میلو در سرزمین بلورهای چسبان : **ستارهٔ شکسته** 

نویسنده: kashki656896

ماه‌ها از نبرد با ستاره‌خوار گذشت. ستارهٔ جدید در آسمان، به نام **"امیدِ میلو"** شناخته می‌شد و روستاییان آن را نماد پیروزی می‌دانستند. اما یک شب، میلو از خوابی آشفته بیدار شد: ستارهٔ امید در رؤیایش ترک خورده بود و از شکاف آن، موجوداتی شبیه سایه، اما با چشمانی از آتش، بیرون می‌خزیدند.

صبح روز بعد، روستا در سکوت مرگباری فرورفته بود. پرنده‌های رنگین‌کمانی ناپدید شده بودند و برگ‌های درخت اشکِ جاودان، خشک و شکننده شده بودند. لوکس با چهره‌ای جدی وارد کلبه شد: «میلو… ستاره داره سرد میشه. انرژی اش رو چیزی داره میمکه!»

**کشف راز سرد شدن ستاره**

میلو و لوکس به قلهٔ کوه ستاره‌سان صعود کردند، جایی که ستارهٔ امید درون گوی بلوری شناور بود. اما به جای نور بنفش، هاله‌ای خاکستری آن را احاطه کرده بود. روی سطح گوی، **ترک‌هایی** دیده می‌شد که شبیه عنکبوت تار می‌بافتند.

ناگهان، صدایی از درون گوی شنیده شد:
*«تو مرا تنها گذاشتی… مرا به خاطراتت گره زدی، اما فراموش کردی که ستاره‌ها هم احساس دارند!»*
میلو فهمید ستارهٔ امید، در واقع **خاطرات تلخ و شیرین او** است که حالا دارد از کنترلش خارج می‌شود.

**ظهور سایه‌های احساس**

ترک‌های ستاره باز شدند و از آنها موجوداتی به نام **"احساس‌خوارها"** بیرون آمدند. هر کدام از آنها نمایندهٔ یکی از احساسات میلو بودند:
- **خشم**: هیولایی با بدنی از گدازه و چشمان سرخ.
- **ترس**: سایه‌ای باریک با دستان دراز و دهانی بی‌پایان.
- **اندوه**: موجودی با بدن آبکی و اشک‌های اسیدی.

این موجودات شروع به بلعیدن انرژی عاطفی روستاییان کردند. کودکان دیگر نمی‌خندیدند، و بزرگترها محصور در خاطرات تلخ گذشته بودند.

**نبرد درون و بیرون**

میلو می‌دانست برای نجات ستاره، باید با احساسات خود روبه‌رو شود. او و لوکس وارد **دنیای درونی ستاره** شدند، جایی که خاطرات میلو به شکل جزایر شناور در اقیانوسی از نور بودند.

- **جزیرهٔ خشم**: میلو صحنهٔ نابودی بلور را دوباره دید، اما اینبار از دید آزوراث.
- **جزیرهٔ ترس**: او خود را در حال تبدیل شدن به هیولایی چسبناک دید، در حالی که روستا را نابود می‌کرد.
- **جزیرهٔ اندوه**: تصویر پدربزرگش را دید که به او گفت: *«نگهبان بودن یعنی تنهایی… تو هم محکوم به این تنهایی‌ای.»*

لوکس دست میلو را گرفت: «این خاطرات تعریف تو نیستن… تو می‌تونی داستان‌های جدید بسازی!»

**بازسازی ستاره با امید**

میلو در مرکز ستاره، **هستهٔ تاریک** را پیدا کرد—تجسمی از ترسِ خودش از شکست. به جای نابودی آن، با آن سخن گفت:
*«من از تو نمی‌ترسم… تو هم بخشی از منی. بیا با هم دنیایی بسازیم که ترس در اون جایی نداره!»*

هستهٔ تاریک به آرامی نورانی شد و به **گلوله‌ای از امید** تبدیل گردید. میلو آن را در آغوش گرفت و با خودش یکی کرد.

**تولد دوباره: ستارهٔ رنگین‌کمان**

ستارهٔ امید دوباره درخشید، اما اینبار نه به یک رنگ، بلکه به **هفت رنگ رنگین‌کمان**. هر رنگ نمایندهٔ احساسی متفاوت بود:
- **سرخ**: شجاعت
- **نارنجی**: شادی
- **زرد**: خلاقیت
- **سبز**: آرامش
- **آبی**: صداقت
- **نیلی**: همدلی
- **بنفش**: امید

احساس‌خوارها به جای نابودی، به **نگهبانان احساس** تبدیل شدند و در اطراف ستاره حلقه زدند تا از آن محافظت کنند.

** ترانهٔ ستاره**

میلو و لوکس روی پشت بام کلبه نشسته بودند و به ستارهٔ جدید نگاه می‌کردند. لوکس پرسید: «فکر میکنی این صلح پایدار میمونه؟»

میلو خال رنگین‌کمانی روی بازویش را لمس کرد: «صلح همیشه شکننده‌ست… ولی همینکه بدونیم می‌تونیم دوباره بسازیمش، کافیه.»

از دور، آوازی شنیده شد—ترانه‌ای قدیمی که نگهبانان کهن می‌خواندند:
*«ستاره بشکن، ستاره بساز،
در هر شکستی، راهی هست باز…»*

**پیام فصل:**

**احساساتت را بپذیر، حتی تاریک‌ترینشان… چون تنها در آغوش کشیدن آنهاست که می‌توانی امید را واقعی کنی.**
و اینگونه، گلِیدی گلید آموخت که **امید واقعی، نه نابودی تاریکی، بلکه پذیرش آن است**. ?✨









دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.