سایه مورمور
بعضی با خواندن داستان هایی مو به تنشان سیخ می شود ، بعضی هم برایشان عادی است ، اما همانطور که معلوم است این داستان برای بعضی از افراد مور مور کننده است .
بعضی با خواندن داستان هایی مو به تنشان سیخ می شود ، بعضی هم برایشان عادی است ، اما همانطور که معلوم است این داستان برای بعضی از افراد مور مور کننده است .
با ورود نور افتابی که از پشت پنجره ی اتاقم به داخل اتاق نفوزذکرده بود برپازدم یه کشو قوس کوجیک به بدنم دادم و بعد از شستن دستو صورتم خواب توی چشمام به دست باد بهاری سپورده شد و بعد از چند مین فورم یونیک مدرسه مو تن زدم و بعد از پشت سر گذاشتن پاشنه ی در خونمون راه سایه مو به دیش گرفتم تو راه به هر اشنا و هم محله ای که میرسیدم با لبخند سالم میدادم از رفتگر کوچمون گرفته تا اون بابای کوچه که روی اون صندلی اشنای پالستیکی میشینه تا همون انرژی که به اونا میدم با انعکاس بیشتری سمتم برگرده اخه من زندگیرو تو صدای دلتشین جاروی رفته گر نفس میکشم زندگیرو تو صدای اون کاصب کاری که از صب واسه یه لغمه نون حالل از زور بازوش تو تا صدای توی گلوش استفاده میکنه میبینم اره زنذگی داخل همین چیز ها نحفته ست اینجوری میشه واقعا زندگی رو زنذگی کرد میشه بدون پیدا کردن دلیلی واسه شاد بودن شاد بود تو همین فکرا بودم که خودمو جلوی درب مدرسه پیدا کردم و شنیدن سرود کشورم روح و جون منو غنی کرد ارزش خاکی که دارم توش زندگی میکنم رو بار دیگه یی واسه نا خداگاه ذهنم ریپالی کرد اللن دیگ سرود رسیده بود به جاییش که غالمحسین بنان میگه در راه تو ، كی ارزشی دارد این جان ما. پاینده باد خاك ایران ما و اینجا بود که کامال معنی این جمله به وجودم طزریق شد و مثل جای واکسن موند گوشه ی سینم از اون لخظه به بعد بخدا قول دادم جوری زندگی کنم که مدیون خون شهدا نباشم که هرکجای دنیا که رفتم تشون بدم من یه ایرانیم جایی که ریشش کلی فرشته های بدون بال ایثار گر بوده که صدای زنگ کالس نقش اهن ربایی رو بازی کرد و منو به سمت کالسم ...
پلک میزنم. چشمانم تار میشوند. از میان هالههایی که به سختی از هم تشخیصشان میدهم، جانوری کوچک را میبینم که از زیر در خودش را به داخل میکشد و به طرفم می آید. زیبا است و در عین حال، منفور. شبیه روباه است، ولی چشمان سفیدی دارد که هیچ کجا شبیهش را ندیدهام. به چشمان خالیاش چشم میدوزم و بیاختیار دستم را به سمت سرش میبرم. به محض اینکه صورتش را لمس میکنم، قلبم تیر میکشد؛ گویی آن جانور، پنجههایش را با قدرت درون دهلیزهایم فرو کرده است.
در کره جنوبی خانواده ای دو بچه دو قلو به دنیا می آورند امل نوزاد دختر به دلیل دختر بودنش به خانواده دیگری سپرده میشود و از ان خانواده تنها چیزی که نصیبش میشود کتک است. و.......
متولد شدن فوت شدن شدی ما در داستانی کوتاه .... پسری بع دنیا میاد و میمیرد
داستان پسر جوانی به اسم فِرِد رِدفورد . را روایت میکند عاشق هست همه چیز برای برایش جالب اما یک شب زمان برگشتن از یک کازینو سوار تاکسی شده . و در ان ساعات. زندگی اش تغییر میکند . .....¡¿
به خود قول داده بود دیگر بغض نکند بغضش را بشکند و در خود نریزد آن همه بغض در گلویش را بیرون بریزد لارا را در آغوش گرفت بعد خودش را در آغوش گرفت سپس فریادی از جنس سکوت زد فریادی از جنس سکوت چاقو را بلند کرد و بغض را شکافت بغض را شکافت بغض همراه با گلبرگ های قرمز روی برف ها بیرون می ریختند ...
تصورات و تخیلات انسان گاهی می توانند تبدیل شوند به کابوسی که گویی انسان در آن لحظه با تمام حواس و احساسات خود آن را درک و حس می کند اما گاهی اوقات اتفاقاتی می افتد که تو آرزو میکنی ای کاش تصور و تخیل بودند. مانند اتفاقی که برای من افتاد.
او زیباترین واقعهی زندگی من بود... و چقدر حیف که مدتش کوتاه و زود گذر شد!
در دنیایی که تاریکی راهنماتر از روشنایی باشد، آب و آتش عاشق یکدیگر میشوند.
همینجور که بدنش رو گرفته بود ،سرش رو به میله ها میکوباند. نمیتونست زبان باز کند و بگوید بخاطر چه گناهی مستحق این رفتار بود!