اَزرائیل 《شوالیه سنت لوییس》
مدتی از فعالیت اَزرائیل به عنوان قهرمان شهر سنت لوییس میگذرد و او شهرت زیادی به دست آورده است در این زمان یک شنل پوش دیگر در شهر ظهور میکند که اهداف و برنامه های متفاوتی با اَزرائیل دارد
مدتی از فعالیت اَزرائیل به عنوان قهرمان شهر سنت لوییس میگذرد و او شهرت زیادی به دست آورده است در این زمان یک شنل پوش دیگر در شهر ظهور میکند که اهداف و برنامه های متفاوتی با اَزرائیل دارد
DNA, Time and Parallel Worlds : Book 1 - Althea در شهر “آرل” فرانسه دختری به نام آلتیا همراه با مادرش، ماریا زندگی میکند. سلسه اتفاقات مرموزی زندگی آنها را تغییر میدهد. آیا مادرش درمورد گذشتهشان دروغ گفته؟ چه رازی را پنهان میکند؟ شاید هم آلتیا برای انکار بیماریاش به توهمات بیاساسش متوصل شده... اما هربار اتفاقی جدید، او را به سمت معمایی بزرگتر و پیچیدهتر راهنمایی میکند. معمایی که شاید راز بزرگی در آن نهفته است…
دستی بر موهای سیاهش کشید. چشمان آبی آیینه مانندش تصویر شهر پر آشوب را منعکس می کرد.پرونده پیچیده ای بود.پرونده ای که گذشته را به حال وصل می کرد. گذشته ای گیج کننده و خطرناک...
پراو، آخرین نوآوری بشریت. هوش مصنوعیای که به جای شما انتخاب میکند و تصمیم میگیرد. بهار، دختری که سراسر زندگیاش را با تردید سر کرده و همیشه در انتخاب عاجز بوده، با سازمانی روبرو میشود که راه چارهای پیش پایش گذاشته. سیستمی که بر اساس شخصیتش تصمیم میگیرد که چه انتخابی برایش بهتر است و علاقهمندیهایش را شناسایی میکند.
من کارآگاه "رابینسون دی هاواک" هستم.مثل تمام کار آگاه ها هدفم پیدا کردن مجرمان واقعی و تحویل اونا به قانون هست.ولی یک تفاوت عمده با خیلی ها دارم من قبل از اینکه حادثه ای یا اتفاق مهمی رخ بده اونو بصورت رمزنگاری شده و نمادگرایی شده تو خواب میبینم بعد از رمزگشایی اون خواب توسط دوست وهمکارم "تونی نایجل" میتونم تا "حدودی!"اون اتفاق رو پیش بینی کنم...
دکتر هنری جونز تصمیم گرفت روی آن پسران دوقلو آزمایشی عجیب انجام دهد هنری جونز سعی داشت بفهمه اگر پسران دو قلو در محیط و شرایط کاملا مساوی برابر بزرگ بشوند رفتار گفتارشون کاملا هم زمان و مشابه هست...
چی میشه که یه توهم دیداری ساده، زندگی یه پسری که داره خودشو آماده ورود به دانشگاه می کنه رو از هم می پاشه؟
رمان عشق بی رحم شب عروسی مرینت و آدرین مرینت دوست نداشت با آدرین ازدواج کنه ولی آدرین اون رو مجبور کرد که باهاش ازدواج کنه آقا گفت: مرینت دوپنگ چنگ شما را به عقد داعم آدرین آگرست در بیا ورم املی: عروس رفته گلاب بیاره آقا دوباره گفت: مرینت دوپنگ چنگ شما را به عقد داعم آدرین آگرست دربیاورم کلویی عروس رفته گل بچینه آقا گفت: مرینت دوپنگ چنگ شما رو به عقد داعم آدرین آگرست دربیاورم مرینت:.... ب...... ب...... ب...... بله آخر شب بود مرینت رفت تو ماشین آدرین آدرین داشت با مامان بابا ی مرینت حرف میزد آدرین یه قاتل بی رحم بود اما مرینت نمیدونست آدرین مامان بابا مرینت رو کشته بود روبات جای اونا گذاشته بود آدرین اومد پایین و پیش مرینت نشست مامان بابا ی مرینت از مرینت خداحافظی کردن مرینت با آدرین به خونه ش رفت ولی مرینت آدرین رو دوست نداشت ولی به خاطر مادر و پدر روباتش مجبور بود
《سعی کن آروم باشی میکائیل!》 《کم کم دیوونهم میکنه!》 《ولی اون واقعی نیست!》 《پس چرا انقدر واقعی گریه میکنه؟چطور شونهم از اشکاش خیس میشه؟》
تا حالا شده بخوای جاودان عمر کنی یا به عبارتی یه عمر "بی پایان" داشته باشی؟ این کتابو بخون تا نظرت عوض شه! در مورد یه نویسنده است که هیچ وقت نمی تونه داستاناش رو تموم کنه، یا به عبارتی داستاناش "بی پایان"نند! این دختر انقدر سرش تو داستاناشه که توجه چندانی به زندگی ش نمی کنه. افرادی از خانواده اش به آسمون میرن و افراد جدیدی به زمین می آن. متوجه هیچ کدوم نمی شه و اگر ام میشه توجهی نمی کنه...تا اینکه یه روز به خودش می آد و می بینه تنهاست، داره تولد 125 سالگی ش رو جشن می گیره و مثل یک دختر جوون 23 ساله،سالم و سر پاست! کلا بی خیال خانوده اش می شه و کلیییییییی خوشحال می شه! اولش می گه:«آخ جون! من می تونم تا آخر این دنیا زندگی کنم! می تونم هر کاری بکنم! و اِل و بِل و بِل! ولی کم کم از این زندگی "بی پایان" خسته می شه و حالا دنبال راهی تا به زندگی ش پایان بده...!
(: لطفا نظر دهید :) فصل بعدی کلی شخصیت جدید بهش اضافه می شه . پس از دستش ندین . اگه می خوای آرزویی که نمی دونی چیه رو برآورده کنی همین امشب جملات پایین رو با دو تا از دوستات بخون ... «دیدجَ یِوداج میریگبِدای نومدِیدجَ یِاتسود اب نومدِوخ هنوخ هنوخ میربِ میربِ دیاب تشوِنِرسَ شیپ میربِ میربِ میربِ دیاب هناشاک ات هناخ زاَ» بعد چشماتونو ببندین و سه بار بشت سر هم بگین : «میربِ مهَ اب»
کتاب اول : روزی که یخ اتش گرفت جهانی که به سوی نابودی میرود.ظلمی به همگان روا میشود. کسی نمیداند که چه در پیش است.پسری به دنبال پادشاهی پدرش،ملکه ای در عطش انتقام و رازی که جز تلخی هیچ ندارد.اغاز یک پایان در راه است.قدرتی تاریک در نظاره این جهان و منتظر تا ...
جنگ بر کمین امپراتوری است و کسی ، از همه جا بیخبر ناجی امپراتوری
داستان، داستان جوانکی یهودی است که در روز مصلوب شدن فردی که پنداشته میشود عیسی پسر مریم است در قدس الاقداس قدم میگذارد.