بار غم
بار غمی به همراه دارم که میدانم و میتوانم آن را زمین بگذارم ، ولی نمیخواهم ... شاید تا ابد و دهر ادامه یابد ...
بار غمی به همراه دارم که میدانم و میتوانم آن را زمین بگذارم ، ولی نمیخواهم ... شاید تا ابد و دهر ادامه یابد ...
به خود قول داده بود دیگر بغض نکند بغضش را بشکند و در خود نریزد آن همه بغض در گلویش را بیرون بریزد لارا را در آغوش گرفت بعد خودش را در آغوش گرفت سپس فریادی از جنس سکوت زد فریادی از جنس سکوت چاقو را بلند کرد و بغض را شکافت بغض را شکافت بغض همراه با گلبرگ های قرمز روی برف ها بیرون می ریختند ...
تصورات و تخیلات انسان گاهی می توانند تبدیل شوند به کابوسی که گویی انسان در آن لحظه با تمام حواس و احساسات خود آن را درک و حس می کند اما گاهی اوقات اتفاقاتی می افتد که تو آرزو میکنی ای کاش تصور و تخیل بودند. مانند اتفاقی که برای من افتاد.
او زیباترین واقعهی زندگی من بود... و چقدر حیف که مدتش کوتاه و زود گذر شد!
در دنیایی که تاریکی راهنماتر از روشنایی باشد، آب و آتش عاشق یکدیگر میشوند.
همینجور که بدنش رو گرفته بود ،سرش رو به میله ها میکوباند. نمیتونست زبان باز کند و بگوید بخاطر چه گناهی مستحق این رفتار بود!
شخص تازه وارد بعد از اینکه در جای مناسب قرار میگیرد تنها چند ثانیه صبر میکند و موقعیت را میسنجد و وقتی مطمئن میشود که توانایی انجام خواسته اش را دارد با دست چپ کلاه را از روی سرش برداشته و همزمان کلت کمری برتایی که همراه خودش آورده را با دست راست از جیب پالتو بیرون میآورد و دو گلوله از پشت به کلاوس شلیک میکند، چند قدم نزدیکتر میشود و پنج گلوله دیگر هم در سر و کتف و بدن او خالی میکند، بدن بی جان کلاوس پس از اصابت گلوله ها بخاطر دست تکیه گاهش روی سکوی جایگاه متهمین کمی به جلو خم شد و گلوله های بعدی که بهش اصابت کرد او را به جلو هول داد سنگینی بدنش باعث شد دوباره برگرده به عقب، زانوهاش خم بشه و به سمت زمین سقوط کنه چانه کلاوس به شدت به جای تکیه گاه جلوی جایگاه برخورد کرد که صدای بهم خوردن دندان هاش تا رودخانه تراوه رفت، برخورد چانه کلاوس باعث شد سرش به سمت عقب بیاد و زانوهاش به زمین برخورد میکنه و به پشت روی زمین بیافته خون کلاوس دورتادور جایگاه متهمین رو رنگین کرده.
این داستان درباره پسرکی به اسم "لوکا"ست از روزی که چشم به دنیا باز کرد ...نه از روزی،که بدنیا اومد نتونست چشم به دنیا باز کنه متاسفانه لوکا تنها پسر "خانواده مگ " کور متولد شد بود!
این داستان درباره پسرکی به اسم "لوکا"ست پسربچه ای که همیشه توی کابینت قایم میشد و چشم و گوشش رو می بست و شروع به خوندن میکرد
خیلی وقت هست که یاد گرفتم وقتی کسی خیلی خوب است حتما یک نقشهی پلیدی دارد...
داستان کوتاه چند قسمتی پرش (شیرجه) زندگی برای من مث یک شیرجست شیرجه توی استخر کم عمق هرچقدرم شیرجه بی نقصی ارائه بدم تهش قراره با مخ بخورم کف استخر ولی من اینجام که بپرم ...