نفس جهنم : قسمت هفتم

نویسنده: Albatross

دماغم را بالا کشیدم و با کف دست‌ اشک‌هایم را پاک کردم؛ ولی یک ثانیه بعد چشمانم پر شد. با دیدی تار از اشک ملافه را به مانند چادری دور خودم پیچاندم و به اطراف نگاه کردم. مدام احساس می‌کردم چندین چشم مرا زیر نظر دارند. غریزه‌ام می‌گفت در اتاق دوربین مخفی نصب شده. مراعات می‌کردم و سفت و سخت به ملافه چنگ زده بودم تا از بدنم سر نخورد... هر چند که سوژه گنده‌اش را داشتند!
نمی‌دانستم قصد دارد با فیلمی که از من گرفته چه کار کند. اضطراب و حس مرگ مرا ناامید و بی رمق کرده بود.
سوزن سرم را از دستم کندم. پاهایم را از تخت آویزان کردم. حواسم به ساق‌های سفیدم بود تا از زیر ملافه بیرون نخزد. تنها موهایم در دید بود که خب نمی‌توانستم کاری برایشان انجام دهم. ریسک بود اگر ملافه را بالاتر می‌کشیدم.
همین که نشستم، نفسم گرفت و بدنم از درد منقبض شد. زیر شکم و کمرم به طور وحشتناک و طاقت‌فرسایی درد می‌کرد.
اگر اجزای بدنم زبان داشتند بی شک فریاد می‌زدند و می‌گریستند.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم و با چشمانی بسته سعی کردم نفس‌های عمیق بکشم تا خودم را پیدا کنم.
با این وضعیت سخت بود بلند شوم؛ ولی چاره دیگری نداشتم. باید حرکتی می‌کردم، نباید پدرجان و مادرجانم را ناامید می‌کردم.
دستم را به تاج تخت تکیه دادم و با کمک آن بلند شدم. فشاری به کمرم وارد شد و محکم لب پایینم را گاز گرفتم. ماهیچه لبم به سوزش افتاد؛ ولی دندان‌هایم رهایش نکرد.
درد درد درد سلول‌سلولم را می‌بوسید و نوازش می‌کرد. انگار تمامم فقط یک کمر شده بود که آن‌طور بی طاقت شده بودم.
صدای نفس‌هایم اوج گرفته بود و سوراخ‌های دماغم داشت آتش می‌گرفت. عرق درد روی بدنم نشست و می‌توانستم سر خوردن قطره‌ای را از روی شقیقه‌ام حس کنم. پلک‌هایم می‌لرزید. نه تنها پلک‌هایم بلکه تمامم تحت فشار بود و لرزش داشت.
چشمانم را باز کردم. به کمد مقابلم نگاه کردم. درهای کم‌ عرضش دیوار را پوشانده بود. مشخص بود که هر در مختص یک بخش متفاوت است.
اولین گام را برداشتم. بخیه خورده بودم و بابت عرقم می‌سوختند. آرام‌آرام به مانند زنانی که نزدیک زایمانشان است، سمت کمد می‌رفتم.
از اولین در گذشتم چون می‌دانستم چیزی داخلش نیست که می‌خواهم. از همان کمد لعنتی بود که دوربین را بیرون آورد پس در دومین کمد از سمت راست را باز کردم. با دیدن طبقات کفش‌ در را بستم.
کمی خم شدم. دست راستم را روی شکمم گذاشتم و نفس‌های عمیق کشیدم.
درد بود و درد.
دوباره صاف ایستادم. انگار با هر حرکتم استخوان‌هایم جابه‌جا میشد که این‌گونه کوفته و رو به موت بودم.
ظاهراً اثر مسکن سرم هم از بین رفته بود... البته اگر مسکنی در جریان بود!
کمد بعدی را باز کردم و با دیدن چهره خودم در آینه پلکم پرید.
باورم نمیشد که این من باشم. بلافاصله چشمانم پر شد و قطرات اشک دوباره لپ‌های خشک شده‌ام را تر کرد.  آینه روی طبقه، تصویر یک دختر مرده را نشان می‌داد، یک مرده زنده شده. نه لپ‌هایم آب رفته بود و نه گونه‌هایم استخوانی شده بود. حتی لاغر هم نشده بودم؛ ولی روحم، عزتم، غرورم، نجابتم قطره‌قطره بخار شده بود.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم تا جلوی هق زدنم را بگیرم. چانه‌ام می‌لرزید و اشک بود که از چشمانم می‌چکید. دیگر چیزی نمانده بود که خود چشمانم ذوب شوند.
چشمانم را بستم و بدون این‌که در را ببندم، از آن کمد که انواع ساعت گران‌ قیمت و مارک‌دارش در سه طبقه چیده شده بود، گذشتم.
صدای نفس‌هایم حال از کنترلم خارج شده بود و به مانند یک ناله گلویم را خراش می‌داد.
دستگیره در بعدی را گرفتم. حال نداشتم، انرژی‌ای در من نمانده بود. چشمانم خمار بود و بدنم می‌لرزید.
قبل از این‌که در را باز کنم، پیشانیم را به در چسباندم. چشمانم را بستم. شانه‌هایم در پی فعالیت ریه‌هایم بالا و پایین می‌رفت و درد و سوزش روی بخیه‌ها و شکمم می‌خزید.
- تو رو خدا... تو یکی دیگه باش.
از در فاصله گرفتم. کمرم قصد داشت دو تکه شود.
خدایا... !
در را که باز کردم، بغضم دوباره شکست.
این مرد چه‌قدر وسیله داشت! از یک زن هم بیشتر به خودش می‌رسید.
با خشم در کمد لباس‌های رسمیش را که شامل کت و شلوار و تاکسیدو بود، بستم؛ اما با برخورد محکمش با چهارچوب شانه‌هایم پرید و وحشت‌زده به در اتاق نگاه کردم. تا چند ثانیه فقط یک جفت چشم شده بودم؛ اما وقتی خبری نشد نفسم را با آسودگی رها کردم.
سردم بود. بدنم می‌سوخت؛ ولی سردم بود. وجودم فقط با گرمایی از آرامش آرام می‌گرفت و سرما را دور می‌کرد. افسوس که گرمایی که مرا احاطه کرده بود از نفس جهنم بالا می‌آمد.
شکر خدا کمد یکی مانده به آخر چیزی برای گفتن داشت.
بیشتر سمت کمد رفتم تا زیاد توی دید نباشم، هر چند که از پشت سر احساس امنیت نمی‌کردم و حس می‌کردم لختم!
با احتیاط دست بالا بردم و مجبور شدم برای برداشتن یک چوب لباسی از رخت آویز میله‌ای روی انگشتانم بلند شوم.
بعد از برداشتن لباس خم شدم و ملافه را روی سرم انداختم. زیر همان ملافه با مکافات لباس را پوشیدم. موقع بستن دکمه‌ها جانم به لبم رسید. چون خمیده بودم درد کمرم کمتر شده بود و بیشتر زیر شکمم را حس می‌کردم.
آرام‌آرام و با احتیاط صاف ایستادم. بدنم بچه شده بود و به دنبال بهانه‌ای بود تا ناله کند.
لباس تا بالای زانوهایم می‌رسید. قد بلندم باعث شده بود لباس‌های مردانه برایم زیادی بزرگ نباشند؛ اما هیکل او در برابر مردهایی که تا به حال دیده بودم زیادی بزرگ و ترسناک بود. کمرش نسبت به شانه‌های شق و رقش عرض کمتری داشت؛ ولی باز هم دور کمرش از جوان‌های هم سنش بیشتر بود. تمامش از استخوان و ماهیچه ساخته شده بود و ذره‌ای چربی اضافه در بدنش به چشم نمی‌خورد. بیشتر از ۱۸۰ سانت قد داشت و با آن عضلات گنده و با تجربه قطعاً هر لباسی مناسبش نبود.  من توی آن لباس ریزه‌تر و نحیف‌تر به نظر می‌رسیدم. لباس گشاد بود و آستین‌هایش بلند. مجبور شدم تا دو، تا آستین‌ها را به عقب بزنم تا به مچم برسند.
برای برداشتن شلوار سراغ کشوهای پایین همان کمد رفتم. خوشبختانه توی کشوی اول شلوارهایش به چشم خوردند.
با یک نگاه هم می‌توانستم بفهمم که برایم زیادی بلند هستند؛ ولی چاره دیگری نبود، نمی‌توانستم شلوارک بپوشم!
سی ثانیه زمان برد تا کاملاً آماده شوم. به طرف آینه که در یک قدمی و سمت راست قرار داشت، رفتم؛ آینه‌ای که توی کمد فرو رفته بود و درهای کم عرض را به دو گروه تقسیم کرده بود. میز آینه که چند طبقه داشت و زیرش چند کشو به چشم می‌خورد، در وسط کمددیواری قرار داشت.
به خودم نگاه کردم؛ با لباس و شلواری که در تنم زار میزد و ملافه‌ای که مانند یک چادر رویم بود. چهره‌ام زار و رنگم پریده بود، چشمانم سرخ و نگاهم بی روح و ناامید، لپ‌هایم بابت اشک‌های خشکیده‌ام چسبناک حس میشد.
آهی سینه‌ام را بالا برد و سپس سینه‌ام آرام گرفت. برای چند لحظه‌ پلک روی هم گذاشتم... من باید از این‌جا می‌رفتم، باید!
قصد نداشتم ملافه را رها کنم. آن را روی سرم نگه داشتم و سمت خروجی قدم برداشتم. هر قدمی که برمی‌داشتم سوزش بخیه‌هایم عمیق‌تر میشد و وادارم‌ می‌کرد واج‌واج راه بروم.
وقتی به در رسیدم، نگاهم به دستگیره بود. لرزش دستم محسوس‌تر شده بود و عیناً داشت تکان می‌خورد.
زبان روی لب‌های خشکم کشیدم. گلویم خشک شده بود، با این حال همچنان از راه دهان نفس می‌کشیدم و اکسیژن‌های خنک را مزه‌مزه می‌کردم؛ ولی باز هم ریه‌هایم خنک نمیشد، مثل یک کویرِ داغ می‌مانست.
دستم سردی فلز دستگیره را لمس کرد. دوباره به لب‌هایم زبان زدم.
خدایا... خدایا!
به اطراف نگاه کردم. یک‌بار اتاق را از نظر گذراندم؛ آن تخت را که نجابتم را گرفت. ملافه رویش سفید و تمیز بود و نشان می‌داد که قبل از بیدار شدنم معصومیت زخمی شده‌ام را جمع کرده‌اند. تابلوی عکس بالای تخت که اعلام می‌کرد این اتاق مخصوص چه هیولایی‌ است را دیدم. پنجره تمام شیشه‌ای و بزرگ را که کل دیوار را گرفته بود. به آسمان شب نگاه کردم، به آن سیاهی و تاریکی که مرا یاد بختم می‌انداخت. نگاهم چرخید تا به حمام رسید. صورتم درهم رفت و بدنم از گردن تا شانه چپم مورمور شد.
یک حمام شیشه‌ای که هیچ حجابی نداشت و کاملاً توی دید بود. تقریباً در وسط اتاق قرار داشت.
خدای بزرگ شرم این مرد کجا گم شده بود؟
با انزجار روی گرفتم. به خاطر آوردم که چرا این‌جا و کنار در ایستاده‌ام. چشمانم را بستم. پلک‌هایم می‌لرزید و صدای نفس‌هایم کر کننده شده بود.
خدایا... !
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. به آرامی دستگیره را کشیدم. سه‌سر بازوهایم داشتند از فرط هیجان منجمد می‌شدند. ساق‌هایم می‌سوخت و پشت کمرم سرد بود؛ ولی قطره‌ای عرق از روی پهلویم سر خورد.
در را به طرف خودم کشیدم. دست لرزانم نگاهم را نگه داشته بود.
خدایا... !
در را تا آن‌جایی باز کردم که بتوانم بیرون را ببینم. وقتی که مرا به این‌جا آوردند، بی‌هوش بودم و زمانی هم که هوشیاریم را به دست آوردم، روی تخت در بند بودم. هیچ تصوری از دنیای بیرون از این اتاق در سر نداشتم.
با باز شدن در به یک راهرو برخوردم، راهرویی ساکت که بابت چراغ‌های بالای دیوار که در خط اتصال سقف و دیوار نصب شده بودند، روشن بود.
اول سرم را بیرون بردم. با این‌که راهرو به اتاقی که در آن بودم ختم میشد و ادامه راهرو مستقیم و سپس به سمت راست مایل میشد؛ ولی احتیاط را شرط کارم کردم و بعد از دید زدن جلو به چپ و راستم نگاه کردم.
هیچ‌کس نبود، هیچ‌کس.
خدایا شکرت!  وارد راهرو شدم. کمی خمیده بودم چون دردم هنوز هم شدت داشت.
باید نزدیک ده قدم برمی‌داشتم تا به پیچ راهرو می‌رسیدم. به احتمال زیاد ادامه راهرو به پله‌ها می‌رسید.
حین جلو رفتن چشمان بی قرارم در اطراف حرکت می‌کرد. یک لحظه چشمم به تابلو عکسی افتاد که باعث شد پاهایم در زمین فرو روند و اصطکاک بیشتر شود.
او بود، خود او. آن نگاه همان نگاه درنده بود، همان نگاه بی رحم و مروت.
پشت صندلی چوبی ابستاده بود، در حالی که از آرنج به تکیه‌گاه صندلی تکیه داده و خم بود. دستانش از آرنج از تاج صندلی آویزان بود و نگاه خیره و برانش مستقیم به دوربین دوخته شده بود.
نگاهش غیرقابل نفوذ بود. حالت چهره‌اش خنثی؛ اما خشن بود. لب‌هایش به هیچ لبخندی مزین نشده بود و ثابت و خنثی بدون هیچ حسی به دوربین زل زده بود.
یک کت چرم مشکی تنش بود که زیپش را تا نیمه بسته بود، در حالی که زیرش هیچ چیز نپوشیده بود و سینه سفید و کم مویش توی چشم بود. همین‌طور گردنبند سفید و ظریفش که ساده و تنها یک زنجیر بود. شلوار جین مشکیش به پاهای کشیده و عضلانیش چسبیده بود. یک جفت کتانی سفید_سیاه تیپش را کامل کرده بود.
مدل موهایش همانند امروزش بود. هیکلش هم همچنین پس حدسش سخت نبود که این عکس قدیمی نیست.
موهایش در وسط سر کمی بلندتر از کناره‌ها بود. تقریباً در دو طرف سرش موهایش یک لایه خاکستری به نظر می‌رسید؛ اما در وسط سرش موهایش به چند سانت می‌رسید که آن‌ها را به سمت پیشانیش شانه زده بود، طوری که در آخر به مانند یک نوک جمع می‌شدند و قسمت گوشه‌های پیشانیش خالی می‌ماند.
نفس حبس شده‌ام بالاخره آزاد شد. این مرد سر تا پا تنها وحشت بود و وحشت. از موهای سیاهش تا چشمان قهوه‌ای تیره‌اش، حتی آن دانه‌های سیاه درون تیله‌هایش هم چشمانش را به طور خاصی ترسناک می‌کردند. تمامش باعث ترس میشد. از هیکل بزرگش تا حالت چهره خنثی؛ ولی نگاه درنده‌اش.
نفس حبس شده‌ام بالاخره آزاد شد؛ ولی با لرز. بی اختیار به تابلوی بعدی نگاه کردم. با یک نگاه کلی و گذرا متوجه شده بودم که در سرتاسر راهرو تابلوهایی از او قرار دارد که چون بیش از اندازه بزرگ بودند به پنج تا بیشتر نمی‌رسیدند.
ظاهراً مغزم قصد داشت تک‌تک تابلوها را تماشا کند و تصویر آن مرد را تا ابد در آغوش کشد تا هیچ وقت این ابلیس را فراموش نکنم.
حس می‌کردم اگر به تابلوها نگاه کنم با تماشا کردنشان چشمان وحشی او را می‌بندم و راهرو در امان می‌ماند. حس می‌کردم با تماشا کردنشان بدنم متوجه می‌شود که آن‌ها فقط یک تصویر مرده‌اند و هیچ تحرکی ندارند، خطرناک نیستند، تا بلکه رعشه افتاده به جانم سبک‌تر شود.
تابلوی بعدی چند قدم با من فاصله داشت. در سمت چپم سه تابلو به چشم می‌خورد و در طرف دیگرم دو تابلو.
در این قاب فقط نیمه بالاتنه‌اش مشخص بود، در حالی که یقه لباسش را از سمت راست بالا کشیده بود و نیمه راست صورتش کامل توی دوربین نیوفتاده بود. این باعث شده بود چشمانش حتی وحشی‌تر هم به نظر برسند.
همان گردنبند سفید توی گردنش بود. چون سه دکمه اول لباس سفیدش را نبسته بود، باز هم سینه‌اش مشخص بود؛ اما زیر آن لباس یک رکابی سفید به تن داشت که یقه بزرگی داشت و بیشتر قسمت قفسه سینه‌اش را توی چشم گذاشته بود.
یک دستبند دولایه که ساده و از زنجیر نقره‌ای ساخته شده بود نیز دور مچ‌ کلفتش قرار داشت.
آن دستبند را در دستش ندیده بودم... شاید هم توجه نکرده بودم. با همان دست یقه‌ بازش را بالا کشیده بود. مدل موهایش فرق نداشت و می‌گفت این یکی هم قدیمی نیست.  تابلوی آخر چون در انتها قرار داشت دید خوبی به آن نداشتم پس سر چرخاندم و به سمت راستم نگاه کردم؛ ولی با دیدن آن... نفسم حبس شد.
جوان‌تر بود، شاید ده سال جوان‌تر از الآنش، حدود بیست و خرده‌ای.
ظاهراً عادت داشت یقه‌اش را باز نگه دارد چون دکمه‌های اول لباسش بسته نبود. موهایش را طلایی_قهوه‌ای رنگ کرده بود. موهایش بلند بودند، بلندتر از الآنشان، طوری که دسته‌دسته و به حالت شلخته به عقب و کج مایل شده بودند و پیشانیش را آزاد گذاشته بودند.
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود که چانه‌اش بالا رفته بود. دوربین در پایین قرار داشت چون نگاهش مستقیم؛ اما پایین بود. همین نوع حالت باعث شده بود تا نگاهش متکبر جلوه کند. دستانش توی جیب‌های شلوار جینش فرو رفته بود و یک پایش را به دیوار تکیه داده بود. آستین‌هایش تا چند تا عقب رفته بودند و ساعد کم مویش در دیدرس بود.
فضا نیمه تاریک بود چون فقط یک چراغ پشت دوربین را روشن نگه داشته بود، چراغی که با زاویه‌ای خاص قرار گرفته بود چرا که نور نیمه پایین صورتش را روشن کرده بود و چشمان وحشیش در تاریکی فرو رفته بود؛ اما آن‌قدر تاریک نبود که نتوانی نگاه ترسناکش را ببینی.
نور از سمت چپ به سمتش سر می‌خورد و تقریباً نیمی از تصویر روشن بود.
گردنبند نداشت؛ ولی دو دستبند نخی دور مچ چپش بود.
هیکلش به مانند الآن نبود، ضعیف‌تر و نحیف‌تر بود؛ اما باز هم میشد از شکم تختش هشت‌پک‌های زیر لباسش را تصور کرد، عضلات به‌هم پیچیده و پر قدرت بازوهایش را حس کرد.
آن‌طور که معلوم بود این نگاه درنده‌خوی در ذاتش بود چون از چندین سال قبل نیز نگاهش همین گونه بود، ترسناک و گنگ. چهره‌اش را طوری خنثی نگه می‌داشت که از او شخصیتی گنگ و ناخوانا می‌ساخت. نمی‌توانستی حتی حدس بزنی که اینک به چه فکر می‌کند، متوجه نمی‌شدی تا این‌که خودش می‌گفت.
نگاه گرفتم. به نفس‌نفس افتاده بودم. این مرد، این شخص، این فرد، نه برایم جذاب بود و نه زیبا، فقط باید از دستش فرار می‌کردم، می‌گریختم.
به تابلوی بعدی نگاه نکردم، در واقع همین قاب برایم بس بود تا شرایطم را به یاد آورم.
جلو رفتم. هر قدمی که برمی‌داشتم راهرو ده قدم درازتر میشد.
لعنتی پس کی تمام میشد؟
ملافه دورم بود؛ ولی باز هم سردم بود.
آرام‌آرام قدم برمی‌داشتم. خمیده بودم و دست راستم ملافه را در زیر چانه‌ام قفل کرده بود و دست دیگرم روی شکمم بود.
لحظه‌ای ایستادم و به عقب چرخیدم تا از فاصله‌ام با اتاق مطمئن شوم. با دیدن اتاق چشمانم گرد شد.
لعنتی آن همه له‌له زدم آخر فقط چهار قدم فاصله گرفته بودم؟!
چرخیدم و قدم دیگری برداشتم که زیر شکمم تیر کشید. ناله‌ای از درد دهانم را باز کرد؛ ولی صدایی از گلویم بالا نیامد. به سختی جلوی لرزش پرده حنجره‌ام را گرفته بودم و صورتم درهم رفته بود. باید ساکت و خاموش می‌بودم تا به هدفم برسم.
خواستم قدم بعدی را بردارم که دستگیره اتاقی از پشت سرم کشیده و در باز شد!
در این راهرو فقط دو اتاق بود. یکی که برای او بود و دیگری که سمت چپ قرار داشت، برای که بود؟! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.