میلو در سرزمین بلورهای چسبان : ** جشنِ پیوند**

نویسنده: kashki656896

سالی از تبدیل گلِیدی گلید به نماد امید گذشت. روستای سایه سبز حالا مرکز تبادل فرهنگ بین انسانها و موجودات گلِیدی گلید بود. کودکان با قورباغه های حبابی بازی می کردند و زنان روستا از تارهای عنکبوت ها برای بافتن پارچه های ضدآب استفاده می کردند. اما میلو می دانست این صلح شکننده است…  
**طوفان**  
میلو زیر درخت اشکِ جاودان ایستاده بود، خال ستاره ای روی بازویش زیر نور ماه می درخشید. نسیمی گرم از سمت غار نگهبانان وزید و برگهای درخت را به صدا درآورد. برگها کلمه ای را زمزمه کردند: «بازگشت… بازگشت…»  
لوکس، با لباسی از برگ های درخشان، کنار او ظاهر شد: «صدای آزوراث رو شنیدی؟ اون داره از اعماق زمان ما رو صدا میزنه.»  
میلو دستش را روی تنه ی درخت گذاشت: «نه، این صدای کس دیگه‌ست… انگار یه نیروی قدیمی تر بیدار شده.»  
** نگهبان گمشده**  
در جشن سالانه ی پیوند، جایی که انسانها و موجودات گلیدی گلید با رقص و آواز صلح را جشن می گرفتند، زمین ناگهان لرزید. از دل خاک، **مجسمه ی سنگی غول پیکری** سر برآورد که صورتش شبیه میلو بود، اما خالی به شکل مارپیچ روی پیشانی داشت. روی پایه ی مجسمه نوشته بود:  
*«اینجا خوابیده نگهبان نخستین، کسی که اشک ستاره ها را فدا کرد تا جهان ها زنده بمانند.»*  
میلو و لوکس متوجه شدند این نگهبان، **نیای میلو** است که قرنها پیش خود را قربانی کرده تا بلور اولیه را ایجاد کند. حالا بیدار شدن او تعادل را برهم می زند.  
**گذشته و حال**  
نگهبان نخستین، با صدایی که گویی از اعماق زمین می آمد، فریاد زد:  
*«تو تعادل را برهم زدی… جهان ها نباید به هم بپیوندند!»*  
او با مشتی به زمین کوبید و شکافی عمیق ایجاد کرد که از آن **موجوداتی از تاریکی محض** بیرون خزیدند—سایه‌هایی که هر چیزی را می بلعیدند.  
میلو به لوکس نگاه کرد: «چیکار کنیم؟ نابودش کنیم یا صحبت کنیم؟»  
لوکس، با چشمانی که از اشک می درخشید، گفت: «بذار امتحان کنم… شاید هنوز بخشی از انسانیت تو اون باشه.»  
**گفتوگو با گذشته**  
لوکس به سمت مجسمه دوید و دستش را روی مارپیچ پیشانی آن گذاشت. نوری سفید آنها را احاطه کرد و صحنه های گذشته را نشان داد:  
- **نیای میلو** در حال ریختن اشک ستاره ها به زمین برای خلق بلور.  
- **آزوراث** که به جای نابودی، به عنوان اولین نگهبان انتخاب شد، اما طمعش همه چیز را نابود کرد.  
- **خال روی بازوی میلو** که در واقع باقیمانده ی انرژی نیاکانش است.  
نگهبان نخستین زمزمه کرد: *«من میخواستم جهان ها رو نجات بدم… ولی راهم اشتباه بود. تو درست کردی… حالا انتخاب با خودته.»*  
**ا پیوند یا جدایی**  
میلو جلو رفت و دستش را به سمت مجسمه دراز کرد:  
*«ما یاد گرفتیم که تفاوت ها رو بپذیریم… تو هم بخشی از این داستانی. بیا با هم دنیای بهتری بسازیم.»*  
نگهبان نخستین آرام گرفت و مجسمه اش به **درختی طلایی** تبدیل شد که شاخه هایش به سوی آسمان قد کشیدند. سایه‌ها ناپدید شدند و از میوه های درخت، **اشکهای طلاییِ امید** به زمین چکیدند.  
** تولد دوباره**  
میلو و لوکس زیر درخت ایستادند. خال روی بازوی میلو حالا به شکل **هزارتو**یی پیچیده درآمد، نمادی از سفر بی پایانش.  
لوکس پچ پچ کرد: «فکر میکنی تموم شده؟»  
میلو خندید: «نه… تازه شروع شده. حالا میدونم هر پایان، یه آغازه.»  
از دور، صدای خنده ی کودکان و آواز پرنده های رنگین‌کمانی به گوش می رسید. گلِیدی گلید، که روزی نماد نفرین بود، حالا طلایه دارِ امید شده بود… و میلو نگهبان این امید.  
---
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.