نفس جهنم : قسمت هجدهم
0
11
0
20
دید خوبی نداشتم پس سمت درختی رفتم که روبهروی آن کلبه بود. درخت به درخت نزدیکتر شدم تا فاصلهام با کلبه کمتر شود. وقتی به فاصله مناسبی رسیدم، در حالی که توی خودم جمع شده بودم تا مبادا هیکل ریزم از پشت تنه عریض درخت نمایان شود، سرم را کج کرده و آنها را تماشا کردم.
ظاهراً از صدای قدمهای زهرا صاحب کلبه متوجه شد و در چوبی و زمخت را باز کرد. کلبه زیاد بزرگ نبود و یک طبقه بود. هرگز تصور نمیکردم که پشت ساختمان یک کلبه قرار داشته باشد؛ اما با دیدن آنها تازه متوجه شدم که من توانایی تصور هیچ چیز این خانه را نداشتم.
اوه خدای عالم!
کسی که در را باز کرد یک غول بود، دقیقاً یک غول! مردی چهارشانه و قد بلند. ریشش زیاد بلند نبود بلکه پرپشت بود. موهایش نیز تا کتفش میرسید و پرپشت و باز بود. لباس کهنهای به تن داشت، لباسی که قطعاً برای سرمای این فصل مناسب نبود؛ اما هیبت آن مرد نشان نمیداد سرمایی را حس کند.
زهرا سینی را به او داد و سپس با صدای رسایی که من هم توانستم بشنوم، گفت:
- بهش بگو بیاد، باید باهاش حرف بزنم.
مرد بدون اینکه حرفی بزند آن سینی گرد و بزرگ را با یک دستش حمل کرد و وارد کلبه شد. هنوز در بهت آن هیکل بودم که تازه به این متن باور کردم. "دست روی دست بسیار است!"
شخص بعدی که بیرون آمد، به بلندی مرد قبلی بود و مجبور شد کمی سرش را خم کند تا از درگاه خارج شود. خدای عالم! هیکل او حتی بزرگتر از مرد قبلی بود. به راستی واژه غول مناسب او بود. او نیز موهای پرپشتش را که بلندیش از شانههایش هم افتاده بود، باز گذاشته بود. ریش نسبتاً بلند و پرپشتش چهرهاش را گم کرده بود. هیکلش دو برابر فرد قبلی نبود؛ ولی مشخص بود که چند کیلو بیشتر است. بازوهای بزرگی داشت با شانههای شق و رق و کشیده. سینه پهنش به یک کمر عریض ختم میشد. کمرش به مانند یک ستون بدن بزرگش را نگه داشته بود. خدای عالم زهرا با آن هیکل تپلش در برابرش ضعیف و کوچک به نظر میرسید! قطعاً اگر من کنارش قرار میگرفتم با یک فشار کوچک لهام میکرد. جفتشان شبیه مردهای جنگلی بودند یا نه، وحشیتر! شبیه مردهای نخستین بودند با کلی مو. و لباسهای جفتشان فقط یک لباس بلند که تا زانو میرسید، بود. لباسی که کمی زمخت بود؛ ولی در آن تاریکی و فاصله هم مشخص بود که چندی کهنه و غیرقابل استفاده است. ساقهای عضلانی و بزرگش برهنه بودند و شک نداشتم که ضد سرما شدهاند. تپش قلبم به گوشهایم رسیده بود و با اینکه سوراخهای دماغم باد کرده بود؛ اما از لای لبهای نیمه بازم نفس میکشیدم.
گوشهایم با شنیدن صدای زهرا تیزتر شد.
- به همین راضی بودی، نه؟
صدایی از آن مرد بلند نشد.
- دارم ازدواج میکنم. داره جدی میشه و... با ازدواج من تو تنها شانستو هم از دست میدی!
زهرا از سکوتش بی طاقت شد و گفت:
- واقعاً نمیخوای کاری بکنی؟ هنوزم سر حرفتی؟ من دارم ازدواج میکنم میفهمی اینو؟!
و مرد باز هم جوابی نداد.
- من بهت فرصت دادم تا با ازدواج با من از این زندگی کثافتت خلاص بشی؛ ولی تو... واقعاً لیاقت نداری. حق تو و خونوادهت اینه که تا نفس دارین توی همین آلونک بمونین تا روزی که بوی گند جسدتون بالا بیاد؛ ولی نه... شما تا آخر همینجا هستید تا بپوسید!
تا چند ثانیه با سکوت گذشت و اینبار هم زهرا بود که سکوت را درهم شکست.
- و خواهرت... اون هم قراره تا جون داره کار و خفت بکشه و همشم به خاطر توئه، تو! تو مدیون همشونی. اگه اونا این زندگی رو دارن فقط به خاطر خودخواهی توئه. اونا میتونستن زندگی بهتری داشته باشن؛ ولی... .
از پشت هم میتوانستم شانههایش را ببینم که بابت نفسنفس زدنهایش بالا و پایین میرفتند.
- من حتی راضی شدم تا قید خونوادهام رو بزنم و باهات فرار کنم، به خاطر تو!
بغضش گرفته بود و این شنیدن صدایش را در آن هوهوی باد سختتر میکرد.
- اما تو... .
لحنش سخت شد.
- امیدوارم تا ابد همینجا بمونی. خودم کفنتو میدوزم!
این را گفت و بلافاصله عقبگرد کرد که سریع سرم را پشت درخت پنهان کردم. گیج بودم. صدای قدمهای تندش را میشنیدم که داشت دور میشد؛ ولی سرجایم خشکم زده بود.
آن حرفها چه معنایی داشت؟ در مورد چه حرف میزدند؟ زهرا... زهرا واقعاً عاشق آن غول پشمالو بود؟ حتی... حتی حاضر بود به خاطرش فرار کند؟!
سرم را سمت راست چرخاندم و دور شدنش را تماشا کردم. دستم روی تنه درخت مشت شد و با کج کردن سرم دوباره به آن غول نگاه کردم. هنوز سرجایش ایستاده بود، مثل یک درخت بلند و کهن.
زهرا در مورد آنها چه میگفت؟ حرفهایش به چه اشاره میکردند؟ زندگی آنها برای چه این شکلی بود؟
سوال پررنگتری که در سرم زنگ میخورد این بود که آنها خواهر داشتند؟ و اگر بله، هدف زهرا از گفتن آن حرفش چه بود؟ یعنی چه که خواهرشان خفت و خواری بکشد؟ آن دختر مگر کجا بود؟ چه کار میکرد؟ و... اصلاً اینها چرا اینجا مخفی شده بودند؟ برای چه در این مدتی که اینجا آمده بودیم یک بار هم خودشان را نشان ندادند؟ اصلاً آن چه وضعی بود که داشتند؟ پر از مو با لباس کهنه و نامناسب. سردشان نبود؟ داستان این کلبه چه بود؟ و و و.
کلی سوال دیگر در سرم میپرید که ناگهان با صدایی که درست پشت گوشم پچپچ کرد، وحشت کردم.
- هی! صورتم به درخت خورد. فوراً چرخیدم و با دیدن یک غول دیگر پشتم را به درخت فشار دادم. چشمانم گرد و دهانم بازتر شده بود؛ ولی نمیتوانستم درست نفس بکشم. سینهام تندتند بالا و پایین میرفت و چشمانم روی چشمانش نوسان میکرد. بیشتر صورتش را مو گرفته بود. او نیز مثل مردهای نخستین پر از مو بود. وضعیتش هیچ فرقی با دو نفر قبلی نداشت، منتهی کمی لاغرتر بود؛ ولی همان سینه پهن، همان بازوهای عضلانی و پر قدرت و همان شانههای کشیده را داشت که به بازوهای قلنبه و بزرگی ختم میشد.
چشمانش را در آن تاریکی به خوبی نمیدیدم، مخصوصاً که چند دستهای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود؛ ولی نگاه پر شرارت و مرموزش را روی خودم سنگین و خطرناک احساس میکردم.
- اینجا چی کار میکنی؟
با شنیدن صدایش بیشتر خودم را به درخت فشردم. یا خدا!
دستم در دو طرف بدنم روی تنه درخت مشت شد. میلرزیدم و نفسنفس میزدم.
لبخندی زد که چشمانش تنگ شد. نگاهم بی اختیار سمت دهانش رفت که پشت ریش و سبیلش مخفی شده بود و بابت لبخندش کمی چانهاش بالا آمده و ریشش تکان خورده بود. دوباره به چشمانش نگاه کردم که کوتاه لب زد.
- برو.
تا این را گفت انگار تیر را از کمان رها کرده بودند که بدون توجه به غولی که هنوز نزدیک کلبه ایستاده بود، بدو بدو و خشخشخش سمت ساختمان دویدم. حتی یکبار هم پشت سرم را نگاه نکردم.
***
به لبخند و نگاه براق زهرا نگاه کردم. اگر دیشب در آن صحنه شریک نبودم قطعاً آن لبخندها و برق نگاهش را باور میکردم.
چون خانواده داماد هنوز به ایران نیامده بودند خرید لباس عقد عروس را به عهده خود خانواده حسامزاده گذاشتند و گفتند کافیست عروس پسند کند، داماد مبلغ را واریز میکند؛ اما آقای حسامزاده این را نپذیرفت و خودش تمام هزینه را متقبل شد.
زهرا کفش را به مادرش داد و دوباره دو دستی چادرش را گرفت. خانم حسامزاده قدمی که با همسرش فاصله داشت از بین برد و گفتگوی آرامی با او شروع کرد. نگاهم را از آنها گرفتم و دوباره به زهرا دوختم. در تمام مدت ذرهای ناخوشایندی از این ازدواجی که مطمئن شده بودم اصلاً باب میلش نیست، روی صورتش نبود. حتی توانسته بود نگاهش را هم حفظ کند و خود را کاملاً راضی نشان دهد، اویی که دیشب از عشق زیادش ادعا کرده بود حاضر است قید خانوادهاش را بزند و فرار کند!
آهی کشیدم. دیگر نمیتوانستم توی فروشگاه بمانم. از آمدنم پشیمان شده بودم. خیال میکردم اگر با خانواده همراه شوم ذهنم مشغول میشود و دیگر به دیشب و آن کلبه و صاحبهایش فکر نمیکنم؛ ولی حقیقت این بود که بعد از دیشب فقط شدت کنجکاویم بیشتر شده بود و به سوالهای بی جوابم اضافهتر شده بود. پررنگترین سوال در ذهنم این بود که چرا آنها آنجا بودند؟ آن هم با آن سر و وضع! نگاه آخر را به فروشگاه انداختم. داخل زیاد شلوغ نبود؛ ولی از میان مشتریها تنها خانواده ما و خانواده حسامزاده محجبه بودند، البته مادرم با اینکه پوشیده و باوقار بود؛ ولی علاقهای به چادر پوشیدن نشان نمیداد و البته کمی از موهای سیاهش از زیر شالش نمایان بود؛ ولی خانم حسامزاده و دخترش... .
از فروشگاه بیرون رفتم. در این خرید فقط بهزاد شرکت نداشت.
به دیوار بیرونی ساختمان تکیه دادم. فکرم درگیر بود. دیشب کلاً نخوابیده بودم و به آن سه مرد فکر میکردم.
پوست صورتم بابت خراشی که دیشب از برخورد با درخت برداشته بود، کمی سرخ شده بود که صبح فوراً با کرم گمش کردم تا مادرم مشکوک نشود.
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. آنها که بودند؟
از عصری که بیرون رفتیم تا ساعت نه شب بیرون بودیم. هر لباسی نظر زهرا را نمیگرفت و مادرم از همین فرصت استفاده کرده بود و مشغول خرید سوغاتی و لباس برای خودش و ما بود؛ اما من مانند پدرم و آقای حسامزاده خسته شده بودم و با اجبار همراهیشان میکردم. شام را بیرون توی رستوران خوردیم و وقتی به خانه رسیدیم، پاهایم از شدت درد زوقزوق میکرد و به خاطر خستگی زیادم پنج دقیقه هم نشد که روی تخت خوابم گرفت؛ اما مادرم همراه خانمهای حسامزاده مشغول تماشای خریدهایی بود که دیدند و خریدندش؛ ولی باز هم داشتند سه نفری تماشایشان میکردند که از نظرم کاملاً کار بیهودهای بود؛ اما بقیه ما داخل اتاقهایمان رفتیم و خوابیدیم، مخصوصاً منی که این اواخر درست نتوانسته بودم بخوابم. با ورود به این خانه و متوجه شدن از وجود حیاط پشتی و منع از ورود به آن قسمت، کنجکاوی مثل مور و ملخ به سمت آرامشم یورش برده بود و تا به اینک آرامم نگذاشته بود؛ ولی خستگیم چنان شدید بود که اینبار سریع خوابم گرفت.
***
- مامان لطفاً! من واقعاً حال ندارم بیام. اصلاً اونا میخوان برن خرید، ما برای چی دنبالشون میریم؟
مادرم در کمال خونسردی حین اینکه داشت از توی کشوی کمد لباس مناسب برای جواد برمیداشت، گفت:
- دیروز که خیلی علاقه داشتی باهامون بیای.
- دیروز، دیروز بود. هنوز که هنوزه پاهام درد میکنه. بیخیال من شو دیگه مامان. من نمیام.
روی زانوهایش نشسته بود و چون سمت راستم قرار داشت، میتوانستم نیمرخش را ببینم، آن پوست سفید و صافش را که البته کمی فرورفتگیهای ذرهبینی نزدیک چانهاش داشت که بابت کرمهایش کسی متوجهشان نمیشد. لباسی که برداشته بود را روی رانهایش گذاشت و سرش را سمتم چرخاند.
- ببینم مگه تو دو هفته دیگه نمایش نداشتی؟ نمیخوای وسایل لازمتو بگیری؟
با یادآوری نمایش مدرسه دهانم باز شد. مادرم دوباره روی گرفته بود و به دنبال یک لباس مناسب بود. نفسم را از دهانم خارج کردم و ناچاراً از روی تخت که در انتهایش مقابل تاج، روی لبه نشسته بودم، بلند شدم. ساعت هنوز ده بود و یک نسیم خنک در جریان بود برای همین قصد نداشتم برای بیرون رفتن حمام کنم و بعدش یک سرماخوردگی را مهمان شوم پس به پوشیدن مانتو و شلوار و یک شال بسنده کردم.
خرید باز هم طولانی شد. حتی ناهار بیرون ماندیم. البته این سری آقایان همراهیمان نکردند و چهقدر به آنها غبطه خوردم. وقتی به خانه رسیدیم، بعد از ظهر شده بود. با این حال مثل دفعه قبل خانمها خریدها را بررسی کردند و کلی هم قربان صدقه عروسی رفتند که تنها ظاهرش میخندید.
بی طاقت و عصبی شده بودم. با اینکه آن شب شاهد سه غول بودم و ترس بر دلم انداخته بودند؛ ولی باز هم احساسی وادارم میکرد تا بیشتر راجعبهشان بدانم. میدانستم که شدت کنجکاویم دیگر بی ادبی و دور از شان یک انسان است؛ ولی میخواستم بدانم که چه رابطهای بین آن مرد و زهرا وجود دارد؛ اما متاسفانه درست زمانی که پی به رازهای عجیبی برده بودم، شرایط دست به دست هم داده بودند تا من نتوانم دوباره به آن سمت بروم. خریدها به قدری زیاد بود که خانمها تمام شب را بیدار میماندند. همچنین بهزاد مشغول نوشتن کارتهای دعوتی میشد و مسلم بود که من نمیتوانستم زیر نگاه آنها مخفیانه بیرون بروم و این به شدت حرص و خشمم اضافه میکرد.
***
با کش و قوسی که به بدنم دادم، چشمانم را باز کردم؛ ولی هنوز هم کسل بودم. اتاق نیمه تاریک بود. سرم را سمت پنجره چرخاندم. آسمان را دیدم که نارنجی شده بود و نشان میداد که زمان غروب است. تعجب کردم که چرا کسی مرا بیدار نکرد. از بعد ناهار شدت بیکاری باعث شد خوابم بگیرد.
پتو را از روی خودم کنار زدم و با بدنی سست از تخت پایین رفتم. بعد از اینکه در سرویس به ظاهرم رسیدم، از اتاق خارج شدم. داخل راهرو نیز کسی نبود. پلهها را طی کردم و خود را به سالن رساندم. سالن برخلاف طبقه بالا با چراغ و لوسترها روشن بود؛ ولی کسی به چشم نمیخورد.
صدای جواد و بهادر از توی حیاط میآمد. حدس اینکه در این هوای سرد دارند فوتبال بازی میکنند دور از ذهن نبود. بچهها مخصوصاً پسربچهها انرژی زیادی داشتند که حتی سرمای استخوانسوز هم برای متوقف کردنشان کافی نبود.
چون کسی را ندیدم، سمت حیاط رفتم. احتمال دادم بقیه هم آنجا باشند؛ اما وقتی به ورودی سالن رسیدم فقط جواد و بهادر را دیدم که چندین قدم با من فاصله داشتند و بهادر داشت سمت جواد توپ را شوت میکرد تا به دروازه بخورد.
به اطراف نگاه کردم؛ ولی هیچکس جز آن دو نفر نبود. زمین پوشیده از برگهای زرد بود و این نه تنها جلوه بد نداشت بلکه به حیاط یک زینت خاص و طبیعی داده بود.