پادشاه خودخواه
داستانی برای سرگرمی
زندگینامه مختوم قلی فراغی است که همه زندگیش نوشته شده است
روزی روزگاری پادشاهی بوده است پادشاه باز داشت باز یعنی شاهین پادشاه با شاهین برای شکار با خدمتکارانش ازقصر به طرف جنگل رفت پادشاه در جنگل آهویی را دید وبا اسبش سریع تاخت و خدمتکارانش خیلی عقب موندن وبعد خسته و بدون آب بود وچشمه ای از کوه می چکید وقتی باضرفی خواست آب بنوشد ام شاهین آب توی ضرف را می ریخت و پادشاه آزرده بود وبعد شاهین را برزمین کوبید و هلاک کرد وقتی که رکابدار شاه رسید «باز»را کشته دید از شاه پرسید چه شده است اوگفت:تشنه است وخسته «پادشاه»گفت:از بالای کوه آبی بیاور رکابدار وقتی سرچشمه رسید اژدهایی مرده دیدکه از دهانش زهر میچکید وبه شاه این غذیه را گفت:شاه پشیمون بود اما پشیمانی هیچ چیز را حل نمی کرد. پایان نویسنده:مسعود روزگرد
داستان درمورد دختری به نام رها که تو سن ۱۵ سالگی پدر و مادرش و از دست داده و با عموش زندگی میکنه الان میخواد مستقل بشه برای کار به خونه مردی مغرور به نام آیهان میره و نمی دونه که اون خونه قراره سرنوشتش رو تغییر بده.....پایان خوش♡
داستان کوتاه : مسیری که رفتم ژانر : عاشقانه نویسنده : ستایش شایگان خلاصه: از درس خواندن متنفر بود و به شدت از آن هراس داشت، تنها چیزی که آن پسر از والدیناش میخواست سفر به خارج از کشور و زندگی در کشور موردعلاقهاش بود. آنها قبول کردند، تنها به شرطی که زبان انگلیسی را به خوبی فرا گیرد. اما چه میشود اگر پسرک در نگاه اول عاشق معلم خود، که حتی از خود بزرگتر بود شود؟ آیا آن دختر عشق کسی که کوچکتر از خود است را میپذیرد؟ مقدمه: همان لحظهای که نگاهم به چشمهای بلورینش افتاد دانهی عشقش را درون قلبم کاشت، هر روزم را تنها به شوق دیدن او درس میخواندم و دقیقهها را با او سپری میکردم. هر ساعتی که میگذشت، هر دقیقهای که چشمهایم به نگاهش برخورد میگردند و هر ثانیهای که در کنار او بودم؛ ریشهی عشقش عمیق و عمیقتر میشد و حتی به مغز استخوانم رسید! در آخر او نمیدانست چطور قلب من را به تپش وا داشت و در نهایت از تپش انداخت، نمیدانست و تنها روی خود را از من گرفت!
این زامبیها دارای قدرتهای فوق العاده بودند و تمام تلاش خود را برای شکار و تغذیه از گوشت انسانها میکردند. با تلاش و همکاری تیم، ما توانستیم این حملات را دفع کنیم و پایگاه را از زامبیها پاک سازی کنیم. هر روز، تعداد زامبیهای جدید به پایگاه حمله میکردند و ما باید با استفاده از تمام منابع و تجهیزات نظامی، خودمان را در برابر آنها دفاع میکردیم. بخش فنی پایگاه نظامی، در تلاش بود تا چارچوبی برای مقابله با این وضعیت بسازد. در همین حال، ما به عنوان سربازان، به دنبال راههایی برای کاهش تعداد زامبیها و نجات جان خود بودیم. او در حال حاضر در وضعیت بحرانی بود و پزشکان پایگاه همچنان در تلاش بودند تا روش درمان مناسب را پیدا کنند. به محض اینکه شب شد، حملات زامبیها به پایگاه نظامی به شدت افزایش یافت. ما در حال فرار به سمت خروجی پایگاه بودیم و همچنین سعی میکردیم همسفر زخمی را هم با خود ببریم.
... اتفاقات ترسآور و تکاندهندهای در مقابل دیدگان پسرجوان به نمایش درمیآید و روزی را به یاد میآورد که به قصد مهاجرت و رسیدن به موقعیت مناسب و رفاه و زندگی آرام، با چمداني در دست از خانه خارج و در این ایستگاه از خانواده جدا شد و در سیاهی شب و پنهانی در هوایی طوفانی سوار بر قایقی کوچک و نامطمئن و شکننده، از سواحل تاریک کشور یونان فاصله گرفت تا شاید پس از عبور از دریای خوفناک و مرگآور مدیترانه، بتواند در سرزمینی دور از آبها و اقیانوسها نفس بکشد و برای همیشه در آرامش زندگی کند، اما غرش شدید رعد و برق و هجوم تندبادهای دلهرهآور و امواج سهمگین... ... لبخندی تلخ بر لب جوان مي نشيند و خود را در ميان بيش از بیست هزار پناهجو از رنگ ها و نژادهای مختلف در سراسر جهان مي بيند که در ده سال گذشته در جست و جوي ثروت و خوشبختي و آسايش و زندگی بهتر در دياري دور از خاك و سرزمين مادري و در آرزوی دنیايی شاد و شیرین، می خواستند به سلامت از دریاها و اقیانوس های عمیق و غریب بگذرند و به سعادت برسند، اما در قایق های سبک و کوچکِ مالامال از مسافر، در دریای پرتلاطم مدیترانه غرق و مفقود شدند و مرگ غم انگیزشان داغ سنگینی بر دل خانواده هایشان گذاشت؛ خانواده هايي که هنوز هم چشم انتظار عزیزانشان هستند تا شاید روزی با سرمايه اي فراوان و دستي پر از شادي و قلبي سرشار از اميد و آرامش به خانه و به نزد آنان برگردند و...
_زندگی همش یه بازیه منم توی یکی از همین بازیای کثیف عزیز ترین کسم از دست دادم جلوی خودم مرد ازم کمک خواست ولی نتونستم براش کاری کنم نتونستم... قسم می خورم انتقامشو بگیرم. قسم میخورم کسی که کشتشو بکشم........
میساکی دختری زیبا، شاهدخت اول کشور ژاپن. او به خاطر دلایل سیاسی خانواده اش به فرانسه رفت. آیا میتواند در آنجا به راحتی زندگی کند؟ پ.ن: سلام من نویسنده این بوک هستم. این اولین بوکمه و امیدوارم ازش لذت ببرید.
بیخیال ربان گمشده در جنگل احساسات؛در سکوتی که سرشار از گفته های پنهان شده بودبه ادامه ی مسیر، فکرش را سپرد و گوش هایش را تیز کرد تا به دنبال صدای شُر شُر رودبگردد و فاصله ی نمایان شدن انتظار را بفهمد. رمز و راز انتظار شمارا میکشد..
همیشه میگن نوجوانی دوره خیلی سختیه اما دوره شکوفایی انسان هست. اما هیچ وقت نمیگن چطور باید با سختی ها مبارزه کنیم . همه عادت کردن حرف های نسل های قبل رو به نسل دیگه منتقل کنن. اما آیا تا حالا به اون فکر کردن که چقدر اون حرف درسته و بعد از تحلیل به نسل دیگه منتقل کنن ؟
DNA, Time and Parallel Worlds : Book 1 - Althea در شهر “آرل” فرانسه دختری به نام آلتیا همراه با مادرش، ماریا زندگی میکند. سلسه اتفاقات مرموزی زندگی آنها را تغییر میدهد. آیا مادرش درمورد گذشتهشان دروغ گفته؟ چه رازی را پنهان میکند؟ شاید هم آلتیا برای انکار بیماریاش به توهمات بیاساسش متوصل شده... اما هربار اتفاقی جدید، او را به سمت معمایی بزرگتر و پیچیدهتر راهنمایی میکند. معمایی که شاید راز بزرگی در آن نهفته است…
دستی بر موهای سیاهش کشید. چشمان آبی آیینه مانندش تصویر شهر پر آشوب را منعکس می کرد.پرونده پیچیده ای بود.پرونده ای که گذشته را به حال وصل می کرد. گذشته ای گیج کننده و خطرناک...