نفس جهنم : قسمت چهارم

نویسنده: Albatross

- نه... ای... این... این کار رو باهام نکن. سرم را محکم‌تر تکان دادم. چشمانم پر شد و معصومانه هق زدم. در حالی که اشک از گوشه چشمانم سر می‌خورد و با حرکات سرم مسیرش را گم‌ می‌کرد. با ضجه صدایم را بالا بردم. - تو رو خدا... تو رو خدا بی آبروم نکن، التماست می‌کنم... به خدا... به خدا من اونی که فکر می‌کنی نیستم، قسم‌ می‌خورم، به جون حاجی بابام دارم راستشو میگم... ت... تو رو خدا... تو رو خدا از من بگذر‌. اگر می‌گفتند ابلیس را بکش قطعاً او را به خاطر می‌آوردم. مروت به چشمانش برنگشت. انگار که اصلاً حرف‌هایم‌ را نشنیده. انگار که مغزش از سنگ بود و کلماتم با برخورد به آن شکسته بود. این مرد این شخص تمام انسانیتش را به شیطان درونش فروخته بود. مرامش رفته بود و هرگز به او برنمی‌گشت. انسانیتش ترکش کرده بود. رحم و مروت... حتی با آن آشناییت نداشت. هیچ فایده‌ای نداشت. تمام التماس و خواهشم را نادیده گرفت چون اصلاً نشنید! روی تخت آمد. نفسم رفت و برنگشت. روحم جسمم را کنار میزد تا بلند شود؛ ولی بدنم چهار دست و پا به او چسبیده بود. بین مرگ و زندگی معلق بودم. احساس می‌کردم صدای تپش قلبم را او هم می‌شنود. رویم خیمه زد. زانوهایش کنار پاهایم بود و دستانش روی بالش ستون شده بود. از این زاویه بازوهایش پر قدرت‌تر می‌نمودند. رگ‌های ساعدش آماده انفجار بود. شانه‌هایش بابت حالتش برجسته‌تر شده بود و نگاهش... امان نمی‌داد. لبخند زد، لبخندی که باید فاتحه‌ام را می‌خواندم. امروز من تمام می‌شدم... بی شک! چشمانم روی چشمانش با بی قراری می‌‌لغزید، از چپ به راست و از راست به چپ؛ اما او با نگاهی ثابت به یک چشمم زل زده بود و هر چند ثانیه به چشم دیگرم نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست شیره ترسم را از هر دو دیده‌ام با نی نگاهش بالا کشد. بابت نبود هوا در اطرافم نمی‌توانستم درست نفس بکشم و صدایم به خوبی بالا نمی‌آمد. - می... می... می‌خوای... چی... چی کار کنی؟ وحشت به جانم چنگ زد و جیغ زدم. - می‌خوای با من چی کار کنی؟! بدنم داشت سست میشد و مورمورها بیشتر. داشتم از سرما قندیل می‌بستم. کاش لباس گرم‌تری تنم بود، کاش لباس پوشیده‌تری به تن داشتم تا این نگاه‌ پر هوس و بی شرم هوای کوهستانی وجودم نشود. افسوس... افسوس. فقط نگاهم می‌کرد. انگار داشت جان دادن طعمه‌اش را قبل از مرگ تماشا می‌کرد. بی شک این مرد مریض بود، بی شک. - آقا... آقا این کار رو با من نکن، تو رو به مقدساتت قسم... . نتوانستم ادامه دهم و معصومانه و بی پناه هق زدم. نیشخند زد. آن لحظه آن‌قدر تحت فشار بودم که حواسم به حرف‌هایم نبود، وگرنه این مرد مقدساتش کجا بود؟ اصلاً پاکی را می‌شناخت؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.