فراتر از سیطره
در این کتاب، داستان های متفاوت روایت می کند که می توانند شوکه کننده باشند .....
در این کتاب، داستان های متفاوت روایت می کند که می توانند شوکه کننده باشند .....
میساکی دختری زیبا، شاهدخت اول کشور ژاپن. او به خاطر دلایل سیاسی خانواده اش به فرانسه رفت. آیا میتواند در آنجا به راحتی زندگی کند؟ پ.ن: سلام من نویسنده این بوک هستم. این اولین بوکمه و امیدوارم ازش لذت ببرید.
بیخیال ربان گمشده در جنگل احساسات؛در سکوتی که سرشار از گفته های پنهان شده بودبه ادامه ی مسیر، فکرش را سپرد و گوش هایش را تیز کرد تا به دنبال صدای شُر شُر رودبگردد و فاصله ی نمایان شدن انتظار را بفهمد. رمز و راز انتظار شمارا میکشد..
تاریخ1313/1/13 میلادی به عنوان نحس ترین روز در تاریخ ثبت شده در این تاریخ سه عدد سیزده وجود دارد و مجموع اعداد این تاریخ باز هم میشود عدد سیزده: 1+3+1+3+1+1+3=13 . طبق گفته پیشگویی فردی بسیار مهم به نام "ورون ماستر"در سال 1310میلادی در تاریخ "نحس ترین روز"، کره زمین از مدار گردش خود خارج میشود و همین موضوع باعث رخ دادن فجایع طبیعی زنجیره واری خیلی زیادی میشود. اما مخترع و دانشمندی به نام" ادوین کنت میسون"مثل اکثریت مردم "نحسترین روز"خرافات پیش پا افتاده میداند تا که یک روزی ملاقاتی بین ادوین و ورون رخ میدهد و...
دکتر هنری جونز تصمیم گرفت روی آن پسران دوقلو آزمایشی عجیب انجام دهد هنری جونز سعی داشت بفهمه اگر پسران دو قلو در محیط و شرایط کاملا مساوی برابر بزرگ بشوند رفتار گفتارشون کاملا هم زمان و مشابه هست...
یکروز که در حال خوابیدن بودم صدای کوچیکی از حیاط خونه میومد میدونستم میخاست منو بکشونه بیرون ولی من نمیرفتم پتو رو دور خودم کشیدم از ترس نمیدونستم چیکار کنم میخاستم بخوابم ولی نمیشد بزور هم که شده بود خودمو زدم بخاب داشت خابم میگرفت یه یچیزی رو احساس کردم حس کردم یکی داره منو خفه میکنه صدام در نمیومد بدنم تکون نمیخورد هرچی داد میزدم صدام نمیومد احساس کردم دارم میمیرم یهو همچی سیاه شد و انگار مرده بودم ولی بعد چن ساعت که بیدار شده بودم گفتم وای اینجا کجاست شاید تو یه دنیای دیگه بودم حس میکردم مردم شاید این یه خابه یا شاید تموم شده زندگیم ولی نه اشتباه میکردم من اون شب مرده بودم و تناسخ پیدا کرده بودم به یه دنیای تخیلی و جادویی من که عاشق جادو و این چیزا بودم تو زندگی قبلیم هروز مانگا میخوندم انیمه میدیدم و ارزو میکردم که وارد همچنین جایی بشم ولی بخش ترسناکش اینجا بود که همون چیزی که منو کشت توی این دنیا هم دنبالم میگشت وقتی اینو فهمیدم از ترس پاهام حرکت نمیکرد باز اون امده بود که منو بکشه وقتی توی اتاق توی یه جایی که حتی اسمشو نمیدونستم نشسته بودم صدای عجیبی شنیدم یکی داشت وارد خونه میشد باز اون یارو بود؟از ترس داد میزدم گریه میکردم نمیخاستم بمیرم اگه میمردم باز چیمیشد تناسخ پیدا میکردم یا کلا میمردم؟وقتی داشت وارد اتاق میشد من فقط نگاه میکردم هیچ کاری ازم برنمیومد با سرعت نزدیکم شد با چهره ای شیطانی که من حتی فکرشم نمیکردم بدنش مثل انسان نبود کاملا سیاه بود شمشیر بزرگ سفیدی رو درورد و مطمعنم میخاست منو بکشه وقتی شمشیر نزدیک بدنم شد یه نوری ظاهر شد یه انسان خیلی قوی شاید ...
افسانه الهیات ، روایت گر داستان آفرینش جهان و خلق گونه ها و جهان های مختلف توسط ارالیل آیناراگ و داستان های پیرامون آن در 4 دوران و پیش از آن است. این داستان زمان صلح است ، زمانی که خدایان هنوز وجود داشتند ، تایتان ها آزاد بودند ، اژدهایان در آسمان فرمانروانی میکردند ، اِلف ها و اِنت ها زمین را سبز میکردند و شیاطین و فرشتگان با هم نمی جنگیدند... ولی صلح ها پایدار نیست و شعله های جنگ همیشه در انتظار فرصتی هستند تا خود را نشان داده و همه چیز را فرا بگیرند اما همیشه کسانی هم هستند که با آن مقابله کرده و بر آن برتری پیدا کنند ، اما همه باید بدانند که شر هرگز به خاک سپرده نمی شود چون همه چیز باید همیشه در تعادل باشد ، چون اگر تعادل از بین برود ، آشوب برمیخیزد و همه چیز را از بین میبرد و این است افسانه الهیات.
اختراعی از یک جوان که به ضرر میلیون ها انسان تمام شد. جوانی که برای نجات خودش و انسان ها با اختراع خودش همه چیز را تمام کند
رامبل اصلا قصد نداشت قدرتهای درونش را با نیروی دیگران کامل کند. او فقط میخواست با هیولاها مبارزه کند تا مردم را نجات دهد، کاری که پدر مادرش نتوانستند درست انجام بدهند. او ستارهی آتشین را در آسمان شب ملاقات میکند و آن را ستارهی شانس خود میگذارد. اما ستارهی شانس او زودتر از موعود او را ملاقات میکند...
هنگامی که سیاهی سفیدی را می بلعد و رنگ ها آواز آغاز می خوانند، پسر جوانی بیدار می شود درحالی که لباسش خون آلود است و خاطره ای در ذهنش وجود ندارد. او کیست؟ در اینجا چه می کند؟ و به کجا خواهد رفت؟....
تاریکی درون تار و پود جنگل خزیده بود... افراد گروه همه دور آتیش حلقه زده بودند و سعی میکردند صداهایی که هر از گاهی از دور و نزدیک میاد رو نادیده بگیرند. احساس میکردند که ظلمت و وحشت بیشه داره به شجاعتشون غلبه میکنه ولی نمیخواستن همینجوری تسلیم بشن.همه توی سکوت دهشتناک شب غرق افکار خودشون بودند که با یه غرش بلند از جا پریدند....
چه می شود اگر بفهمیم تمام دانسته های ما راجب کسی یا چیزی اشتباه است؟ چه می شود اگر بفهمیم کسی که به او عشق می ورزیم با تمام وجود از ما متنفر است و نفرت دارد؟ چه می شود اگر بفهمیم صمیمی ترین دوستنمان دشمنان قسم خورده ما هستند؟ چه می شود اگر بفهمیم هیچ پایانی برای درد و رنج های ما وجود ندارد؟ چه می شود اگر بفهمیم آدم هایی که فکر می کردیم خوب هستند ، پلید باشند؟ چه می شود اگر بفهمیم تاریکی به آن سیاهی که به نظر می رسد نیست و روشنایی میتواند سیاه تر از هر تاریکی باشد؟ چه می شود اگر بفهمیم شیاطین به آن بدی که به نظر می رسند نیستند و فرشتگان هم به آن خوبی که به نظر میرسد نباشند؟ داشتن ماهیت خوب و روشن همیشه به معنای خوب بودن نیست و داشتن ماهیت بد و تاریک همیشه دلیل بر بد بودن نیست.
داستان ترسناک روایتی از یک هتل است که سال ها پیش در یکی از اتاق ها قتلی انجام شده ولی به طور اتفاقی دیگر کلید آن اتاق را به مشتریان نمیدهند. روزنامه نگاری میرود تا از آنجا بازدید کند.......