میلو در سرزمین بلورهای چسبان : فصل دوم:روباه نقره گون

نویسنده: kashki656896

  صدا نزدیکتر شد. میلوی چسب زده سعی کرد خودش را به سمت بوته ها بکشد، اما پاهایش مثل اینکه در آدامس گیر کرده باشند، سنگین شده بود. ناگهان، شاخه ها کنار رفتند و موجودی عجیب نمایان شد: **روباهی به اندازهی یک سگ کوچک**، اما با خزی نقره ای که زیر نور ذرات درخشان میدرخشید. چشمانش بادامی و به رنگ کهربا بود، و روی پیشانیش لکه ای سفید داشت که شبیه ستاره بود.  «آهای آدمکوچولو! انگار توی یه دردسرِ چسبناکی افتادی!» صدایش مثل جیرجیرکهای تابستانی بود، سریع و شیطنت آمیز.  میلو سعی کرد عصبانی به نظر برسد، اما ترسش بیشتر بود. «تو… تو کیستی؟ اینجا کجاست؟»  روباه نقره ای دمش را تکان داد و ذرات چسبناک هوا مثل باران از روی پشمش پَریدند. انگار اصلاً به او نمیچسبیدند! «اسمم لوکسه، و اینجا رو میگن **گلِیدی گلید**… سرزمینی که هرچیزی رو زندانی میکنه. حتی صداها!»  میلو به پشم براق لوکس خیره شد. «چطوری تو این همه چسبندگی گیرت نمیاد؟»  روباهک نقره ای پوزخندی زد. «جادوی قدیمیِ خانوادگیمونه! اجدادم نگهبانان این سرزمین بودن، قبل از اینکه اون جادوگرِ احمق بلورِ نفرین شده رو بشکنه…» ناگهان ساکت شد، مثل اینکه چیزی را پنهان کند.  «جادوگر؟ بلور؟ چی داری میگی؟» میلو تلاش کرد دستش را تکان دهد، اما انگار با طناب های نامرئی به زمین بسته شده بود.  لوکس نگاهی به آسمان چسبناک انداخت و آهی کشید. «خب… قصه ی طولانیه. ولی اگر میخوای از اینجا دربری، باید **بلور کریستال** رو نابود کنی. اون توی غاری عمیق قایم شده، و راه رسیدن بهش هم پر از… چیزهای بامزه است.»  «چیزهای بامزه؟ مثلاً چی؟»  «مثلاً باتلاقِ ژلاتینی که اگه پات رو آهسته بذاری، میبلعتت. یا عنکبوتهای پشمالویی که تارهاشون از چسب درست شده… و البته **گولمِ غمگین**، نگهبان غار.»  میلو رنگ پرید. «این که اصلاً بامزه نیست!»  لوکس با پنجه اش ذره ای چسبناک را از روی دمش پاک کرد. «خب، پس بیا همینجا بمون و تبدیل به یه تزیینِ چسبناک بشو!» و برگشت تا برود.  «صبر کن!» میلو فریاد زد. «… کمکم میکنی؟»  روباه نقره ای ایستاد و سرش را برگرداند. چشمان کهربایی اش برق زد. «شرط می بندم توی جیبت یه مشت آبنبات داری! من عاشق آبنباتِ روستایی هام.»  میلو اخم کرد. «آبنبات ندارم… ولی اگه کمکم کنی، قول میدم برات کلی از روستا بیارم!»  لوکس برای چند ثانیه فکر کرد. سپس، با حرکتی سریع، پنجه اش را روی زمین چسبناک کشید. ناگهان، خطی از نورِ نقره ای روی زمین ظاهر شد، مثل نقشه. «قرارداد بسته شد! حالا بیا این طلسمِ فرار رو امتحان کن.»  از جیبش سنگی صاف درآورد که رویش علامتهای عجیب حکاکی شده بود. آن را به پیشانی میل چسبانْد. میلو حس کرد سوزشی خفیف روی پوستش رفت و بعد…  **پاهایش سبک شد!** انگار دیگر زمین او را نمیکشید. ذرات چسبناک هم که به سمتش می آمدند، ناگهان تغییر مسیر دادند.  «این طلسمِ ضدچسبِ اجدادیه!» لوکس با غرور گفت. «ولی فقط یه ساعت دووم میاره. پس باید سریع حرکت کنیم.»  میلو اولین قدم هایش را با احتیاط برداشت. هنوز زمین نرم و عجیب بود، اما حداقل میتوانست راه برود. لوکس جلوتر میدوید و راهنما میداد: «از ردِ نورِ نقره ی من دنبال کن!  باتلاقِ ژلاتینی از اینجا شروع میشه…»  ناگهان، زمین زیر پای میلوی لرزید. چیزی شبیه حباب های غول پیکر از دل زمین بیرون زد و ترکید.  داخل هر حباب، موجوداتی شبیه قورباغه های سبز با چشمهای گرد می درخشیدند و زبانهای چسبناکشان را به سمت آنها پرتاب میکردند…  صحنه ی نبرد: قورباغه های حبابی**  زمین زیر پاهای میلو مثل یک معده ی غول پیکر تکان میخورد. حبابهای سبزرنگی به اندازه ی توپِ بیسبال از ژله ی کفِ باتلاق بیرون میزدند و ترکیدند، و از داخل هر کدام، **قورباغه هایی با پوست شفاف** بیرون پریدند. بدنشان مثل آبنبات چسبناک می درخشید، و چشم های گردشان—یکی سبز و یکی بنفش—روی میلو و لوکس قفل شده بود.  «زبانشون رو ببین!» لوکس جیغ زد و به سمت چپ پرید. یکی از قورباغه ها زبانش را—که بلندتر از بدنش بود—مثل یک تیرکمان به سمت میلو شلیک کرد. میلو خودش را به روی زمین ژله ای انداخت و زبان چسبناک از بالای سرش رد شد و به درختی پشتش چسبید.  «این طلسم ضدچسب فقط برای پاهام کار میکنه؟» میلو فریاد زد و سعی کرد بلند شود.  «نه! برای کل بدنت کار میکنه، ولی اگه زبانشون بهت برسه، حتی طلسم هم نمیتونه تو رو آزاد کنه!» لوکس با پنجه هایش ذره ای از پودر درخشان از جیبش بیرون کشید و به سمت قورباغه ها پاشید. پودر مثل فلفل عمل کرد و قورباغه ها شروع به عطسه کردن کردند.  فرصت را غنیمت شمرد، میلو سنگی از زمین برداشت—البته با زحمت، چون سنگ ها هنوز کمی به دستش میچسبیدند—و آن را به سمت نزدیکترین قورباغه پرتاب کرد. سنگ به حبابی که قورباغه از آن بیرون آمده بود برخورد و آن را ترکاند. قورباغه با صدایی شبیه «واآک!» به داخل باتلاق سقوط کرد.  «حله! حباب های مادرشون نقطه ی ضعفشونه!» لوکس گفت و با دمش به حباب دیگری حمله کرد.  اما قورباغه ها بیکار ننشسته بودند. سه تا از آنها دور میلو حلقه زدند و همزمان زبانهای چسبناکشان را شلیک کردند. میلو خودش را چرخاند، اما یکی از زبانها به بازویش چسبید و او را به سمت باتلاق کشید.  «لوکس! کمک!»  روباه نقره ای مثل برق پرید روی پشت میلو و با دندان هایش زبان قورباغه را پاره کرد. قورباغه با ناله ی بلندی به عقب خزید، اما زبان قطع شده هنوز به بازوی میلو چسبیده بود، مثل یک نوار پلاستیکی لعنتی.  «اینو چطوری دربیارم؟» میلو ناله کرد.  «آب! آب توی بطری ات رو بریز روش!» لوکس گفت.  میلو یادش افتاد که یک بطری کوچک آب به کوله پشتی اش بسته بود. با دست لرزان آن را باز کرد و آب را روی زبانِ چسبنده ریخت. زبان با صدای «جِلپ!»ی بلندی از پوستش جدا شد و روی زمین افتاد.  «حالا بیا اینجا!» لوکس میلو را به سمت تپه ای کوچک از سنگ های غیرچسبنده کشاند. «باید حبابها رو قبل از ترکیدن نابود کنیم. اگه بتونی سنگریزه ها رو دقیق بزنی…»  میلو نفس نفس میزد، اما تکان داد. سنگ های بیشتری جمع کرد و با دقت به سمت حباب های سبز رنگ نشانه رفت. **پینگ! پینگ!** دو حباب ترکیدند و قورباغه ها به داخل باتلاق برگشتند.  ناگهان، زمین دوباره لرزید. اینبار، حبابی به اندازه ی یک اسب از ژله ی باتلاق بیرون زد و ترکید. از داخل آن، **قورباغه ای غول پیکر** با پوستی آبی و چشم هایی سرخ بیرون پرید. روی سرش تاجی از جلبک داشت و دهانش پر از دندان های نوک تیز بود.  «رئیسشون اومد!» لوکس پشت میلو قایم شد.  قورباغه ی غول پیکر غرّشی کرد و زبانش را شلیک کرد—این بار نه به سمت میلو، بلکه به سمت **طلسم ضدچسب** که روی پیشانی میلو چسبیده بود!  میلو به سختی خودش را کنار کشید، اما زبان قورباغه به سنگی که طلسم روی آن حکاکی شده بود، برخورد و آن را از پیشانی میلو کند. طلسم به داخل باتلاق پرتاب شد و در ژله ی سبز رنگ غرق شد.  «نه! فقط ده دقیقه از طلسم باقی مونده بود!» لوکس جیغ زد.  حالا دیگر میلو کاملاً آسیب پذیر بود. ذرات چسبناک دوباره به سمتش هجوم آوردند، و پاهایش شروع کرد به فرو رفتن در باتلاق…  ---### **رهاییِ غیرمنتظره**  لوکس ناامیدانه به اطراف نگاه کرد. سپس، چشمش به حباب های کوچکی افتاد که دور قورباغه ی غول پیکر می چرخیدند. «میلو! اون حبابها رو بترکون! اونا حبابهای **توله قورباغه**ها هستن! رئیس میخواد ازشون محافظت کنه!»  میلو، که تا کمر در ژله فرو رفته بود، آخرین سنگهایش را برداشت. با وجود ترس، دستش را محکم گرفت و سنگها را یکی پس از دیگری به سمت حبابهای کوچک پرتاب کرد. **پاپ! پاپ! پاپ!** هر حباب که میترکید، قورباغه ی غول پیکر جیغی وحشتناک می کشید.  با ترکیدن آخرین حباب، قورباغه ی غول پیکر به داخل باتلاق عقب نشینی کرد و ناپدید شد. بقیه ی قورباغه ها هم به دنبال او فرار کردند.  لوکس سریع خودش را به طلسمِ غرق شده رساند و آن را از ژله بیرون کشید. «بیا! هنوز روشنایی داره!» و آن را دوباره به پیشانی میلو چسباند.  میلو خودش را از باتلاق بیرون کشید و نفس راحتی کشید. «فکر کردم تموم شد…»  «هنوز کلی ماجرا داریم پیشِ رو!» لوکس گفت و به سمت تاریکیِ انتهای باتلاق اشاره کرد. «اون طرف، **تنگه ی تارعنکبوتها**ه… جایی که هوا پر از تارهای نامرئیِ چسبناکه. آمادهای؟»  میلو به بازویش نگاه کرد که جای زبانِ قورباغه هنوز قرمز بود. اما لبخندی زد: «بعد از این همه، دیگه از هیچ چی نمیترسم!»  

رازِ بازوی قرمز**پس از فرار از باتلاق، میلو و لوکس در سایه ی درختی عجیب—با برگ هایی شبیه چتر—استراحت کردند. میلو آستینش را بالا زد و جای قرمزی را که زبانِ قورباغه به جا گذاشته بود، لمس کرد. پوستش کمی گرم بود، انگار زیر سطح آن چیزی می جنبید.**لوکس** با کنجکاوی به بازوی او خیره شد: «اوه! این فقط یه جای زخمِ ساده نیست. زهرِ چسبنده ی قورباغه ها توی خونت رفته!»میلو وحشت زده پرسید: «یعنی دارم مسموم میشم؟!»روباه نقره ای خندید: «نه، احمقانه! اینجا همه چیز جادوییِ. زهرشون باعث میشه تا چند روزی بازوت مثل یه چراغ قرمز بدرخشه، بد نیست، حداقل تو تاریکی گم نمیشی!» اما در چشمان لوکس، سایه ای از نگرانی موج زد.میلو متوجه شد: «چیزی رو ازم پنهان میکنی...»لوکس دمش را تکان داد: «خب… شاید این علامت، توجه موجودات دیگه ی گلِیدی گلید رو جلب کنه. بعضی ها عاشقِ طعمه های علامتگذاری شده ان!» سپس سریع تغییر موضوع داد: «ولی فعلاً مهم نیست! باید بریم به سمت تنگه ی تارعنکبوتها.»

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.