میلو در سرزمین بلورهای چسبان : سایههای ستارهای
0
3
0
20
پس از تبدیل درخت طلایی به نمادِ امید، صلحی شکننده بر گلِیدی گلید حاکم شد. اما آرامش دوام نیاورد... شبِ جشنِ پیوند، وقتی میلو و لوکس زیر آسمان پرستاره نشسته بودند، متوجه شدند **ستارهها یکی پس از دیگری محو می شوند**، انگار نیرویی نامرئی آنها را می مکد. ناگهان، خال روی بازوی میلو به رنگ سیاهی درآمد و دردی تیز مثل خنجر در استخوان هایش پیچید.
لوکس با چهره ای رنگ پریده فریاد زد: «این درد رو حس می کنی؟ انگار داره از درون می خوره بهت!»
میلو نفس نفس زنان گفت: «ستارهها دارن حرف می زنن… میگن *"نگهبان واقعی اومده…"*»
**ستارهخوار**
صبح روز بعد، روستاییان با صحنه ای هولناک روبه رو شدند: **حلقه ی نور پشت آبشار دوباره فعال شده بود**، اما این بار نه به رنگ یاقوت، بلکه سیاهی مطلق بود. از داخل آن، موجودی با بدن شبه ستاره ای و چشمانی مثل سیاه چاله بیرون خزید. دهانش پر از ستارههای مرده بود و هر قدمش زمین را می لرزاند.
میلو نام او را شناخت: **"ستارهخوار"**، نگهبان گمشده ی کهکشان ها که قرن ها پیش به خاطر حرص به قدرت، توسط نگهبانان کهن به ورطه ی فراموشی تبعید شده بود. حالا او بازگشته بود تا انتقام بگیرد و انرژی ستارهها را ببلعد.
**نبرد در آستانه ی کهکشان**
ستارهخوار با صدایی که گویی از خلأ فضا می آمد، غرش کرد:
*«جهان ها باید در تاریکی محض نابود شوند… تعادل یک دروغ است!»*
او دستش را به سوی آسمان دراز کرد و ستاره ای را از جای کَند. میلو با استفاده از خالِ سیاهش، حبابی محافظ ساخت، اما ستاره به راحتی آن را سوراخ کرد.
لوکس، که حالا با مطالعه ی سنگ نوشته های کهن آماده تر بود، فریاد زد: «باید به **سرچشمه ی اشک ستارهها** برگردیم! اونجا تنها جاییه که می تونیم ستارهخوار رو متوقف کنیم!»
**سفر به سرچشمه ی اشک ستارهها**
سفرشان به سرچشمه، خطرناکترین ماجراجویی آنها بود:
- **گذر از کویرِ شن های چسبنده**: هر قدمشان به شنها می چسبید و موجوداتی شبیه عقرب های غول پیکر از زیر شن ها بیرون می آمدند.
**مقابله با توهمات**: سرچشمه با ایجاد تصاویر فریبنده از گذشته، ذهنشان را هدف گرفت. میلو دوباره صحنه ی مرگ پدربزرگش را دید، و لوکس خود را در هیئت روباهِ تنها در گلِیدی گلید یافت.
**راهنمای جدید**: موجودی عجیب به نام **"سایه رَوی"** (ترکیبی از سایه و پرنده) آنها را هدایت کرد. او در واقع یکی از نگهبانان کهن بود که به شکل پرنده ای درآمده بود تا ستارهخوار را شکست دهد.
---
*قلبِ سرچشمه**
در قلب سرچشمه، جایی که اشک ستارهها از چشم های کیهانی جاری می شد، ستارهخوار منتظرشان بود. میلو دستش را به آب زد و احساس کرد انرژی کهکشان ها در رگ هایش جاری می شود. لوکس با خواندن ذکری باستانی، دیواری از نور ساخت تا ستارهخوار را به دام بیندازد.
ستارهخوار خندید: *«فکر می کنید نور میتونه تاریکی رو شکست بده؟ من خودم تاریکیِ درون شماهام!»*
سپس به سمت میلو حمله ور شد و دستش را به سینه ی او فرو کرد. اما ناگهان، خالِ سیاه میلو به درخششی بنفش تبدیل شد و ستارهخوار فریادزنان عقب نشست.
- **راز خالِ میلو: ستارهی زنده**
سایه رَوی فاش کرد:
*«خال تو یه ستاره ی زندست… ستارهای که نیاکانت برای محافظت از تو قربانی کردن! اگه بتونی باهاش صحبت کنی، میتونی ستارهخوار رو به نور تبدیل کنی!»*
میلو چشمانش را بست و با ستاره ی درونش ارتباط برقرار کرد. صدایی شیرین شنید:
*«من همون بخشی از توام که از ستارهها اومده… حالا وقتشه باهم یکی بشیم!»*
** تولد دوبارهی ستاره**
میلو و ستاره ی درونش یکی شدند. بدنش از نور بنفش درخشان شد و بال هایی از ذرات ستاره ای پشتش ظاهر گردید. با حرکتی سریع، به سمت ستارهخوار پرید و او را در آغوش گرفت. ستارهخوار فریاد کشید و کم کم به توده ای از نور سفید تبدیل شد.
سپس، همه چیز ساکت شد. ستارهخوار ناپدید شده بود و در جای او **ستارهای جدید** در آسمان درخشید. میلو، که حالا بال هایش محو شده بودند، روی زمین افتاد. خال روی بازویش دوباره به شکل ستاره ی ثابت بازگشته بود، اما این بار **رنگین کمانی** می درخشید.
لوکس او را در آغوش گرفت: «خطر تموم شد… ولی این بار واقعاً تموم شد؟»
میلو تبسمی کرد: «نه… همیشه یه تاریکیِ جدید هست. ولی ما همیشه یه ستاره داریم.»
از دور، آواز سایه رَوی شنیده میشد:
*«پایانِ یک افسانه، آغازِ افسانهی دیگریست…»*
**نور و تاریکی دو روی یک سکه اند. مهم این است که چه انتخابی در برابرش انجام می دهی.**
و اینگونه، گلِیدی گلید به خانهای برای امید و ستارهها تبدیل شد… ?✨