گمشده ای در شب
پسری که با دوستان خود میخواهند در یک شب تاریک دل به جنگل بزنند اما نمیدانند که چه اتفاق هوایی پیش روی آنها است...
پسری که با دوستان خود میخواهند در یک شب تاریک دل به جنگل بزنند اما نمیدانند که چه اتفاق هوایی پیش روی آنها است...
داستان یه نویسنده مریض که از نامید کردن دنبال کننده هاش و ناکار کردن قهرمان های داستان هاش و به گند کشید اونا خیلی لذت میبره؛ غافل از اینکه یه روز یکی ار همون قهرمان های داستان که غم زیادی رو تحمل کرده مصوب مشکلاتش رو نفرین میکنه نفرینی که دامن سم رو گرفت! من برای نوشتن این داستان ایده ای ندارم پس ممنون میشم توی نظرات چند تا ایده برای ادامه این داستان بهم پیشنهاد بدین.
بهنامخدا عنوان: #شهر_پوچی به قلم: #عطیه_ابراهیمی ·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_· وقتی که خودم نیز مرا درک نکرد آجر به آجرش را ساختم. تا خانهای باشد برای من، برای تمام دوستانم... ·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_·_· مقدمه: قطعا زندگی ادامه دارد. من مطمئنم که آن درست پشت دیوارهای بلند شهر نشسته و منتظر من است. شاید خوشحال شاید غمگین شاید عصبانی و شاید ترسیده اصلا...! از کجا معلوم عاشق نباشد؟... باید فهمید... باید بفهمم که زندگی برای من چه رنگی را به ارمغان میآورد...
درمورده یک دختر کتاب خوان است که هر روز وقت خود را در تنها کتابخانه قدیمی شهرشان میگزراند ... که یک روز به کتابی بر می خورد که صفحات آن خالی است ... ولی در صفحه ی اول آن این جمله نوشته شده بود : ( تو نقش اصلی ماجرای منی ... )
چیزهای زیادی وجود دارد که کسی از آنها باخبر نیست. نیروها در این دنیا و دنیاهایی با نیروهایی متفاوت. این داستان شروع شد از زندگی پسری که با تنها عشق زندگیاش در صفا و خوشبختی زندگی میکرد تا اینکه مسیری به رویش باز شد. شاید باید از کناره آن مسیر میگذشت تا پاش به این قضیه باز نشه. اما دیگه دیره و راه بازگشتی نیست...
دکتر دیوانه و روانی در آزمایشگاهی سعی میکنه دستگاهی بسازه که بچه تولید کنه یک روز سر اتفاقی به طور تصادفی بچه ای ساخته میشه اما درست بعد ساخته شدن بچه و تولید اون دیگه نتونستن چیزی بسازن پسری به اسم توماس بدنیا میاد ودکتر روانی اون رو در رنج و عذاب بزرگ میکنه و...ماجرا جالب ترم میشه که باید بخونید?
جونوو، مشهورترین سلبریتی کره جنوبی است که درگیر یک ماجرای عشقی ناکام با همکار خودش است. اما عشق، تنها مشکلی نیست که جونوو باید با آن دست و پنجه نرم کند ... این داستان به صورت ماهنامه منتشر خواهد شد به جز سه فصل اول آن، که در روز اول انتشار داستان، منتشر خواهند شد.
جهان همیشه درگیر نبرد دو گانه ها بوده ، نور و تاریکی ، خوب و بد ، سرسبزی و خشکی و ...
هنگامی که جک به مهمانی می آید، از دیدن دوقلوی همسان خود شوکه می شود. مشکل این است که جک دوقلوی همسان ندارد. برادرش واقعی اش حتی شبیه به او هم نیست. به نظر می رسد مهمانی امشب در تالار وحشت برگزار می شود.
خبرنگار روی چمن های خیس قدم گذاشت و به سمت یکی از آن دخترها رفت. نگاه سرد و بی احساسش را به شال چاک چاک دختر دوخت. جلویش زانو زد و دستی به پیکر بی جانش کشید، انگار می خواست دنبال سرنخی در یک صحنه جرم بگردد. کمی بعد، دستش را برداشت و رو به یکی دیگر از آنها کرد. صورت او پشت به دوربین بود، برای همین نتوانستم صورتش را ببینم. فقط دسته ای از موهای بافته اش دیده می شد. خبرنگار رو به دوربین کرد و گفت: «اجساد دخترانی که از سر کنجکاوی سعی به فاش کردن راز کلبه مخوف انزلی کرده بودند، عصر امروز در جنگل و کنار کلبه پیدا شد.»
محلی برای تخلیه پراکندههای ذهنی من. پیشنهاد ها و انتقادهاتون خوشحالم میکنه :)
مری زن میانسالی ست که با گذشته راز آلود خود در یک موزه کار می کند و در یک شب کریسمس در موزه پرده از گذشته اش برداشته می شود چون در می یابد که...