داستان های NegarMojiri

غیرمعمولی‌ترین معمولی دنیا 1 در حال تایپ

غیرمعمولی‌ترین معمولی دنیا

۲۴ اسفند ۱۴۰۲

...کوچیک بودم. خیلییی کوچیک! اونقدری که هر حرفی مامانم بهم می‌زد رو به سادگی باور می‌کردم. مثلا بهم می‌گفت اگه کارهای بد بکنم خدا سنگم می‌کنه! کوچیک بودم. خیلییی کوچیک؛ ولی کاملا یادم میاد. یادم میاد که چطور با گریه به مامانم گفتم:«ماماااان! توروخدا به خدا بگو لیان دیگه دروغ نمی‌گه... قول می‌دم مامان! قول می‌دم دیگه وقتی تو نیستی یواشکی نرم توی کوچه بازی کنم... توروخدا بهش بگو اشتباه کردم...» یادم میاد که مامان بیست دقیقه تموم سعی کرد آرومم کنه. یادم میاد که چطور ترسیده بود و سعی می‌کرد ازم حرف بکشه و بفهمه چی منو اینقدر ترسونده! یادم میاد که وقتی بهش گفتم خدا داره سنگم می‌کنه چطور اول با قیافه گنگ نگاهم کرد؛ بعد به سادگی من خندید؛ گفت که همه اون چیزها رو الکی گفته و بغلم کرد. اما وقتی از درد جیغ کشیدم خنده‌ش قطع شد و ازم فاصله گرفت. یادم میاد که که چطور وحشت کرد ولی سعی کرد ترسش رو پنهان کنه؛ وقتی که متوجه شد من واقعا نمی‌تونم گردنم رو به چپ و راست بچرخونم؛ انگار که توی یه قالب یخ گیر کرده باشه! وقتی که؛ اون برجستگی‌های عجیب رو پشت گردنم دید و... در این قسمت از ویژه‌نامه صوتی فاژپلاس؛ روایت دختری مبتلا به FOP را می‌شنوید که برای امرار معاش، در عجیب‌ترین و مخوف‌ترین بوتیک شهر کار می‌کند. اما نه به‌عنوان فروشنده یا حسابدار؛ بلکه به‌عنوان بهترین مدل مانکن انسانیِ آنجا! لیان؛ دختری معمولی است که شاید استعداد درخشانی در بازیگری نداشته باشد، اما دست کم؛ روز به روز به مانکن‌ها و مجسمه‌ها شبیه‌تر می‌شود...

0 11 3.3 K
می‌دونی... وحشتناکه...! 2 تمام شده

می‌دونی... وحشتناکه...!

۲۱ شهریور ۱۴۰۲

...آفازی. این چیزی بود که دکترها بهم گفتن. البته من بیشتر وقت‌ها آفاسی تلفظش می‌کنم. بهم گفتن مغزم دیگه نمی‌تونه درست با کلمات کنار بیاد. نمی‌دونم... شاید با هم دعواشون شده! شاید اون ضربه‌ای که من حتی نمی‌تونم به یاد بیارمش؛ باعث شده سبد کلمات از دست مغزم بیافته و همه چی پخش و پلا بشه! به هرحال که من بعد از اون ضربه؛ دیگه آدم سابق نشدم. دکترا گفتن سمت چپ مغزم به‌شدت آسیب دیده و برای همینه که دیگه نمی‌تونم درست حرف بزنم؛ حرف‌های بقیه رو راحت بفهمم، راه برم، با دست راستم کار کنم یا حتی یه لبخند تمیز قشنگ بزنم...

1 6 3.3 K
بعدها فهمیدم که... 2 تمام شده

بعدها فهمیدم که...

۸ شهریور ۱۴۰۲

+برای خداحافظی آماده‌ام. برای خداحافظی با دنیایی که متعلق به آن نیستم. برای خداحافظی با دنیایی که آدم‌هایش، هرچقدر هم که تلاش کنی تو را نمی‌پذیرند. با این حال؛ قبل از رفتن امشب، مثل همیشه پشت در اتاقشان در راهرو می‌نشینم. حتی اگر یک نفر به من لبخندی بزند... نه... حتی اگر یک نفر فقط من را ببیند و متوجه حضورم شود؛ می‌مانم... (احتمال داره به زودی پاکش کنم... نمی‌دونم...)

0 3 4.2 K
سر من را بِبَُرید... 3 تمام شده

سر من را بِبَُرید...

۱۲ اسفند ۱۴۰۱

دستم را روی پاهای برهنه و زخمی‌ام که رد طناب دور مچ‌هایش به وضوح دیده می‌شد کشیدم:«مگه من برای خودم می‌گم؟! من که از خدامه همین فردا بگیرن سرمو ببرن! حداقل از شر دَنی و این زندگی کثافتی خلاص می‌شم... تازه ممکنه تبدیل به یه کباب گوشت انسان خیلی خوشمزه بشم که به مراتب خیلی از این زندگی مفیدتره.» اجزای سلول‌هایم که پس از پخته شدن توسط بهترین آشپزهای گاوی و گوسفندی کاملا تخریب شده‌اند را تصور کردم که درون معده‌ی سران شهر مثل گربه‌ها و سگ‌ها یا حتی شیرها و پلنگ‌ها کاملا هضم می‌شوند و در ساختار بدن ‌آن‌ها قرار می‌گیرد؛ گویی که من هم عضوی از بدن آن‌ها شوم...

1 6 763
تبادل تاریکی... 2 تمام شده

تبادل تاریکی...

۲۹ خرداد ۱۴۰۲

...گوشه خیابان ایستاد و مدتی به مکان نامعلومی خیره ماند. واقعا چرا این زندگی تا این حد برایش پر از درد و رنج بود؟! چرا آن یک باری که تصمیم به اتمامش گرفته بود، موفق به فرار از چنگ این همه مشکلات نشده بود؟! -... وای باورم نمی‌شه! بیشتر شبیه یه خوابه! -فکر می‌کنی واقعا امروز همه از شر مشکلاتمون خلاص می‌شیم؟ -شک داری؟! بابا می‌گن اونجا می‌شه مشکلاتتو با مال دیگران عوض کنی... قطعا هستن کسایی که مشکلات تو رو به از خودشون ترجیح بدن و تو هم مشکلات اونا رو بیشتر از مال خودت بپسندی...!

1 8 3.4 K
همان پروانه‌ی توی ظرف مربا... 10 در حال تایپ

همان پروانه‌ی توی ظرف مربا...

۲۰ شهریور ۱۴۰۳

(نظرتون راجع به قسمت «تقصیر باران نیست» برام خیلی مهمه، ممنون می‌شم برام بنویسین.) می‌گن زندگی ما اوتیستیک‌ها، شبیه به زندگی پروانه‌ایه، که توی شیشه مربا گیر افتاده باشه. دلش می‌خواد جلو بره و با بقیه پروانه‌ها پرواز کنه. باهاشون ارتباط بگیره، بازی کنه، توانایی‌ها و زیبایی خودش رو بهشون نشون بده... اما... نمی‌تونه. چون شیشه‌ی مربا جلوش رو می‌گیره. دوست داریم با بقیه ارتباط بگیریم؛ اکثرا توانایی‌هایی داریم که دوست داریم ازشون بهره ببریم و مثل همه‌ی آدم‌ها، دوست داریم از زندگی اجتماعی لذت ببریم. اما خب... اوتیسم، شیشه مربای ماست که ما رو توی خودش زندونی کرده. به عنوان یک دختر با اوتیسم خفیف یا همون سندروم آسپرگر، دوست دارم که برخی خاطراتم رو اینجا آپلود کنم. اگه سوالی درباره اوتیسم داشتین داخل کامنت‌ها بپرسین، با کمال میل جواب می‌دم.

5 17 11.7 K
به مقصد مرگ... 2 تمام شده

به مقصد مرگ...

۱۰ شهریور ۱۴۰۱

...رو به یک دختربچه حدودا نه ساله کردم:«شما کدوم مدرسه می‌رین؟!» -مدرسه؟! دو سالی می‌شه که نرفتم. با تعجب به چشمانش نگاه کردم. ادامه داد:«مدرسه که هیچی، دوساله به خاطر بیماریم پامو از بیمارستان بیرون نذاشتم. الان خیلی خوشحالم که دارم از شر اون محیط ترسناک خلاص می‌شم.» پس او هم مثل خود من بیمار بود. پرسیدم:«پس توی اتوبوس مدرسه چی کار می‌کنی؟!» شانه بالا انداخت:«اینجا؟! این که اتوبوس مدرسه نیست. نمی‌بینی همه لباس بیمارستان پوشیدن؟» پس یعنی این بچه‌ها داشتند از طرف بیمارستان جایی می‌رفتند؟ جایی شبیه به اردو؟! همین را پرسیدم. -اردو نیست... آممم یه جور سفره... یه جور سفر بدون بازگشت...

1 20 2.1 K
دوماه مانده تا... 2 تمام شده

دوماه مانده تا...

۱۱ خرداد ۱۴۰۱

در تمام مدت دوستیمان، ندیده بودم آن طور گریه کند. هر آن منتظر بودم از شدت ناراحتی از حال برود. التماسش می‌کردم آرام باشد. فقط دوکلمه را تکرار می‌کرد: دو ماه... دو ماه... و دوباره مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. با چند لیوان آب و چیز شیرینی که به یاد نمی‌آورم چه بود آرام گرفت. خیلی آرام گرفت. برای چند لحظه جیک نزد. حتی نفس هم نکشید. خیره شده بود به دیوار...

0 13 1 K
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.