نقشی بر آب : رؤیای استخر
0
15
0
18
در یکی از آن شبهای تاریک که قرص ماه در آسمان دیده نمی شد ، ارابه ای در یک راه خاکی حرکت می کرد. این ارابه را دو اسب می کشیدند که روی هر کدام یک مرد جوان نشسته بود و در بدنه ی چوبی که به پشت اسها متصل بود و دو چرخ زیرش بودند دو زن نشسته بودند. سکت مطلقی حکمفرما بود و تنها صدای پای اسبها شنیده می شد. فرانک به همراه هما و سیاوش چند ساعت پیش از خانه بیرون آمده و به آهستگی به بیرون طهران رفته بودند. در حاشیه ی ده، مرد جوان ریشداری که خود را فرود معرفی کرده بود چادر زده بود. هنگام معرفی مشخص شد که او هم همراه هما و سیاوش آنجا آمده بود ولی برای امنیت و مشکوک نکردن اهالی ده، بیرون مانده بود. پیش از سوار شدن هما هشدار داده بود که تا روشنتر شدن هوا و فراهم شدن امکان دیدن پیرامونشان صحبتی نکنند. تاریکی هوا و یکنواخت بودن حرکت اسبها باعث شد فرانک به خواب فرو برود. در خواب جاده های بزرگ سنگفرش شده با کاشیهای فیروزه ای را می دید که در کناره شان با فواصل منظم درختان تنومندی سر برافراشته بودند. روی کاشیها طرحهایی مانند فرشهای دستباف خانه شان بود. فرانک تا به حال از ری دورتر نرفته بود ولی در خواب می دانست اینجا استخرست. همانطور بود که پدر و مادرش پس از برگشتن از آنجا توصیف می کردند. ولی بر خلاف توصیفشان از شلوغی و مردمانی که با لباسهای رنگی پیاده روی می کردند، کس دیگری آنجا نبود. فرانک به تنهایی در خیابان زیبا راه می رفت. می دانست باید کجا برود. دوره ی مشارکت دهداری که دولت مرکزی برای اهالی مسنتر دهها طراحی کرده بود کمی جلوتر بود. می دانست باید در خیابان سمت راست درخت فیروزه ای رنگ مصنوعی ای که تک تک شاخ و برگهایش با ظرافتی باورنکردنی از سرامیک فیروزه ای ساخته شده بود، بپیچد. مادرش این درخت را با ذوق و شوق برایش توصیف کرده بود و قول داده بود که در سفر بعدی نقاشی ای از آن برایش بیاورد. البته فرانک هرگز این نقاشی را ندید. پدر و مادرش دیگر از آن سفر برنگشتند، مانند دیگر شرکت کنندگان این دوره. ۳ روز پیش از انفجار ۹ آذر، همه ی اهالی علاقه مند به گسترش ساختار اداری مرکزی به دهها از سراسر ایران برای شرکت در این دوره ی آموزشی هفتگی به استخر آمده بودند. ولی پس از ۹ آذر شهری به نام استخر دیگر وجود نداشت. فرانک در همین افکار، همچنان در خیابان زیبا به سمت درخت فیروزه ای راه می رفت. ولی چرا انقدر خلوت بود؟ کم کم به درخت نزدیک شد ولی از جایی به بعد با تعجب متوجه شد که درخت جای خود را به یک کاکتوس غول پیکر داده. زیر پایش، خیابان فیروزه ای ناپدید شده بود و خاک قرمز و لزجی جای آن را گرفته بود. از آسمان مایع قرمز رنگی به زمین شره می کرد. فرانک بالا را نگاه کرد. ابرهای زیبای آسمان دیگر دیده نمی شدند، در عوض در جای جای آسمان گردنهای بریده ی خونچکانی به سمت زمین کج شده بودند. با ترکیبی از هراس و نفرت شروع به دویدن کرد. گردنهای بریده همه جا بودند و نزدیکتر می شدند و هرچه می خواست از کاکتوس بزرگ دور شود نمی توانست و باز هم جلوی راهش سبز می شد. ناگهان کیارش را دید که با همان لبخند همیشگی و دست در جیب رو به رویش ایستاده. لبخندش بزرگ و بزرگتر شد. جوری که لب و دندانهایش همه ی صورتش را پوشاندند. فرانک از خواب پرید. هوا روشنتر شده بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳