میلو در سرزمین بلورهای چسبان : **فصل نهم: حامل انرژی**

نویسنده: kashki656896

میلو در حالی که به بازویش خیره شده بود، احساس می کرد مارپیچِ خال آرام آرام می چرخد، انگار موجودی زنده زیر پوستش می خزد. از وقتی گردنبند لوکس شکسته بود، انرژیِ عجیبی در رگهایش جاری شده بود—گاهی مثل آتش می سوخت، گاهی مثل یخ سرد میشد. امروز صبح، وقتی از خواب بیدار شد، متوجه شد لیوان آب کنار تختش **به دستش چسبیده** است. وحشت زده فریاد کشید: «لوکس! بازم شروع شده!»

لوکس، که حالا در شکل انسانیش بیشتر شبیه دختری جوان با موهای نقره ای بود، با عجله وارد اتاق شد. چشمان کهربایی اش برق میزد: «میدونستی این اتفاق میفته… انرژی اشک ستاره‌ها تو رو به یه **باتری زنده** تبدیل کرده. اگه کنترلش نکنی، کل روستا رو میچسبونی!»

**نشانه‌های تبدیل شدن به حامل انرژی**
مارپیچ حالا تا شانه‌ی میلو گسترش یافته و طرحش شبیه **صورت فلکی** خاصی شده.

هر بار استرس می گیرد، اشیای اطراف به او می چسبند. حتی گربه ی روستا بی اختیار به پایش چسبیده بود!
میلو هر شب خوابِ ستاره‌هایی را میبیند که از آسمان میریزند و به بدنش میچسبند.

گروهی از جادوگران فاسد به نام **سایه‌اشک ها** میدانند میلو حامل انرژی است و می خواهند او را اسیر کنند.
-لوکس میلو را به **غار نگهبانان کهن** می‌برد تا با استفاده از سنگ نگاره ها، استفاده از انرژی را بیاموزد.
میلو می ترسد اگر انرژی را رها کند، به هیولایی مثل آزوراث تبدیل شود.

---

آموزش در غار

لوکس دستش را روی سنگ نگاره‌ای کشید که نگهبانی با خالی مشابه میلو را نشان می داد: «این اجداد تو بودن… اونا انرژی رو نه برای قدرت، بلکه برای **محافظت** استفاده می کردن. تو هم باید انتخاب کنی—اسلحه باشی یا سپر.»

میلو سعی کرد با تمرکز، انرژی را به کف دستش هدایت کند. نوری آبی از خالش بیرون زد و حبابی شفاف ساخت که لوکس را درون خود گرفت. لوکس خندید: «جالبه! ولی دفعه ی بعد سعی کن حباب رو دور موجوداتی خطرناک بسازی، نه من!»

پیشروی خطر

شبی تاریک، **سایه‌اشک ها** به روستا حمله کردند. رهبرشان، جادوگری با ردای سیاه، فریاد زد: «انرژی اشک ستاره‌ها مال ماست!» میلو، با ترس و لرز، دستش را بلند کرد. نوری خیره کننده از خالش فوران کرد و همه چیز را **به هم چسباند**—سایه‌اشک ها، درختان، حتی خانه ها. وقتی به هوش آمد، دید روستا شبیه مجسمه‌ای غول پیکر از چسب و اشیای بی‌شکل شده.

لوکس صورتش را گرفت: «این دقیقاً همونی بود که می ترسیدم… حالا باید انرژی رو از تو خارج کنیم قبل از اینکه—»

میلو قطعش کرد: «نه! من یاد میگیرم کنترلش کنم… قول میدم.»

در عمق غار، میلو مقابل **آینه ی حقیقت** ایستاد. تصویرش را دید که کم کم به **موجودی از نور و چسب** تبدیل می شود. صدای آزوراث از آینه شنیده شد: *«تو هم مثل من میشی… تنها راه رهایی، رها کردن انرژیه.»*

میلو دستش را روی آینه گذاشت. انرژی شروع به مکیدن خال کرد، درد شدیدی تمام وجودش را فراگرفت. لوکس فریاد زد: «بس کن! ممکنه بمیری!»

اما میلو ادامه داد…
**پایان فصل نهم**










دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.