میلو در سرزمین بلورهای چسبان :  ** بازگشت رنگین کمان ها**  

نویسنده: kashki656896

یک سال از نابودی بلور کریستالی گذشته بود. روستای سایه سبز به آرامش رسیده بود، اما میلو هر شب همان کابوس را می دید: **حلقه ی نوری پشت آبشار** دوباره باز می شد و دستهایی چسبناک از آن بیرون می آمدند تا او را بکشند. صبحی که از خواب پرید، متوجه چیزی عجیب شد—**خال کوچک روی بازویش** دوباره می درخشید.  
مادرش با چهره ای رنگ پریده وارد اتاق شد: «میلو… بچه ها ناپدید شده اند! همه ی آنها که رد چسبندگی روی کفش هایشان بود، دیشب تو مه گم شدند!»  
میلو دلشوره گرفته بود. توی جنگل دوید و مستقیم به سمت آبشار رفت. آنجا، صحنه ای غیرممکن دید: **حلقهی نور دوباره فعال بود**، اما این بار شکلش عوض شده بود—به جای دایره ای کامل، شبیه قابی شکسته از شیشه های رنگی بود. از میان آن، صدای خنده ی بچه ها به گوش می رسید.  
ناگهان، سایه ای نقرهای از پشت صخره ها بیرون پرید. میلو نفسش را حبس کرد—**لوکس** بود، اما نه به شکل روباه. حالا شبیه دختری جوان با موهای نقره ای و چشمان کهربایی بود، با لباسی از برگ های درخشان.  
«تو… تو زنده ای؟!» میلو گریه کرد.  
لوکس تبسمی زد: «بلور منو به شکل انسانی برگردوند، اما فقط توی گلِیدی گلید. داستان تموم نشده… اینبار *ما* باعثِ بازگشت نفرین شدیم.»  
میلو اخم کرد: «ما؟!»  
«بچه های روستا دارن با چسبندگی بازی میکنن. هر بار که ردپاشونو روی زمین میذارن، انرژی نفرین رو زنده میکنن. حالا گلِیدی گلید داره مثل آینه شکسته، به دنیای تو نفوذ میکنه.»  
- **جنگل آینه ای**  
وقتی از حلقه ی نور گذشتند، با صحنه ای هولناک روبه رو شدند: **نیمی از جنگلِ گلِیدی گلید** به روستای سایه سبز چسبیده بود! درختان چسبناک از خانه ها بالا میرفتند و حیوانات روستا به موجوداتی ژله ای تبدیل شده بودند.  
ناگهان، گروهی از بچه ها دویدند که **نیمه انسانی-نیمه چسبناک** بودند. 
یکی از آنها فریاد زد: «میلو! بازیِ جدیدت عالیه! ما داریم کل روستا رو به سرزمین عجیب می چسبونیم!»  
لوکس پنجه اش را به پیشانی کوبید: «این همه هشدار دادم بازی با نیروهای تاریک بده…»  
---
 **آینه های شکسته**  
لوکس توضیح داد: «هر بار که بچه ها از ردپاشون انرژی میگیرن، یه آینه از بلور قدیمی میسازن. تا فردا شب اگه همه ی آینه ها رو نشکنیم، دو دنیا برای همیشه به هم می چسبن!»  
میلو و لوکس باز مأموریت پیدا کردند:  
۱. **سایه چسبها**: موجوداتی که از آینهها بیرون میآیند و هر چیزی را کپی میکنند.  
۲. **بچه های شیطون**: باید بدون آسیب زدن به آنها، انرژی چسبندگی شان را بگیرند.  
۳. **خاطرات لوکس**: آینه ها خاطرات قدیمی لوکس را زنده میکنند و او باید با ترس هایش روبه رو شود.  
---
 ** نبرد در دنیای آینه ای**  
در عمق جنگلِ ترکیبی، **آینه ی اصلی** را پیدا کردند—ساختۀ دستِ کودکی به نام لیلا، که بیشتر از همه شیفته ی چسبندگی شده بود. لیلا حالا شبیه ملکه ای چسبناک بود، با تاجی از بلورهای شکسته.  
میلو به جای جنگ، صحبت کرد: «لیلا! این نیروها آزاد نیستن… اونا روزی تو رو هم می بلعن!»  
لیلا اشک های چسبناک می ریخت: «ولی اینجا تنها جاییه که کسی منو مسخره نمی کنه!»  
لوکس از نیروی انسانی جدیدش استفاده کرد: دستانش را به زمین چسباند و **ریشه های نورانی** از خاک بیرون آورد. «بیا برات دنیای واقعی تری بسازم… بدون نیاز به چسبندگی!»  
ریشه ها لیلا را در آغوش گرفتند و انرژی تاریک از او خارج شد. آینه ی اصلی ترک خورد و دنیاها شروع به جدا شدن کردند.  
 لیلا و بچه ها به شکل عادی برگشتند، اما خاطره ای مبهم از ماجرا داشتند.  
 لوکس دوباره به شکل روباه برگشت—قیمت استفاده از نیروی انسانی اش.  
- میلو فهمید **خالِ بازو** همیشه هشداردهندهی خطر خواهد بود.  
میلو کنار آبشار نشسته بود. لوکس آمد و پوزخندی زد: «حالا می فهمی چرا اجازه نمی. دادم با بلور بازی کنی؟»  
میلو سنگی را به آب پرتاب کرد: «فقط یه سوال… اون دنیای قشنگ تری که به لیلا قول دادی، واقعاً میسازی؟»  
لوکس چشمانش برق زد: «شاید روزی… ولی اول باید به تو یاد بدم چطور از شر این خال لعنتی خلاص شی!»  
و دویدنشان در مه آغاز شد…  
**پایان فصل ششم**  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.