ترسش را افزود. آسمان تاریک همچون چادری سیاه زمین رادر آغوش
سه تا پسر به نام های عماد،پدرام،بهنام که باهم زندگی می کنند و خرج خودشون رو به سختی در میارن روزی مجبور میشن از خونه ای که اجاره کرده بودند برن و به یه روستایی که برای عماد به ارث مانده بود بروند روستا چهار پنج خونه بیشتر نبود و برای مدتی که اوضاع شون خوبتر بشه بد نبود ولی بعدها اتفاقاتی برایشان افتاد که هرروز آرزوی مرگ میکردند
شخصی قربانی فضای تاریک اینترنت شده و پس از اون تصمیم به نابودی این فضای تاریک میشود... / به زودی
خانواده ای که متوجه میشوند فرزند نوزادشان یک اهریمن است... / به زودی
از ان ماجرا پنج سال میگزره اما باز به اون تاریخ که میرسیم انگار قطره های خونی که توی وان حموم و دیوارا ریخته بود تر میشن کلاغا قصه رو سرتا سر شهر بازگو میکنند درختان سر به فلک زده جنگل روتوایل شاخ و برگ هایشان را به نشانه عذا تکان میدهند و کل شهر به خاطر اون اتفاق سهمگین سیاهپوش میشوند .
داستان در مورد یک خانواده است که از اسپانیا با ماشین به سمت فرانسه حرکت میکنند تا تعطیلاتشان را در شهر زیبای پاریس بگذرانند ولی سر از یک قلعه متروکه و ترسناک در میاورند... / به زودی...