ژانر
جستجو در عناوین
تعداد کلمات
مرتب سازی براساس
فقط تمام شده ها
فقط داستان های در حال تایپ
عشق بی تجربه 0 در حال تایپ

عشق بی تجربه

۱۳ تیر ۱۴۰۲

این داستان راجب دختری دانشجو است که خانواده پولداری دارد اما از زندگی خود راضی نیست این دختر یک خواهر بزرگتر دارد که همیشه مانع خوشبختی او میشود

0 0
نیمه روشن او 0 در حال تایپ

نیمه روشن او

۱۴ تیر ۱۴۰۲

یکی از روزهایی که پرستو توی بیمارستان تهران دوره کاراموزی پرستاری رو میگذرونه اتفاقی چیز هایی میشنوه که توی اینده و سرنوشتش تغییراتی به وجود میاره و هونام راد مسبب اصلی این تغییرات و اتفاقاته.

0 0
یک روز پر از بدشانسی 0 در حال تایپ

یک روز پر از بدشانسی

۱۷ تیر ۱۴۰۲

در زندگی همه یک روز پر از بدشناسی وجود دارد

0 0
عاشقانه های من 0 در حال تایپ

عاشقانه های من

۲۰ تیر ۱۴۰۲

درباره دختریه در سن ۱۳سالگی عاشق میشو ـ اخرش مجبور میشه ب اسرار خانوادش از عشق چند سالش دست بکشو مسیر زندگیش عوض بشه

0 0
انتقام به سبک نوا 0 در حال تایپ

انتقام به سبک نوا

۳۱ تیر ۱۴۰۲

وقتی دیدمش همه هنگ کردیم رئیسمون یه زن بود؟؟؟یعنی ۷ سال یه زن این باند خلافو چرخونده؟؟

0 0
شکارچی 0 در حال تایپ

شکارچی

۲ مرداد ۱۴۰۲

تاریکی درون تار و پود جنگل خزیده بود.‌‌.. افراد گروه همه دور آتیش حلقه زده بودند و سعی میکردند صداهایی که هر از گاهی از دور و نزدیک میاد رو نادیده بگیرند. احساس میکردند که ظلمت و وحشت بیشه داره به شجاعتشون غلبه میکنه ولی نمیخواستن همینجوری تسلیم بشن.همه توی سکوت دهشتناک شب غرق افکار خودشون بودند که با یه غرش بلند از جا پریدند....

0 0 0
افکار یک دوچرخه سوار 0 در حال تایپ

افکار یک دوچرخه سوار

۸ شهریور ۱۴۰۲

افکار مُشتَق یک دوچرخه سوار

0 0
داستانک  « دلهره » 0 تمام شده

داستانک « دلهره »

۱۶ مرداد ۱۴۰۲

چشم هات رو باز می‌کنی و از روی پارکت های سردی که کل بدنت رو کوفته کردن بلند میشی. به دیوار پشتت تکیه می‌کنی و با به یاد آوردن اتفاقات چند ساعت پیش چشم‌هات خیس میشن باورت نمیشه... وقتی چشمت به لباس عروس سفیدی که چند ساعت قبل به تن داشتی و حالا با قرمزی خون پر شده دوباره هجوم و سنگینی احساسات رو در اعماق قلبت حس می‌کنی تو...چیکار کردی؟... تو کشتیش؟... دستات رو روی سرت می‌ذاری و جیغ می‌زنی...روز عروسیت رو با دست های خودت خاکستر کردی... چشمت به خونی که روی زمین ریخته خیره می‌مونه...! جسد کجاست؟ با ترس از جات بلند می‌شی و سمت خون میری و مطمئن میشی خبرایی هست. اسلحه‌ات رو نمی‌تونی پیدا کنی و سردرگم اطرف خونه پرسه می‌زنی و وحشت کردی... کل خونه رو سکوت گرفته و این سکوت بیشتر تورو به مرز جنون می‌بره. رو به روی آینه میری و موهایی که فر اطرافت ریخته رو کنار می‌زنی ریمل و خط چشمت پخش شده و قیافه تورو داغون تر کرده... حس مرگ بهت دست میده این چه بازیه؟ چشم هات رو برای چند دقیقه می‌بندی می‌خوای ترست بریزه در عرض چند ثانیه صدای نفسی رو کنار گوشت احساس می‌کنی... وقتی چشمات رو باز می‌کنی هول می‌کنی و اگه زود دست به کار نمی‌شد افتادنت حتمی بود با دیدن دوباره اش انگار جون تازه ای می‌گیری صداش رو می‌شنوی که میگه: -‌ معذرت می‌خوام بیب...ترسوندمت! برات یه چیزی آوردم دوست داری ببینی؟ لبخند محوی می‌زنی و سرت رو تکون میدی از بغلش بیرون میای و اون به سمتی میره و با جعبه ای توی دستش بر‌میگرده -‌ برای توعه باز کن... با استرس در جعبه رو کمی بالا میدی و در آنی از لحظه بوی خون حس می‌کنی شوک زده جعبه رو ...

0 0
داستانک « بازگشت » 0 تمام شده

داستانک « بازگشت »

۱۶ مرداد ۱۴۰۲

توی کمد دیواری لا به لای لباس‌هات قایم میشی... از سروصدای بیرون وحشت زده چشم هات رو روی هم فشار میدی...صدای شلیک هنوز هم تموم نشده و قلبت روی هزار می‌زنه...! امیدواری کسی وارد اتاقت نشه که یهویی صدای درگیری و شلیک اسلحه قطع میشه. نفست توی سینه حبس میشه و دلشوره می‌گیری...چند دقیقه‌اس که خبری نشده و ترس برت می‌داره صدایی از بیرون اتاق می‌شنوی از لای در کمد می‌بینی که در اتاق آروم باز می‌شه... دستت رو روی دهنت می‌زاری تا صدایی بیرون نیاد مرد سیاه پوشی که اسلحه به دست وارد اتاق شده رو خیلی خوب می‌شناسی... اون اومد... می‌گفت برمی‌گرده...! باورت نمی‌شد. در سرویس بهداشتی رو باز می‌کنه و داخل رو نگاهی می‌اندازه وقتی کسی نیست زیر تختت رو هم نگاه می‌کنه... ریشی که روی صورتش داره با مدل موی بان که پشت سرش بسته شده جذابیت خاصی رو بهش بخشیده... وقتی دید کسی توی اتاق نیست خواست از اتاق خارج بشه که با صدایی که از توی جیبت میاد وحشت می‌کنی و گوشیت که زنگ می‌خوره رو بر‌می داری تا خاموش کنی... ولی اون متوجه صدا میشه و سمت کمد برمی‌گرده...! چشم‌هات خیس میشه و هر لحظه ممکنه اشک‌هات سرازیر بشه همینطوری سمت کمد میاد و تو وحشت زده از لای در به بیرون خیره میشی... چشم های سبزش هم از اون فاصله برق می‌زنه... کنار کمد که می‌رسه تو از ترس چشم هات رو می‌بندی و در باز میشه.... با باز کردن چشم هات اون یشمی چشم هاش رو مقابل صورتت می‌بینی که میگه: -‌ هه‌لو لاو (hello lov)

0 0
دختر دایی شیطون من 0 در حال تایپ

دختر دایی شیطون من

۲۱ مرداد ۱۴۰۲

امیر پسر مغروری که از دختر ها خوشش نمیاد و به اصرار دوستش با دختری آشنا می‌شود که......... آوا دختر دایی امیر دختری شیطون و لجباز که دختری ساده است یک روز توی خیابون سه تا پسر میافته دنبالش و............

0 0
مرینت 0 تمام شده

مرینت

۲۱ مرداد ۱۴۰۲

?رمان مرینت آدرین ?‍⬛️ پارت 1 تیکی: مرینت مرینت بیدار شو روز اول کلاس نمیخوای که دیر برسی پاشو پاشو دیگه اه مرینت: ای وای تیکی دیرم شد باید برم لباس هام رو بپوشم باید مسواک بزنم وای وای وای وای آلیا: سلام مرینت پی چرا انقدر دیر کردی ها مرینت: خواب موندم آلیا: مرینت کتاب ریاضی ت رو دربیار مرینت: واااااااااااااااااااااااااااای کتاب ریاضیم رو نیاوردم آلیا: خاک تو سرت احمق ???? الان میخوای چی کار کنی مرینت معلم: مرینت کتابت رو در بیار مرینت: خانم نیاوردم ☹️☹️ معلم: امروز دیر کردی کتابتم نیاوردی برو پیش مدیر همین الان? مرینت: چشم خانم ? آدرین: چرا مرینت رفت دفتر نینو مرینت تو ذهنش: چرا باید این معلم و مدیر عنتر به من دستور بدن ?? رفت به دفتر مدیر و وقتی داشت به کلاس برمی گشت یهو یه پروانه سیا جلوش زاهر شد و تو ی کیف مرینت رفت مرینت وقتی داشت شرور می شد آدرین: نه مرینت مونارک رو پس بزن مرینت: یهو این پروانه کثافط از کدوم گوری اومد

0 0
 دختر دایی شیطون من 0 در حال تایپ

دختر دایی شیطون من

۲۱ مرداد ۱۴۰۲

امیر پسر مغروری که از دختر ها خوشش نمیاد و به اصرار دوستش با دختری آشنا می‌شود که......... آوا دختر دایی امیر دختری شیطون و لجباز که دختری ساده است یک روز توی خیابون سه تا پسر میافته دنبالش و............

0 0 0
عشق بی رحم 0 تمام شده

عشق بی رحم

۲۱ مرداد ۱۴۰۲

رمان عشق بی رحم شب عروسی مرینت و آدرین مرینت دوست نداشت با آدرین ازدواج کنه ولی آدرین اون رو مجبور کرد که باهاش ازدواج کنه آقا گفت: مرینت دوپنگ چنگ شما را به عقد داعم آدرین آگرست در بیا ورم املی: عروس رفته گلاب بیاره آقا دوباره گفت: مرینت دوپنگ چنگ شما را به عقد داعم آدرین آگرست دربیاورم کلویی عروس رفته گل بچینه آقا گفت: مرینت دوپنگ چنگ شما رو به عقد داعم آدرین آگرست دربیاورم مرینت:.... ب...... ب...... ب...... بله آخر شب بود مرینت رفت تو ماشین آدرین آدرین داشت با مامان بابا ی مرینت حرف میزد آدرین یه قاتل بی رحم بود اما مرینت نمیدونست آدرین مامان بابا مرینت رو کشته بود روبات جای اونا گذاشته بود آدرین اومد پایین و پیش مرینت نشست مامان بابا ی مرینت از مرینت خداحافظی کردن مرینت با آدرین به خونه ش رفت ولی مرینت آدرین رو دوست نداشت ولی به خاطر مادر و پدر روباتش مجبور بود

0 0
کمای افکار 0 در حال تایپ

کمای افکار

۱۲ بهمن ۱۴۰۲

از زجر کشیدن خسته شده بود و به دنبال یک نور کوچک در تاریکی بود، ولی کم کم تاریکی برایش لذت بخش شد و تصمیم گرفت در همان تاریکی بماند...

1 0 0
پادشاه خودخواه 0 در حال تایپ

پادشاه خودخواه

۱۵ آذر ۱۴۰۲

داستانی برای سرگرمی

0 0
تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.