HEART NOTES
نوشتن از احساسات سخته ولی من اینجا از احساسات همه حرف میزنم
در جهانی موازی یک انفجار بزرگ باعث بر هم خوردن نظم زندگی اهالی کشور شده و شخص مرموزی قصد دارد با استفاده از آن، قدرت خود را تثبیت کند. قهرمانان قصه به دنبال پیدا کردن دلیل این انفجار و بازگرداندن نظم پیشین هستند.
دیگر از همه چیز خسته شده بودم؛ آن هایی که بدون خداحافظی ما را ترک می کردند، خانه ای که مدت ها از زمان پرداختن اجاره اش گذشته بود، نانی که به زور از گلویمان پایین می رفت و افکاری که مثل طنابی گلویم را می فشردند. داشتم دیوانه می شدم. تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم سکوت کنم؛ برای همیشه.
دلتنگی های یک مهاجر که در اوج دلتنگی تابلو یک کافه که شباهت اسمی با یک روستای نزدیک محل زادگاهش دارد و باعث میشود تصور کند همشهری در آنجا هست که میتواند با همان لهجه حرف بزند و بخاطر همین برداشت به اون کافه میرود و ادامه داستان
"من دوست دارم.. یعنی ازت خوشم میاد" لبخندی روی لبهاش نشست و گفت: " اوهوم " دختر که انگار سطل آب یخی روی سرش خالی کرده باشند گفت: " هی...این...این یعنی چی؟ من..." حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت: " منم دوست دارم ولی ، نمیتونم قبول کنم"
داستان در مورد نیکا فلاحی که در داستان قلب چوبی ۱۹ سالشه و متین امینی که در داستان قلب چوبی ۲۲ سالشه است. در ادامه با موضوع داستان بیشتر آشنا میشوید یک روز متین... .
سرد نگاش میکنم شروع میکنه به حرف زدن - ماکاری باهم نکردیم ! پوزخندم حرصشو در میاره و ادامه میده - دریا چرا قبول نمیکنی حرفمو ؟! همونطور که از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق که پشت سرم راه می افتاد گفتم - نمیخوام بهم توضیح بدی! - نه بایدم بهت توضیح بدم خیله خوب باشه راستشو میگم ! چرخیدم سمتش سرشو انداخت پایین _ ما با باهم رابطه داشتیم با اینکه خودمم میدونستم ولی از دهنش بشنوم یکم غیر قابل تحمل بود با خشم هواش دادم عقب که به دیوار برخورد کرد و...
پشت پیانوی کلاسیک قهوه ای رنگ کافه مینشیند ، آوازی را سر میدهد ، چشمانش را میبندد و به رود خانه ، مادرش ، پدرش و پیک نیک کوچکشان می اندیشد به سنگ هایی که توسط دختر کوچکی با گُل سرِ صورتی در رودخانه پرتاب میشوند و هر دفعه صدای بلند تری دارند . آه شهر من که اکنون غریبه ای