میلو در سرزمین بلورهای چسبان : گولمِ غمگین و اشکهایش

نویسنده: kashki656896

گذر از تنگه ی تارعنکبوتها، میلو و لوکس را به دشتی عجیب رساند که زمین آن از ماسههای نقرهای پوشیده شده بود. در دوردست، **غاری غولآسا** با دهانهای به شکل جمجمه دیده میشد. بالای غار، بلور کریستالیِ نفرینشده میدرخشید، اما نورش به جای آبی، به رنگ سرخی تیره بود.  
«نگهبان غار، گولمِ غمگینه،» لوکس با صدایی لرزان گفت. «او تنها موجودیه که میتونه به بلور نزدیک شه… ولی هیچکس نتونسته ازش عبور کنه.»  
میلو به بازویش نگاه کرد. علامت سیاهِ مارپیچ گِردِ مچش پیچیده بود و به آرامی میتپید، انگار با بلور هماهنگ میشد.  
همانطور که به غار نزدیک میشدند، زمین زیر پاهایشان لرزید. از تاریکی غار، موجودی عظیم بیرون خزید—**گولمی از جنس سنگهای سیاه**، با چشمانی توخالی که از آنها قطرات درخشندهای مثل الماس میریخت. این اشکها به محض برخورد با زمین، بخار میشدند و ردهایی از خاکستر به جا میگذاشتند.  
«نگهبانِ اشکها…» لوکس پچپچ کرد.  
گولم غرشی کرد که کوهها را به لرزه انداخت: «باز هم آمدهاید تا بلور را بربایید؟ برنگردید… یا خردتان میکنم.»  
میلو قدمی به جلو گذاشت، اما گولم مشتی به زمین کوبید و امواجی از ماسههای نقرهای به هوا برخاست. لوکس جیغ زد: «مواظب باش! اشکهایش هر چیزی رو ذوب میکنه!»  
میلو ناگهان متوجه شد: **پاهای گولم** در حال آب شدن بود! اشکهایی که از چشمانش میریخت، به پایین سرازیر میشد و سنگهای سیاهِ پاهایش را مثل یخ ذوب میکرد. گولم با هر قدم، درد میکشید، اما همچنان ایستاده بود.  
«صبر کن… اون از درد داره میمیره!» میلو فریاد زد.  
«نه، داره زجر میکشه،» لوکس گفت. «نفرین بلور اون رو مجبور کرده نگهبانی کنه، در حالی که اشکهای خودش داره اون رو نابود میکنه.»  
میلو کولهپشتکیاش را باز کرد و بطری آبی را که از روستا آورده بود، در دست گرفت. «اشکها از آب درست شدن؟ پس شاید آب معمولی بتونه کاری بکنه…»  
بدون فکر، بطری را به سمت گولم پرتاب کرد. آب روی پاهای در حال ذوبِ او پاشید و ناگهان، چیزی غیرمنتظره اتفاق افتاد: **اشکهای گولم بی رنگ شدند** و پاهایش سفت گردیدند. گولم بهتزده به میلو نگاه کرد.  
«تو… تو مرا درمان کردی؟» صدای گولم غرشی نبود، بلکه لرزانی عمیق داشت.  
«فقط برای یه لحظه،» میلو گفت. «ولی اگه آب بیشتری داشته باشم، شاید بتونم کمکت کنم.»  
گولم زانو زد، به طوری که چشمانش همسطح چشمان میلو شد. در آن عمق توخالی، میلو سایهای از دردِ قرنها را دید. «هیچکس… هیچکس در این سالها به فکر کمک نبود. همه فقط میخواستند بدزدند، بکشند، یا فرار کنند.»  
لوکس، که پشت سنگها قایم شده بود، آرام بیرون آمد. «ما میخواهیم بلور را نابود کنیم تا نفرین تموم بشه. تو هم میتونی آزاد بشی.»  
گولم اشکهای جدیدی ریخت، اما اینبار آنها شفاف و درخشان بودند. «بلور در عمق غاره… اما نمیتوانید به آن برسید. راهش پر از آینهاس که روح آدمها رو منعکس میکنن. تنها کسی میتونه عبور کنه که از گذشتهاش فرار نکرده باشه.»  
میلو به علامت سیاه روی بازویش نگاه کرد. «من گذشتهی خودمو نمیترسونم.»  
گولم سنگی صاف از سینهاش جدا کرد—انگار قلبش بود—و آن را به میلو داد. روی سنگ، نقشهای از هزارتوی غار حک شده بود. «این را بگیر… و اگر بازگشتی، داستان مرا برای کسی تعریف کن.»  
میلو سنگ را گرفت و احساس کرد گرمایی عجیب از آن به دستش نفوذ میکند. لوکس پرسید: «چرا به ما اعتماد کردی؟»  
گولم به بازوی میلو اشاره کرد: «تو نشانِ درد را داری… و درد، زبان جهانی است.»  
پیش از آنکه برگردند، گولم بطری خالی میلو را از اشکهایش پر کرد. «اشکهایِ رهایی کننده… شاید به دردت بخورند.»  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.