چوبه دار
در مبارزه با شیطان...)
کوله پشتی پر از غمی به همراه دارم که نمیدانم و نمیتوانم آن را زمین بگزارم ... شاید تا ابد و دهر ادامه یابد ...
داستان ۴ دوست که در کشوری گیر افتاده اند که تمام مردم در انجا زامبی شده بودند
پسر بچه فقیری که به عنوان قاتل دختر یکی از ثروتمندترین افراد شهر تشخیص داده میشود
خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. صورت او پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»
سلام و وقت بخیری. خب نوشته ای هست که من تقریبا مدتیه باهاش سروکار دارم.هر چند که کامل نیست و کم و کاستی هایی داره.راستش فقط میخوام نظر چندین نفر رو درباره ادامه دادن یا ندادنش بدونم.ممنون میشم کمک کنید.
مدتی از فعالیت اَزرائیل به عنوان قهرمان شهر سنت لوییس میگذرد و او شهرت زیادی به دست آورده است در این زمان یک شنل پوش دیگر در شهر ظهور میکند که اهداف و برنامه های متفاوتی با اَزرائیل دارد
این شهر که سال های زیادی است که طعم صلح و آرامش را نچشیده. یک اتفاق ، یک گلوله و یک مرگ همه چیز را تغییر داد در انتهای شب ماه طلوع میکند .