آلیس گمشده در آلبروبلو
صدای زنگ یتیم خانه مگنت به صدا در می آید . آقای والس با دوچرخه خود نامه های یتیم خانه را به سرپرست می دهد.
صدای زنگ یتیم خانه مگنت به صدا در می آید . آقای والس با دوچرخه خود نامه های یتیم خانه را به سرپرست می دهد.
پرچم ها سقوط کردند. سربازها کشته شدند و اراده مردم ادریا شکسته شد. گسترش قلمرو امپراطوری ساتاناتزا با مرگ آزادی و استقلال ادریایی ها رقم خورد. نخستین موج مبارزان آزادی توسط گرگ بی رحم و ترسناک ساتاناتزایی مهار شد. ترس بر ادریا حاکم شده و رویایی آزادی به خیالی تیره و تار بدل گشت. حال با گذشت سال ها نسل جدیدی پرچم ادریا را در دست گرفته و برای به دست آوردن آزادی از دست رفته خود دوباره قیام کرده و بار دیگر دربرابر ساتاناتزا و لشکر سربازان و مهره های ترسناکش ایستاداند. جنگ در سایه ها دوباره آغاز شده است. آزادی و یا سقوط همیشگی ادریا در این جنگ و توسط قهرمانانش، نوشته خواهد شد.
شرح حال دختر نوجوانی که چند روزی پیش مادربزرگش می ماند و شخصیت و دغدغه های او را از نزدیک می بیند
(نظرتون راجع به قسمت «تقصیر باران نیست» برام خیلی مهمه، ممنون میشم برام بنویسین.) میگن زندگی ما اوتیستیکها، شبیه به زندگی پروانهایه، که توی شیشه مربا گیر افتاده باشه. دلش میخواد جلو بره و با بقیه پروانهها پرواز کنه. باهاشون ارتباط بگیره، بازی کنه، تواناییها و زیبایی خودش رو بهشون نشون بده... اما... نمیتونه. چون شیشهی مربا جلوش رو میگیره. دوست داریم با بقیه ارتباط بگیریم؛ اکثرا تواناییهایی داریم که دوست داریم ازشون بهره ببریم و مثل همهی آدمها، دوست داریم از زندگی اجتماعی لذت ببریم. اما خب... اوتیسم، شیشه مربای ماست که ما رو توی خودش زندونی کرده. به عنوان یک دختر با اوتیسم خفیف یا همون سندروم آسپرگر، دوست دارم که برخی خاطراتم رو اینجا آپلود کنم. اگه سوالی درباره اوتیسم داشتین داخل کامنتها بپرسین، با کمال میل جواب میدم.
نیروی ویژه 141 آمریکا به دنبال ردیابی ولادیمیر ماکاروف، یک افراطی ملیگرا و تروریست روسی است که در حال برنامهریزی برای آغاز جنگ جهانی سوم است. | به زودی...
در زندگی اتفاقاتی مبهم می افتند و ما را گیج می سازد.گاهی به این فکر می کنیم که آیا راه خروج وجود دارد یا خیر؟ آیا او می تواند ب....؟
االان دیگه خوبم...از هیچی نمیترسم! اون فقط میخواست بازی کنه! اون دوست منه! نمیخواد به من آسیب برسونه!
رُز گلی زیبا در گلخانهی آقای جمشیدی است و بعد از مدتی با ماهیگیری به اسم سپهر آشنا میشود و متوجه میشود که او کمی افسرده است،سپهر او را از آقای جمشیدی می خرد و باهم ماجراهای زیادی را می گذرانند.
حس غریبی دارد؛ اینکه آن طور دیوانه وار دلرحم باشی و در عین حال، بتوانی مرگ یک ماهی را با چشمانی تاریک و خالی از احساس تماشا کنی.