میلو در سرزمین بلورهای چسبان : ? آینههای شکستهٔ ابدیت ?
0
2
0
20
با تبدیل شدن میلو به نگهبان زمان، روستا وارد دورهای از ثبات شده بود. اما این ثبات مانند آینهای شکننده بود که با کوچکترین ضربه فرو میریخت. یک شب، میلو متوجه شد ساعتِ گردنش—که نماد تعادل زمان بود—ترک خورده است. از ترکها نور عجیبی ساطع میشد که به جای طلایی، سیاه مطلق بود. سایههای درون نور، صورتهایی آشنا داشتند: آزوراث، ستارهخوار، بافندهٔ خاطرات…
لوکس با وحشت نگاه کرد: «اونا برمیگردن… این بار از دل زمان!»
میلو ساعت را لمس کرد و ناگهان به گذشتهٔ دور پرتاب شد: روزی که پدربزرگش برای اولین بار او را به غار نگهبانان برد. اما این بار، پدربزرگش چهرهای عبوس داشت و فریاد میزد: *«تو نباید به اینجا میامدی! حالا همه چیز رو خراب کردی!»*
کشف دنیای موازی
میلو خود را در آینهای از زمان یافت: دنیایی موازی که در آن گلِیدی گلید هرگز نفرین نشده بود، اما در عوض، ماشینهای عظیم جای درختان را گرفته بودند و موجودات به بردگی کشیده شده بودند. در این دنیا، لوکس هرگز به شکل روباه درنیامده بود، بلکه دانشمندی بود که میخواست با فناوری، طبیعت را نابود کند.
نگهبان زمان (پدربزرگ) در این جهان ظاهر شد: *«این نتیجهٔ انتخابهای توست… اگه زمان رو درست کنترل نکنی، هر دنیایی ممکنه به فاجعه تبدیل بشه!»*
نبرد در دو جبهه
میلو باید همزمان در دو جهان مبارزه میکرد:
- در دنیای اصلی: ساعتشنی ترکخورده باعث ایجاد طوفانهای زمانی شده بود که مردم را به دوران مختلف پرتاب میکرد. کودکان در عصر دایناسورها گم شده بودند و جنگجویان باستانی در روستا ظاهر میشدند.
- در دنیای موازی: لوکسِ دانشمند در حال ساخت سلاحی بود به نام ماشین نابودی که میتوانست زمان را برای همیشه متوقف کند.
میلو برای نجات هر دو جهان، باید آینهٔ ابدیت—دروازهای بین دنیاها—را پیدا میکرد.
پیدا کردن آینهٔ ابدیت
سایهرَوی میلو را به قلعهٔ شناور در آسمان هدایت کرد، جایی که آینهٔ ابدیت در اتاقی مخفی نگهداری میشد. اما اتاق پر از تلههای زمانی بود:
- گذشتهٔ متحرک: دیوارها صحنههایی از زندگی میلو را نشان میدادند که با لمس آنها، به آن لحظه پرتاب میشد.
- آیندهٔ محتوم: سایههایی از دنیایی سوخته که در آن گلِیدی گلید به سیارهای بیحیات تبدیل شده بود.
میلو در نهایت به آینه رسید، اما تصویرش در آن سهبعدی بود: یکی از نور، یکی از تاریکی، و یکی از خاکستری.
رویارویی با خودهای متعدد
هر تصویر میلو نمایندهٔ جنبهای از وجودش بود:
- میلوی نور: نگهبان تعادل که میخواست همه چیز را در صلح نگه دارد.
- میلوی تاریکی: هیولایی چسبناک که در پی انتقام از همهٔ کسانی بود که به او آسیب زده بودند.
- میلوی خاکستری: موجودی بیاحساس که زمان را تنها به عنوان ابزاری برای قدرت میدید.
میلوی خاکستری پیشنهاد داد: *«بیا با هم دنیا رو از نو بسازیم… بدون درد، بدون ترس!»*
اما میلو فریاد زد: *«درد بخشی از ماست… تو اگه اون رو حذف کنی، چیزی ازمون نمیمونه!»*
ادغام خودها و بازسازی ساعت
میلو با پذیرش تمام جنبههای وجودش، دستانش را به سمت آینه دراز کرد. نور، تاریکی، و خاکستری درهم آمی ختند و ساعت جدیدی ساختند—ساعتی از جنس الماس که هم نور را می شکست، هم تاریکی را در خود جای میداد.
نگهبان زمان (پدربزرگ) در هر دو دنیا ظاهر شد: *«حالا فهمیدی… زمان نه دشمنه، نه دوست. زمان آیینهست… آیینهٔ وجود خودت.»*
تولد دوباره
میلو ساعت الماس را به گردن آویخت و به روستا بازگشت. دنیای موازی ناپدید شد، اما لوکسِ دانشمند—حالا با خاطراتی تازه—به شکل پرندهای نقره ای درآمد و در کنار میلو ماند.
در مراسمی جدید، میلو ساعت را در میدان روستا نصب کرد. مردم هر ساعت، با شنیدن صدای زنگ آن، خاطراتی را مرور میکردند—هم شیرین، هم تلخ—و میدانستند این خاطرات، سنگ بنای آیندهشان است.
لوکس پرسید: «آیا واقعاً تموم شد؟»
میلو به ساعت نگاه کرد: «هر پایان، آغازه… و هر آغاز، دریچهای به ابدیته.»
از دور، صدای پدربزرگش شنیده شد:
*«افسانهها هرگز نمیمیرن… فقط لباس جدیدی میپوشن!»*
پیام فصل:
هویت ما مجموع تمام انتخابها، ترسها و امیدهایمان است. تنها با پذیرش این تضادهاست که میتوانیم واقعاً آزاد باشیم.
و اینگونه، گلِیدی گلید به نمادِ وحدت در کثرت تبدیل شد. ??️