هوا در تنگه تاریک و سنگین بود، انگار نفس های نامرئیِ غولی بزرگ پشت سرشان را می فشرد. میلو پیشانیاش را لمس کرد—طلسم ضدچسب هنوز روشن بود، اما نورش کم شده بود، مثل شمعی که آخرین ذرات مومش را می سوزاند.
«از حالا به بعد، هر قدم رو با دقت بردار،»
لوکس با صدایی آهسته هشدار داد.
«تارها نامرئی اند، اما اگه بهشون برسی، مثل زنجیر تو رو میگیرن.»
میلو به بازوی قرمزش نگاه کرد که در تاریکی به آرامی می درخشید. انگار پوستش به او هشدار میداد.
یک قدم به جلو گذاشت و ناگهان، حس کرد چیزی نرم و سرد مثل تارِ یخ زده دور مچ پایش پیچید. «لوکس! گیر کردم!»
روباه نقره ای سریع برگشت و با پنجه اش به هوا ضربه زد.
صدایی شبیه پاره شدن پارچه ی ابریشمی شنیده شد و میلو آزاد شد.
«ببین! از بازویت استفاده کن… درخششِ قرمزش تارها رو آشکار میکنه!»
میلو بازویش را بالا گرفت.
نور قرمز کمرنگش روی هوا تابید و شبکه ی پیچیده ای از تارهای نامرئی را نشان داد—همه جا پر از نخ های چسبناکی بود که مثل تله ی غول پیکری از سقف تنگه آویزان بودند.
روی برخی از تارها، **تارکُکِل**های خشک شده ی موجوداتی دیده می شد که روزی جرأت عبور از اینجا را داشتند.
«اینطوری…» لوکس دمش را تکان داد و به آرامی جلو رفت.
«جاهای قرمزرو نشون میدن تارها کجان. ولی مراقب باش، بعضی تارها زنده ان!»
میلو نفسش را در سینه حبس کرد و دنبال نور قرمز بازویش حرکت کرد.
اما ناگهان، صدایی از بالا شنید—صدایی مثل خش خش برگهای پاییزی.
بالای سرش، جفت چشمان درخشانِ زردرنگی در تاریکی سوسو زدند.
«عنکبوت ها اومدن!» لوکس جیغ زد.
موجودی به اندازه ی یک خرس، اما با هشت پاهای بلند و پرمو از سقف تنگه پایین خزید. بدنش سیاه بود، با خال های قرمز که دقیقاً شبیه جای بازوی میلو می درخشید.
شکمش گرد و براق بود و آرواره هایش با قطره های زهر چکیده.
«ملکه ی تارها…» لوکس پشت میلو قایم شد. «اون خالهای قرمز رو میبینی؟
این عنکبوتها از نفرین بلور تغذیه میکنن!
هرچی چسبندگی بیشتر باشه، اونا قوی تر میشن!»
ملکه ی عنکبوت آرواره هایش را به هم کوبید و تارهایی سفید و براق مثل تیر از غده هایش شلیک کرد.
میلو خودش را به چپ پرت کرد، اما تارها به صخره ی پشتش چسبیدند و بلافاصله سفت شدند، مثل میله های فولادی.
«باید فرار کنیم!»
میلو فریاد زد، اما لوکس تکان نخورد.
چشمان لوکس به خال های قرمز روی بدن عنکبوت خیره شده بود.
«صبر کن… اون خال ها… اونها دقیقاً مثل جای بازوی توئه! یعنی…»
ناگهان، ملکه ی عنکبوت به سمت میلو جهید.
میلو بازویش را جلوی صورتش گرفت و نور قرمز آن ناگهان درخشان تر شد، مثل یک شعله ی کوچک.
عنکبوت در هوا مکث کرد، انگار نور او را می ترساند.
«بازوت داره روش اثر میذاره!» لوکس هیجان زده گفت. «نورِ قرمز رو بهش بگیر! اونا از انرژی بلور متنفرن!»
میلو بازویش را مستقیم به سمت چشم های زرد عنکبوت گرفت. نور قرمز مثل لیزر به آنها برخورد کرد و ملکه جیغی وحشیانه کشید. عقب خزید و پاهایش را روی سرش گذاشت، انگار درد میکشید.
«حالا وقتشه! فرار کنیم!» لوکس میلو را به سمت گذرگاهی باریک هدایت کرد.
اما در همان لحظه، طلسم ضدچسب روی پیشانی میلو خاموش شد. نور قرمز بازو هم محو گردید و تاریکی همه جا را فراگرفت.
«نه… طلسم تموم شد!» میلو نفس نفس میزد.
از پشت سرشان، خش خش پاهای عنکبوت دوباره شنیده شد. اینبار، خشمگین تر.
لوکس سریع به میلو چسبید: «میدونی چیه؟ من یه ایده دارم… ولی خیلی خطرناکه.»
«دیگه چی داره از این خطرناک تر؟!»
«باید… باید به ملکه اجازه بدی تو رو نیش بزنه!»
میلو چشمهایش از تعجب گرد شد: «دیوانه ای؟!»
«نیش اون پر از همون مایعه که بازوت رو قرمز کرده!
اگه دوزش بیشتر بشه، شاید بتونی کنترلش کنی و از نیروش برای شکستن تارها استفاده کنی!»
میلو به پشت سرش نگاه کرد. سایه ی غول آسای ملکه نزدیک و نزدیک تر میشد. چاره ای نبود.
«باشه… ولی اگه مُردم، مامانم تو رو به ماهی ها میسپاره!»
---
### **صحنهی نیش زدن: درد و کشف راز**
میلو ایستاد و بازوی قرمزش را به سمت ملکه گرفت.
عنکبوت با حرکتی سریع، نیشش را در بازوی او فرو کرد.
دردی سوزان مثل آتش تمام بدن میلو را فراگرفت. زمین خورد و فریاد کشید، اما لوکس بالای سرش ایستاد و زمزمه کرد: «تمرکز کن… انرژی رو تو رگات احساس کن…»
ناگهان، میلو چشمانش را باز کرد.
همه چیز را **قرمز** میدید!
تارهای نامرئی حالا کاملاً واضح بودند، و حتی میتوانست ذرات چسبنده ی هوا را مثل رودخانه ای از نور ببیند. بدنش سبک شده بود، انگار دیگر زمین نمیتوانست او را نگه دارد.
«حالا… بریم!» میلو دستش را به سمت تارهای جلو گرفت و آنها مثل موم ذوب شدند.
ملکه ی عنکبوت جیغ کشید و به دیوار تنگه فرار کرد.
میلو و لوکس از میان گذرگاه دویدند، در حالی که میلو با دستهایش راه را باز میکرد.
اما وقتی به انتهای تنگه رسیدند، میلو روی زانوهایش افتاد.
نور قرمز کم کم محو میشد و جای نیشِ عنکبوت حالا به شکل یک **علامت مارپیچ** سیاه رنگ روی بازویش دیده میشد.
لوکس نگران به او نگاه کرد: «میدونستم خطرناکه… ولی تنها راه بود.»
میلو سرش را تکان داد: «حالا میتونم تارها رو ببینم… انگار بخشی از نفرین رو جذب کردم. ولی این علامت سیاه چیه؟»
لوکس ساکت شد. میدانست پاسخ چیست: **نشانِ پذیرفته شدن توسط نفرین**. اما جرأت نداشت حقیقت را بگوید…
---
**پایان فصل سوم**