نقشی بر آب : مقدمه

نویسنده: g_dehghanpoor9

« ما با مردم مشکلی نداریم. گفته می شود که این جنبش ضد مردمیست. خیر. ما تنها با گله ها مشکل داریم و کسانیکه با هراس افکنی…» «ایام قبلی به ما این را تعلیم داد که مردم ما قلباٌ علم دارند که طالب چه اند و مهمتر از آن, برای نیل به مقصود باید چه کنند. صفوف جوانان در حاشیه ی این حوزه که برای ایثارگری حاضر شدند تا بقیه ی افراد…» «این جوانان چرا به جاهایی فرستاده می شوند که مشخص نیست پس از آن برایشان چه پیش می آید. پیشامد روز 9 آذر می توانست تصادفی باشد یا حتی دروغ. به افرادی که ما به نزدیکی منطقه فرستادیم اجازه ی نزدیکتر رفتن…» «ولی افرادی که آن روز اینجا نبودند و این هولناکی را ندیدند به خود حق می دهند با ارایه ی اباطیل جرات جوانان را بگیرند. این موانع را باید…» « واای, می شه خاموشش کنی؟ مثلاٌ اومدی کمک دست من باشی نه اینکه اعصابمو به هم بریزی.» شهرناز دست به کمر جلوی در نشیمن ایستاده بود. فرانک آهی کشید و رادیو را خاموش کرد. « خوب شد؟ من که ازت پرسیده بودم کمک می خوای. خودت گفتی نه» « خیلی اصرارم نکردی دیگه . سریع اومدی سر وقت این». چند لحظه همدیگر را نگاه کردند. فرانک با لبخند گفت «خب, کمک می خوای؟» «کارای خورد و ریز که زیاده ولی یه کار دیگه هست که خودم با این وضع نمی رسم انجامش بدم.» کمی مکث کرد. «برای روزبهه. می دونی, از وقتی باباش رفته خیلی بی قراری می کنه. » با بغض ادامه داد« خیلی باهاش صحبت کردم. به نظر خودمم کار درست همینه. بیشتر بچه های همسالشم دارن همین کارو می کنن و قرار گذاشتن که با هم برن به نیروهای داوطلب ملحق شن. بلاخره اینجور جاهاس که عیار آدم مشخص می شه. همیشه که نمی تونیم از دیگران توقع داشته باشیم. خودم نمی تونم لباس فرمشون رو بدوزم. تو می تونی زحمتشو بکشی؟ » شهرزاد با لبخند به فرانک چشم دوخته بود که از این اخبار ناگهانی کمی جا خورده بود《 روزبه می خواد بره داوطلب شه؟ آخه چرا؟ خیلی خطرناکه. هیچ معلوم نیست اونجا چه خبره. تو چطوری راضی شدی؟ 》 《چطور معلوم نیست. تو که رادبو داری تو خونه ت، مگه به حرفهای کیارش گوش ندادی؟ حتما انقدر که کانال عوض کردی حواست پرت شد. گفت که از افراد موثقی شنیده که اون جوونا ۹ آذر با رفتن تو محل جلوی انفجار دوباره رو گرفتن. اینهمه آدم از اونموقع تا الان با فدا کردن خودشون اجازه ندادن دوباره انفجاری پیش بیاد. بهداد… حالا می گی معلوم نیست چه خبره؟》صدای شهرزاد داشت بالا می رفت و فرانک سعی کرد کمی آرامتر صحبت کند 《اگه اینا درست باشه که حتما برای روزبه لباس می دوزم. منم به کیارش خیلی اعتماد داشتم ولی الان مطمئن نیستم. چرا به بقیه اجازه نمی دن نزدیک اونجا بشن؟》 《 واقعا توقع داری تو این وضعیت که هر لحظه ممکنه یه کار احمقانه باعث بشه جاهای دیگه هم منفجر شن اجازه بدن همه سرشون رو بندازن پایین و برن اونجا؟ تو اونایی که اجازه ی تو رفتن پیدا نکردن رو می شناسی؟》 《 از نزدیک راستش نه ولی تازه رادیوشون رو پیدا کردم و حرفهای بدی نمی زنن. فقط یه کم به این همه عجله برای فرستادن جوونترها به اونجا بدبینن. تو خودت فکر نمی کنی همه چیز خیلی سریع پیش رفت؟》 《 اینکه من و تو و فلان کسک چی فکر می کنیم خیلی مهم نیست. مهم اینه که…》صدای ضربه زدن کسی به در آمد. شهرزاد از جایش پرید《 حتما روزبهه. الان خودش بهتر همه چیزو برات توضیح می ده》 با عجله بلند شد و در را باز کرد. 《 سلام، چقدر دیر کردی.》 《 سلام، سمت خونه ی یکی از همسایه های جدید با بچه ها قرار داشتیم.》 《 همون زن و شوهر جوون که ماه پیش اومدن؟ راستی خاله فرانک هم اومده سر بزنه》 شهرزاد و روزبه در حین صحبت وارد نشیمن شدند. 《سلام》 《 سلام روزبه جان. خوبی》 《 بله، ممنون》 شهرزاد در حالیکه می نشست گفت《 خب، با همسایه های جدید کاری داشتین؟》 《 آره، چیز خیلی مهمی نبود.》 《که اینطور. همین الان داشتیم با خاله فرامک راجع به دوختن لباست حرف می زدیم.》روزبه گفت《 آها. اگه زحمتی نمی شه می تونین تا پسفردا آماده ش کنین؟ با چند تا از دوستام می خوایم بریم》 هردو به فرانک نگاه کردند که کم کم داشت معذب می شد《 خب روزبه جان، به مامانت هم داشتم می گفتم که این چیزایی که از اونجا می شنوبم یه کم ضد و نقیضه. نمی خوای صبر کنی تا همه چیز مشخصتر بشه؟ بعدش اگه بازم می خواستی حتما برات می دوزمش.》 روزبه خندید《 همه چیز مشخص شده خاله جون، فقط شما چون خیلی حوصله ی رادیو گوش دادن نداری در جریان نیستی. همه ی کساییکه ۹ آذر کنار استخر بودن با چشم خودشون دیدن که چی شد. یه هاله ی دود مثل انفجار اولی استخر داشت کنار گرگان درست می شد ولی همینکه دو نفر از دیده بانهای محل انفجار استخر پاشون رو تو ناحیه ی موجی گذاشتن اون هاله برطرف شد. بعد از اونم فقط به خاطر نیروهای داوطلبی که حاضر شدن دو تا دو تا برن اونجا دیگه هیچ هاله ی دودی تشکیل نشده. ازین مشخصتر می خواین بشه؟》 《 همین؟ اینو که منم از رادیوی کیارش شنیده بودم عزیزم. ولی اون دود یه جای دیگه بوده و اون دو نفر یه جای دیگه رفتن. هیچکس این دو تا رو همزمان نمی تونه دیده باشه و …》 《 چون نیازی به اینکه یه نفر ببینه نبوده. وقتی بیسیم دارن و با هم در تماس هستن. کیارش خودش پشت بیسیم گرگان بوده و گزارش داده و گفته دقیقا وقتی گفته شد اون دونفر رفتن تو ناحیه ی موجی هاله هم برطرف شد.الانم اگه کسی نره اونجا هرلحظه هرجایی ممکنه انفجار پیش بیاد.》 《 آخه اینکه دو تا چیز همزمان اتفاق افتادن دلیل نمی شه که یکی به خاطر اونیکی پیش اومده. در ثانی کیارش هم ممکنه اشتباه کرده باشه یا…》 فرانک کمی مکث کرد و روزبه با اخم گفت《 یا چی؟ دروغ بگه؟ اینا رو از کسی شنیدین یا به ذهن خودتون رسیده؟ 》 《 نه نگفتم دروغ می گه. فقط ممکنه اشتباهی پیش اومده باشه. خب من به کانال طهمورث هم گوش می دم چون حرفهای منطقی می زنه. ولی مگه مهمه کی این حرف رو بزنه وقتی حرف درستیه》 《 آها! خب همینه. بعله که مهمه. هیچ گربه ای همینجوری موش نمی گیره. اون مردک می خواست تو اون شلوغی بعد از انفجار اولی خزعبلات خودش رو به خورد مردم بده. حالا هم از این اتحادی که کیارش تونست به وجود بیاره می سوزه و با سفسطه کردن سعی می کنه کاری کنه بازم انفجاری بشه بلکه بتونه زهر خودشو بریزه. ولی کور خونده. شما هم انقدر ساده نباش که هر کی هر چی گفت قبول کنی》 کمی سکوت برقرار شد. شهرزاد با غرور لبخند می زد و فرانک نمی دانست چه بگوید《 همم. خب راستش من انقدر در جریان جزئیات نبودم. فقط تصادفی کانالشو پیدا کردم و به نظر معقول بود و...》روزبه حرفش را برید《 خب اگه به نظر معقول نباشه که نمی تونه آدمای از همه جا بیخبر رو به خودش جذب کنه.》 شهرزاد با لحنی که خیلی آرامتر شده بود گفت《 خودت رو ناراحت نکن عزیزم. منم می دونم که حوصله ی این صحبتها رو خیلی نداری برا همینم در جریان نیستی. حالا قول لباس رو برا کی ازت بگیریم؟》 فرانک هنوز متقاعد نشده بود ولی دلش نمی خواست بحث ادامه پیدا کند. 《 همم. گفتی برای پس فردا آماده بشه؟ اگه الانا شروع کنم فکر کنم تا پس فردا شب حاضر بشه.》 《دستت درد نکنه عزیزم. تو زحمت افتادی》 《 نه زحمتی نیست. خیله خب پس بهتره که برم خونه.》 فرانک از جا بلند شد و شهرزاد و روزبه تا دم در مشایعتش کردند. پس از خداحافظی فرانک راهی خانه شد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.