خُنکای مرداد
خاطراتی که از کودکی به جا می مانند همه مانند عکس های یک آلبوم است. این داستان یکی از عکس های آلبوم زندگی است.
خاطراتی که از کودکی به جا می مانند همه مانند عکس های یک آلبوم است. این داستان یکی از عکس های آلبوم زندگی است.
[مُضحکه ای دَر درندَشت.] _یِک 'هیچ' عَظیم بودم.کَسی که بُزرگتَرین آرزویَش بُوسیدنِ زهرِ لَبانَت و کآم گِرفتن از مَرگ بُود!._
دلت میخواد خواهر بزرگ ترت را منفجر کنی؟ برادرت را چطور؟ دوست داری به یک ماجراجویی در جنگل بروی؟ آن هم با تحمل اخلاق های گند خواهر برادر نوجوانت.. به هر حال، قرار است خیلی خوش بگذرد! با خوردن ما شمالو و نوشابه، توی یه پنجشنبه ی ساکت و آروم، دور از پدر و مادر! آنی، بری و جنا به یک ماجراجویی در جنگل میروند!
در تمام مدت دوستیمان، ندیده بودم آن طور گریه کند. هر آن منتظر بودم از شدت ناراحتی از حال برود. التماسش میکردم آرام باشد. فقط دوکلمه را تکرار میکرد: دو ماه... دو ماه... و دوباره مثل ابر بهار اشک میریخت. با چند لیوان آب و چیز شیرینی که به یاد نمیآورم چه بود آرام گرفت. خیلی آرام گرفت. برای چند لحظه جیک نزد. حتی نفس هم نکشید. خیره شده بود به دیوار...
هرقدمی که تو خونهی من راه میرفت،هر قاشق غذایی که توی اون دهن کثیفش فرو میکرد؛حالمو خرابتر میکرد. نمیتونستم تحمل کنم که یه کافر داره با من و زن و بچهام تو یه خونه زندگی میکنه. تا این که یه شب با حقیقتی مواجه شدم...
شاید جایی برای فرار نباشد اما همچنان میخواهم فرار کنم! شاید جایی برای فرار باشد جایی که مردمانش از جنس آدمی باشند جایی پر از آغوش های باز جایی که قلب ها اندیشها را میسازند جایی که احساس حیات دارد جایی برای تمام فراری ها جاده ای که به دل جنگل میرود چادر نشینانی سالخورده لیوانی چایی به دستم بدهند...
میدانی سالها سفر کرده ام ، سالها پرواز کرده ام... حال که به خانه رسیده ام ، خبری از خانواده ام نیست این درخت را بخاطر می آورم... آن مغازه خیاطی را میشناسم ، پدر خورخه... نمیدام چطور اما میشناسمش ، خیلی شکسته شده موهایش کاملا سپید شده اما باز هم میشناسمش بعد از مرگ همسر آقای ...آقای... اسمش را بیاد ندارم ، خیابان پایینی مسافر خانه دارد بعد مرگ همسر صاحب مسافر خانه دیگر نمیخندید! بگذار برگردد ، اخمش را میبینی...سالهاست نخندیده
برای رستگاری هرگز میانبری نبوده است ... هرگز راه مستقیمی نیست... راه همواره پر است از سنگلاخ ، پر است از پیچ و خم ها ،فراز و نشیب ها و این سختی مسیر است که آن را پر مایه می سازد. زمانی که نومیدی و ترس بر شهر و مردمش یکباره فرو میریزد و زمانی که تاریکی تمام قلبها را در مینوردد ،رستگاری شاید از همیشه نزدیکتر باشد...
خلیل برای بار پنجم از کنار پنجره رد شد. این کار صفیه خانم را کلافه می کرد. صفیه خانم منظور خلیل را میدانست...
ربات کوچکی بسیار قدیمی ای که تنها در یک دشت بزرگ پراز ضایعات اهن زندگی میکند و از انسانها بدش می اید. فقط یک نفر است که یاد آوری اش برای ربات کوچک لذت بخش است..
پرده ابی همچنان با ناز و عشوه زیاد میچرخه و تکون میخوره هومن سعی میکرد با صدای صندلی مورد علاقه نگار سکوت و بشکنه و فکر نکنه اون شب قبل از این سیاهی و سکوت شلوغ بود و سر و صدا مهمونی بود مهمونی خداحافظی برای فرزین پسرخاله نگار که خواستگار سابقش بود و حالا که بعد از مدتها از انگلیس برگشته بود و مدتی رو مونده بود حالا دوباره میخواست برگرده براش مهمونی گرفته بودن که بتونه باهمه خداحافظی کنه نگار برق خاصی تو چشماش بود و با همه میگفت و میخندید و شیطنت و خوشحالی تو تمام وجودش برق میزد پیرهن حریر ابی پوشیده بود رنگ مورد علاقه اش که به گفته خودش با پرده اطاق خواب ست کرده بود هر موقع این لباس و میپوشید میگفت اسکارلت اوهارا شدم که پرده های خونشونو لباس کرده و غش غش میخندید پچ پچ هاش با فرزین از چشم های عاشق هومن دور نمیموند خون با فشار زیاد به سرش فشار میاورد میخواد چیکار کنه تصمیم شو گرفته میخواد بره باهاش تو حجم بالای دود و سر و صدا و نور زیاد احساس میکرد این حجم از فشار در حد تحملش نیست نه میتونست بره تو حیاط و چشم از نگار برداره نه میتونست فضای سنگین اطرافشو تحمل کنه احساس میکرد همه میدونن که نگار داره ترکش میکنه جز خودش نه دیگه نمیتونست تحمل کنه با کلافگی رفت تو حیاط و شروع کرد به راه رفتن تصمیم شو گرفت برگشت داخل دید نگار خیلی خوشحاله و با فرزین میرقصن اصلا متوجه نبودنش نشده بوده رفت وسط و جای فرزین و گرفت نگار اروم زیر گوشش گفت امشب باید یه چیز مهمی رو بهت بگم وقتی رفتیم خونه هومن گفت الان بریم نگار اخم کرد و گفت انقدر زود هنوز مهمونی شروع نشده همه هنوز نیومدن هومن ...
من مرگم و تو زندگی ....... من تاریکی هستم و تو روشنایی.... من نفرتم و تو عشق........ نمیخوام بهت صدمه بزنم .... +قرار نیست بهونه ای برای زندگیت باشم لعنتی ....درافتادن با من یعنی مرگ .بهت رحم نمیکنم . + شکست نمیخورم .... تو مغروری .....یک احمق .....چرا بیخیال نمیشی؟....درسته که من و تو متفاوت هستیم اما هر دو ما یک شباهت داریم.......هر دو قلب هایی از جنس شیشه داریم . میخوام هر طور که شده مراقب اون قلب شیشه ای باشم....پس..... زندگی در حصار مرگ اسیر شو!