میلو در سرزمین بلورهای چسبان : راز اشکهای شفاف
0
3
0
20
در اعماق غار، نور سرخ بلور کریستالی همچون نبضِ شومِ هیولایی زنده میتپید. میلو و لوکس، با نقشه ی سنگی گولم در دست، از هزارتوهای پیچ درپیچ عبور می کردند.
علامت سیاه روی بازوی میلو حالا به اندازه ی کف دستش گسترش یافته بود و با هر قدم به سمت بلور، گرمای عجیبی از آن به بدنش می ریخت.
ناگهان، زمین زیر پاهایشان لرزید. دیوارهای غار ترک خوردند و از میان شکافها، **سایه هایی بی شکل** بیرون خزیدند—ساخته شده از همان چسبندگی نفرین شده ی گلِیدی گلید.
لوکس جیغ کشید: «این اشکالِ خاصِ نفرین اند! از بلور محافظت میکنند!»
میلو بطری اشکهای شفاف گولم را در دست گرفت. «گولم گفت اینها رهایی کننده اند… امتحان کنیم!»
قطره ای از اشک ها را به سمت سایه ها پاشید. با برخورد اشک ها، سایه ها به عقب رانده شدند و با صدایی شبیه فریاد، تبخیر شدند.
«کار میکنه!» لوکس هیجانزده فریاد زد. «اما بطری رو ذخیره کن… نمیدونیم به چقدرش نیاز داریم.»
پیشروی ادامه یافت تا به تالاری عظیم رسیدند. در مرکز آن، **بلور کریستالی**—قلبِ نفرین—روی ستونی از سنگهای سیاه نشسته بود.
سطح آن ترکخورده بود و از داخلش مایعی سرخ مثل خون بیرون می زد.
اما چیزی عجیبتر توجهشان را جلب کرد: دورتادور بلور، **آینه هایی قدی** قرار داشتند که بازتابشان نه تصویر بدن، که **روح** را نشان می داد.
میلو به آینه ی روبه رویش نگاه کرد.
در بازتاب، پسری را دید با بازویی سالم و بدون علامت سیاه—تصویری از خودش پیش از ورود به گلِیدی گلید.
اما پشت سرش، سایه ای تاریک قد میکشید، شبیه هیولایی که میخواست او را ببلعد.
«این آینه ها گذشته و ترس های ما رو نشون میدن،»
لوکس گفت. «گولم هشدار داده بود…»
ناگهان، صدای گولم از پشت سرشان شنیده شد: «زمان تنگه… اشکهایم دوباره سیاه شدند.»
گولم در ورودی تالار ایستاده بود، پاهایش دوباره در حال ذوب شدن. چشمانش را بست و زمزمه کرد: «نابودش کنید… قبل از اینکه دیر شود.»
میلو به سمت بلور دوید، اما آینهها با سرعتی غیرطبیعی چرخیدند و راه را سد کردند. در هر آینه، خاطره ای دردناک از گذشته ی میلو و لوکس تکرار میشد:
- **میلو**: روزی را به یاد آورد، که مادرش او را از نزدیک شدن به آبشار منع کرد و او سرکشی کرد.
- **لوکس**: لحظه ای را به خاطر آورد که بلور را شکست و گلِیدی گلید نفرین شد.
«نگاه نکن!» لوکس فریاد زد.
«اونا میخوان مارو فلج کنن!»
میلو، با وجود ترس، به بازوی سیاهش نگاه کرد. علامت حالا داشت به سمت قلبش میخزید.
بطری اشکها را بالا گرفت و فریاد زد: «من از گذشته ام فرار نمیکنم!»
و بطری را محکم به زمین کوبید.
اشکهای شفافِ گولم به اطراف پاشید و آینه ها یکی یکی ترک خوردند.
با هر ترک، تصاویر دردناک محو شدند. میلو خودش را به بلور رساند و دستانش را روی سطح داغش گذاشت.
**بلور زمزمه کرد**: «تو مرا میشناسی… تو هم مانند من شکسته ای.»
میلو فهمید بلور تنها یک شیء نیست—او روحِ جادوگری است که قرنها پیش در تلاش برای کنترل چسبندگی، در بلور محبوس شده بود. نفرین، انتقامِ روحِ خشمگین او بود.
«بسه،» میلو با چشمانی پر از اشک گفت.
«دیگر کسی رو زندانی نکن.»
با تمام نیرو، بلور را به زمین کوبید. ترک ها گسترش یافتند و نور سرخ به آبی درخشان تبدیل شد.
زمین لرزید و چسبندگیِ گلِیدی گلید شروع به ذوب شدن کرد.
**لوکس فریاد کشید**:
«میلو! طلسم! علامت سیاه… داره تو رو می کشه!»
علامت سیاه حالا تمام بازوی میلو را فراگرفته بود.
او روی زمین افتاد، اما لبخند زد: «ارزشش رو داشت… نه؟»
ناگهان، لوکس پرید به سمت بلورِ شکسته. قطعه ای از آن را برداشت و با نوری سفید، آن را به سینه ی میلو فشار داد.
«منم بخشی از این نفرینم… بذار تلافی کنم.»
نور سفید، سیاهی را بلعید. علامت سیاه ناپدید شد و لوکس کمکم محو گردید…
میلو در روستای سایه سبز بیدار شد، کنار آبشارِ زمزمه گر. بازویش تنها خالی کوچک داشت. مادرش او را در آغوش گرفت، اما چیزی نگفت—در ته چشم هایش پر از رازهای ناگفته بود.
هفته ها بعد، بچه های روستا تعریف میکردند که گاهی روباهی نقره ای را در جنگل می بینند که با چشمانی کهربایی به آنها چشمک میزند.
و در غارِ دورافتاده، مجسمه ای سنگی از جادوگری جوان دیده میشد که همیشه تبسمی بر لب داشت.
سفر بازگشت میلو از گلِیدی گلید، با آرامشی عجیب همراه بود.
گویی جنگل به احترام پیروزی اش، برگ هایش را بی صدا فرومی ریخت.
وقتی به حاشیه ی روستا رسید، نخستین چیزی که توجهش را جلب کرد، **دودِ آشپزخانه ی خانه شان** بود که مانند روبانی نقره فام به آسمان می پیوست.
بوی نان تازه، که زمانی برایش عادی بود، حالا بویی بود از زندگیِ ساده ای که روزی فراموشش کرده بود.
مادرش پشت پنجره ایستاده بود.
نگاهشان به هم گره خورد—نگاهی پر از سوالات بی پاسخ، ترس، و امیدی که نمی توانست در قالب کلمات بگنجد.
سپس مادر از در دوید و میلو را چنان در آغوش فشرد که نفسش بند آمد.
اشک هایش روی شانه ی میلو جاری شد، بی آنکه کلامی بینشان ردوبدل شود.
گویی مادر میدانست برخی سفرها را نمیتوان با واژه ها توصیف کرد.
میلو دیگر آن پسرک شیطانی نبود که بی پروا به دنبال ماجراجویی می دوید.
گاه در سکوت کنار آبشار می نشست و به سنگی که از گلِیدی گلید با خود آورده بود خیره می شد—سنگِ قلبگونِ گولم که حالا دیگر هیچ اثری از چسبندگی روی آن نبود.
بچه های روستا از دور تماشایش می کردند و زمزمه هایی درباره ی «پسری که از سرزمین اشباح بازگشت» میان شان ردوبدل می شد.
یک شب، زیر نور ماه کامل، صدای خش خش برگ ها از پشت پنجره اش توجهش را جلب کرد. وقتی چشمان کهرباییِ آشنایی را در تاریکی دید، نفسی در سینه حبس کرد.
سایه ای نقره ای، مانند بادی گذرا، از میان درختان رد شد و چیزی روی طاقچه ی پنجره گذاشت:
**گلبرگی خشک شده با رگه های رنگین کمانی** که هنوز نشانی از چسبندگیِ گلِیدی گلید را در خود داشت.
میلو لبخند زد. می دانست این آخرین دیدارشان نیست.
سالها گذشت.
داستان های میلو از سرزمین چسبناک در میان کودکان روستا زنده ماند.
هر از گاهی، کودکی کنجکاو نزدیک آبشار ناپدید میشد و بازمی گشت با کفش هایی که ردِ چسبندگیِ رنگین کمانی رویشان نقش بسته بود و لبخندی رازآلود بر لب.
و در شب هایی که مه غلیظ مانند پتویی روی جنگل پهن میشد، اگر خوب گوش میدادی، صدای زمزمه ی باد را می شنیدی که میگفت:
*«گلِیدی گلید هنوز زنده است… منتظرِ ماجراجوی بعدی.»*
بازگشت میلو به روستا پایان ماجرا نبود، بلکه آغازی بود بر افسانه هایی که نسل به نسل در قلب کوه ها و جنگل ها زمزمه می شدند.
خانهی او حالا نه فقط مکانی در سایه سبز، که **قلبِ رازهایی** بود که تنها شجاعان کنجکاو جرأت کشف شان را داشتند.