دوری از هم
سلاممممم خلاصه داستان مرینت و آدرین از هم دوری می کنن چرا ؟؟ میفهمی
سلاممممم خلاصه داستان مرینت و آدرین از هم دوری می کنن چرا ؟؟ میفهمی
داستان دو شخصیت خیلی دوست داشتنی به نام مرینت و آدرین که اول باهم داخل یه کلاس بودند مرینت وقتی آدرین رو میدید لپ هایش گل می نداخت آلیا دوست مرینت همش به مرینت می گفت چون وقتی مرینت آدرین میدید سوتی های بزرگی میداد و آلیا می گفت آدرین دوست داشته باش مرینت گفت باشه
توی کمد دیواری لا به لای لباسهات قایم میشی... از سروصدای بیرون وحشت زده چشم هات رو روی هم فشار میدی...صدای شلیک هنوز هم تموم نشده و قلبت روی هزار میزنه...! امیدواری کسی وارد اتاقت نشه که یهویی صدای درگیری و شلیک اسلحه قطع میشه. نفست توی سینه حبس میشه و دلشوره میگیری...چند دقیقهاس که خبری نشده و ترس برت میداره صدایی از بیرون اتاق میشنوی از لای در کمد میبینی که در اتاق آروم باز میشه... دستت رو روی دهنت میزاری تا صدایی بیرون نیاد مرد سیاه پوشی که اسلحه به دست وارد اتاق شده رو خیلی خوب میشناسی... اون اومد... میگفت برمیگرده...! باورت نمیشد. در سرویس بهداشتی رو باز میکنه و داخل رو نگاهی میاندازه وقتی کسی نیست زیر تختت رو هم نگاه میکنه... ریشی که روی صورتش داره با مدل موی بان که پشت سرش بسته شده جذابیت خاصی رو بهش بخشیده... وقتی دید کسی توی اتاق نیست خواست از اتاق خارج بشه که با صدایی که از توی جیبت میاد وحشت میکنی و گوشیت که زنگ میخوره رو برمی داری تا خاموش کنی... ولی اون متوجه صدا میشه و سمت کمد برمیگرده...! چشمهات خیس میشه و هر لحظه ممکنه اشکهات سرازیر بشه همینطوری سمت کمد میاد و تو وحشت زده از لای در به بیرون خیره میشی... چشم های سبزش هم از اون فاصله برق میزنه... کنار کمد که میرسه تو از ترس چشم هات رو میبندی و در باز میشه.... با باز کردن چشم هات اون یشمی چشم هاش رو مقابل صورتت میبینی که میگه: - ههلو لاو (hello lov)
چشم هات رو باز میکنی و از روی پارکت های سردی که کل بدنت رو کوفته کردن بلند میشی. به دیوار پشتت تکیه میکنی و با به یاد آوردن اتفاقات چند ساعت پیش چشمهات خیس میشن باورت نمیشه... وقتی چشمت به لباس عروس سفیدی که چند ساعت قبل به تن داشتی و حالا با قرمزی خون پر شده دوباره هجوم و سنگینی احساسات رو در اعماق قلبت حس میکنی تو...چیکار کردی؟... تو کشتیش؟... دستات رو روی سرت میذاری و جیغ میزنی...روز عروسیت رو با دست های خودت خاکستر کردی... چشمت به خونی که روی زمین ریخته خیره میمونه...! جسد کجاست؟ با ترس از جات بلند میشی و سمت خون میری و مطمئن میشی خبرایی هست. اسلحهات رو نمیتونی پیدا کنی و سردرگم اطرف خونه پرسه میزنی و وحشت کردی... کل خونه رو سکوت گرفته و این سکوت بیشتر تورو به مرز جنون میبره. رو به روی آینه میری و موهایی که فر اطرافت ریخته رو کنار میزنی ریمل و خط چشمت پخش شده و قیافه تورو داغون تر کرده... حس مرگ بهت دست میده این چه بازیه؟ چشم هات رو برای چند دقیقه میبندی میخوای ترست بریزه در عرض چند ثانیه صدای نفسی رو کنار گوشت احساس میکنی... وقتی چشمات رو باز میکنی هول میکنی و اگه زود دست به کار نمیشد افتادنت حتمی بود با دیدن دوباره اش انگار جون تازه ای میگیری صداش رو میشنوی که میگه: - معذرت میخوام بیب...ترسوندمت! برات یه چیزی آوردم دوست داری ببینی؟ لبخند محوی میزنی و سرت رو تکون میدی از بغلش بیرون میای و اون به سمتی میره و با جعبه ای توی دستش برمیگرده - برای توعه باز کن... با استرس در جعبه رو کمی بالا میدی و در آنی از لحظه بوی خون حس میکنی شوک زده جعبه رو ...
خاطراتی گذرا و خیلی کوتاه از ذهن یک مرد مغازه دار که در نوجوانی دستفروشی میکرد بیان میشود
همان طور که قدم بر می داشتم، وارد شدن بی سروصدای آن پزشک را تماشا کردم. دیدم که او چطور تمام دستگاه هایی که بی امان بوق می زدند را خاموش کرد، ماسک را از روی صورت حورا برداشت و پتو را از روی بدنش کشید؛ گویی در آن مدت مرده بود و حالا تازه زنده شده بود. دیگر مشکلی وجود نداشت... لااقل برای او.
ویالونت را هربار در دست گرفتم و نُت هایی که تو نواختی را نواختم گریه میکردم.رفتنت را قبول نمیکرد جیغ میکشید و اینطور دلتنگی خودش را ابراز میکرد.دیگر با صدای دلنشینی آواز نمیخوانَد فقط یک دم جیغ میکشد.ویالونت در دست غیر حتی با نواختن نوت های درست جیغ میکشد...
با هر بار خواندن و بلند کردن صدایش به قطع میتوانستم هرج و مرج ملائک را از شنیدن صدایش تشخیص دهم.
این داستان احتمالا کمی تخیلی بنظر برسد اما روزی واقعی خواهد شد.
+مهشید میدونستی همیشه مجبورم میکنی بخندم ؟ مهشید در حالی که یک قاشق از بستنیش رو در دهنش فرو میداد گفت -واقعا؟ +آره تاحالا هیچکس مجبورم نکرده بود که واقعی بخندم -تاحالا هیچکس هم منو مجبور نکرده بود از ته دل دوست داشته باشم باهاش وقت بگذرونم +از تَه دِل...؟ -آره به اجبار کسی رو از ته دل دوست داشته باشی دقیقا مثله وقتی که به اجبار واقعی میخندی
کتابِ بیپایان نویسندهی گمنام جهل و ثروت عقل و فقر در زمین گرد زیر آسمان در یک خط از کتابِ مترو
.ﺣﺻﻟه ﺛﺍﺑت #ﻛﺭﺩن ﺧﺩم ﺑﻫ #ﺑقیه ﺭﻭ ﻧﺩاﺭﻣ ﻫﺭﭼـی ﺍﺯم #ﺷﻧﻳﺩی ﺩﻭﺗﺍ ﺑذﺍﺭ ﺭﻭش
یکی از بزرگترین و برجسته ترین شخصیت های تاریخ کشور که در طول دوران زندگی خود کارهای بزرگی را انجام داده است، ابوریحان بیرونی است. این دانشمند ایرانی در زمینه هایی نظیر جغرافیا، زمین شناسی، مردم شناسی،