میلو در سرزمین بلورهای چسبان : ** دارِ هیجانات**
0
3
0
20
با تولد دوباره ی ستاره ی رنگین کمان، آرامش به گلِیدی گلید بازگشته بود. اما این آرامش شکننده تر از آن چیزی بود که به نظر می رسید. شبِ جشنِ برداشت محصول، روستاییان دور هم جمع شده بودند که ناگهان **بارانی از گلوله های نورانی** از آسمان باریدن گرفت. هر قطره ی نور به زمین می خورد و گلی عجیب می رویاند—گل هایی که ریشه هایشان از احساسات مردم تغذیه می کردند.
میلو، با خال رنگین کمانی روی بازویش، به لوکس نگاه کرد: «این گلارو می شناسی؟»
لوکس برگ یکی از گلها را لمس کرد و ناگهان خاطراتی از کودکی اش به ذهنش هجوم آورد: *«اینا گلای حافظه ان… انرژی احساسات رو میمکن تا رشد کنن!»*
**ظهور دارِ هیجانات**
صبح روز بعد، جنگلی از گل های حافظه سرتاسر روستا را فراگرفته بود. هر گل، خاطراتی از گذشته ی افراد را نشان می داد—خاطراتی که برخی شیرین و برخی تلخ بودند. اما مشکلی بزرگتر در راه بود:
**دارِ هیجانات**، درختی غول پیکر با شاخه هایی شبیه چرخِ ریسندگی، در مرکز جنگل قد کشید. از دار، تارهای نامرئی به سمت مردم کشیده شده بود و احساساتشان را می دزدید.
میلو و لوکس با کمک **سایه رَوی** به سمت دار حرکت کردند. روی تنه ی درخت، چهره ی زنی حکاکی شده بود با چشمانی بسته و دستانی که تار می بافت. لوکس زمزمه کرد: «این دارِ هیجاناته… افسانه ای از نگهبانانی که میخواستن احساسات مردم رو کنترل کنن!»
**رویارویی با بافنده ی خاطرات**
ناگهان چشمان زن روی درخت باز شدند و صدایی لرزان فریاد زد: *«احساسات ویرانگرند… باید از بین برن!»*
دارِ هیجانات به موجودی زنده تبدیل شد—**بافندهی خاطرات**، که با تارهایش خاطرات را میربود و آنها را به پارچه ای بی نظم تبدیل می کرد.
میلو تلاش کرد با انرژی ستاره ی رنگین کمان به او حمله کند، اما تارها انرژی اش را جذب کردند. بافنده خندید: *«تو هم یکی از اون نگهبانای احمقی… فکر می کنی نور میتونه تاریکی رو شکست بده؟»*
**سفر به تالار فراموشی**
لوکس پیشنهاد داد به **تالار فراموشی** بروند، جایی که بافنده خاطرات دزدیده شده را نگه می دارد. آنها از طریق ریشه ی دارِ هیجانات وارد دنیایی شدند پر از آینه های شکسته که هر کدام بخشی از خاطرات مردم را نشان می دادند.
- **آینه ی ترس**: میلو خود را در حال فرار از هیولایی دید که از چسبندگی ساخته شده بود.
- **آینه ی اندوه**: لوکس صحنه ی تبعیدش به شکل روباه را بارها و بارها تجربه کرد.
- **آینه ی امید**: تصویری از ستاره ی رنگین کمان که کم کم محو می شد.
در مرکز تالار، **تختی از تار** وجود داشت که بافنده روی آن نشسته بود و پارچه ای از خاطرات تاریک می بافت.
** نگهبانِ شکستخورده**
میلو متوجه شد بافنده ی خاطرات در واقع **نیای لوکس** است—جادوگری به نام **آلیرا** که قرن ها پیش می خواست با کنترل احساسات، صلح را به گلِیدی گلید بازگرداند. اما قدرت، او را فاسد کرد و به هیولایی تبدیل شد که احساسات را می دزدد.
آلیرا فریاد زد: *«احساسات باعث درد می شن… باید همشون رو ببافم و نابود کنم!»*
میلو جلو رفت: «اما بدون احساسات، امیدی هم وجود نداره… تو اینو فراموش کردی!»
**ادغام نور و تاریکی**
میلو به جای حمله، دستش را به سمت پارچه ی تاریک دراز کرد. خال رنگین کمانی اش درخشید و تارها را به نخ های نورانی تبدیل کرد. آلیرا تلاش کرد مقاومت کند، اما انرژی ستاره کم کم خاطرات گمشده ی او را بازگرداند—تصاویری از روزهایی که می خواست از گلِیدی گلید محافظت کند.
آلیرا اشک ریخت: *«من فقط می خواستم کمک کنم… ولی گم شدم توی تاریکی!»*
میلو پارچه ی نورانی را دور او پیچید: «حالا میتونی دوباره شروع کنی… با ما!»
** پارچه ی امید**
آلیرا به آرامی محو شد و در دستان میلو، **پارچه ای از نور** باقی ماند که روی آن نقش تمام احساسات مردم بافته شده بود. دارِ هیجانات به درختی معمولی تبدیل شد و گلهای حافظه، به جای مکیدن خاطرات، شروع به پراکندن عطر آرامش کردند.
لوکس به میلو نگاه کرد: «این پارچه رو چیکار میخوای بکنی؟»
میلو تبسمی زد: «میخوام پرچم جدیدی برای روستا بسازم… پرچمی که نشون بده احساساتمون رو پنهان نمی کنیم!»
* پرچمِ رنگین کمان**
در مراسمی جدید، پرچمی از پارچه ی نورانی بر فراز کلبه ی میلو برافراشته شد. کودکان با رنگهای پرچم بازی می کردند و بافنده ی خاطرات، که حالا به شکل پرنده ا ی از نور درآمده بود، بالای سرشان پرواز می کرد.
میلو به لوکس گفت: «فکر می کنم حالا می فهمم نگهبان واقعی کیه… کسی که نه نور رو میپذیره، نه تاریکی رو انکار میکنه.»
از دور، آواز سایه رَوی شنیده شد:
*«هر نخ تاریک، تارِ نور رو کامل میکنه…
پارچه ی هستی، با هم بافته میشه!»*
---
**پیام فصل:**
**احساسات، چه تاریک و چه روشن، بافتِ وجود ما هستند. انکار آنها پارچه ی زندگیمان را پاره می کند، اما پذیرش شان، پرچمِ امید را برمی افرازد.**
و اینگونه، گلِیدی گلید یاد گرفت که **حقیقی ترین قدرت، پذیرش تمام رنگهای وجود است**. ??️?