تلفن
وسوسه تماس گرفتن با نامزدی که او را طرد کرده
در این مرحله خیلی چیز ها قفل است و کلیدش بین دسته کلیدِ شلوغم گمشده است...اما کلید این یکی را خودم گمکرده ام.
کلاویه های بیصدا داستانی است که پایان غیرمنتظره ای دارد و اگر کسی پایان داستان را پرسید به او واقعیت را نگویید...
این حقیقت نداشت. ما هر چیزی که می خواستیم، داشتیم. خانه کوچکی که زیر سقفش زندگی می کردیم، آسمان بالای سرمان و غذایی که در سفره بود... و البته یکدیگر.
کسی باشد که با جون و دل به تک تک کلماتی که از دهانت بیرون میآید گوش بسپارد اما زمان دیدار شما بسیار کم است و او مثله همیشه بدون خداحافظی در دل آسمان گم میشود....
دستم را روی پاهای برهنه و زخمیام که رد طناب دور مچهایش به وضوح دیده میشد کشیدم:«مگه من برای خودم میگم؟! من که از خدامه همین فردا بگیرن سرمو ببرن! حداقل از شر دَنی و این زندگی کثافتی خلاص میشم... تازه ممکنه تبدیل به یه کباب گوشت انسان خیلی خوشمزه بشم که به مراتب خیلی از این زندگی مفیدتره.» اجزای سلولهایم که پس از پخته شدن توسط بهترین آشپزهای گاوی و گوسفندی کاملا تخریب شدهاند را تصور کردم که درون معدهی سران شهر مثل گربهها و سگها یا حتی شیرها و پلنگها کاملا هضم میشوند و در ساختار بدن آنها قرار میگیرد؛ گویی که من هم عضوی از بدن آنها شوم...
اگر دو نفر از هم جدا شوند. فقط خودشان صدمه میخورند؟ یا...درواقع در کنار حس غم شادی بیکرانی دارند؟ ممکن است به چند نفر دیگر صدمه بزنند؟ داستان زندگی دختر بچه ای که بعد از مرگش تصمیم گرفته سفره دلش را باز کند...امل دیر شده فقط من و تو حرف هایش را میشنویم.
داستان، داستان جوانکی یهودی است که در روز مصلوب شدن فردی که پنداشته میشود عیسی پسر مریم است در قدس الاقداس قدم میگذارد.
فک کنم باز تقصیر منه،اما من این بار زندگی یه ادمو خراب کردم.شاید اگر از اول باش دوست نمیشدم الان اینطوری نمیشد ولی ...