نفس جهنم : قسمت دهم

نویسنده: Albatross

به پهلو بودم و از درد بدنم پیچ و تاب می‌خورد. قطرات اشک از لای پلک‌های بسته‌ام به روی بالش چک‌چک می‌چکید. ملافه زیرم پر از خون شده بود و پاهایم رسماً روی هم می‌لغزید.
دماغم را بالا کشیدم و به سختی روی آرنجم بلند شدم. نمی‌خواستم به خون روی پاهایم نگاه کنم و خیره به شلوار قصد داشتم آن را بالا بکشم؛ ولی زیر چشمی می‌توانستم آن قرمزی‌های نفرت انگیز را ببینم.
وقتی کارم تمام شد، هق‌هق دیگری کردم که نزدیک بود عق بزنم. خواستم دوباره دراز بکشم نا‌گهان در با شتاب باز شد که چشمانم با وحشت باز شد.
خدایا... !
با دیدن آن دختر وجودم آرامش گرفت. سست شدم و بدنم روی تخت افتاد.
خدایا... !
پس از این‌که در را بست، فوراً به طرفم دوید. بالای سرم ایستاد. از لای پلک‌های نیمه بازم نگاهش کردم. نگرانی و وحشت در صورتش جریان داشت. چشمانش روی بدنم در رفت و برگشت بود.
دلم می‌خواست پوزخند بزنم.
از دیدنم شوکه شده بود؟ چرا پشیمان و پریشان به نظر می‌رسید؟ مگر او را نمی‌شناخت؟ مگر از او کمک نخواسته بودم؟ این نگاهش چه توفیری به حالم داشت؟
بغضم‌ گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بالاخره پوزخند زدم.
- ماتت نبره، نگو که نمی‌دونستی قراره این‌جوری بشم!
پلکش پرید. چشمانش سرخ شد.
- من... من فکر نمی‌کردم اون عوضی... .
نیشخند پر از اشکم حرفش را قطع کرد. به خنده افتادم و در نهایت زیر گریه زدم.
- من فکر نمی‌کردم بیاد سراغت، باور کن. فکر می‌کردم تا چند روز ولت می‌کنه... دنبال یه راه می‌گشتم.
با تعجب نگاهش کردم. آهی کشید و ادامه داد.
- متاسفم... من... واقعاً متاسفم.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- من خوب اونو نشناخته بودم.
تکرار کرد.
- متاسفم.
حرف‌هایش را نمی‌شنیدم، روی جمله دیگرش کلیک کرده بودم.
با بهت پرسیدم.
- واقعاً می‌خوای... کمکم کنی؟!
چشمانم پر شد. اشک یک نفس روی صفحه چشمانم را می‌پوشاند. با صدای لرزانی گفتم:
- آره؟
لب‌هایش را به‌هم فشرد و نفسی گرفت. با تکان دادن سرش چشمانم را بستم و هق زدم. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و بلندتر هق زدم.
کسی بود که کمکم کند! می‌دانستم خدا بالاخره دستش را به سمتم دراز می‌کند.
لبه تخت نشست و دستش را روی بازویم گذاشت.
- گوش کن. می‌دونم چه احساسی داری، می‌دونم برات سخته؛ ولی ازت می‌خوام تا الآنش رو که طاقت آوردی یکم دیگه هم صبر کنی.
دماغم را بالا کشیدم و با باز کردن چشمانم نگاهش کردم.
ادامه داد.
- من نیاز دارم یه چیزیو بررسی کنم پس... باید کمی صبر کنی؛ اما نگران اون شیاد نباش، کاری می‌کنم که دیگه سمتت نیاد... بهم اعتماد کن.
پلک زدم. به سختی روی آرنجم بلند شدم. چهره‌ام از درد توی هم رفت که از بازو وادارم کرد دوباره دراز بکشم.
- بلند نشو.  نگاهش روی بدنم سر خورد.
- لعنتی چه بلایی سرت آورده؟ دستش بشکنه.
بی توجه به حرفش پرسیدم.
- می‌خوای چی کار کنی؟ منظورت چیه که... می‌خوای چیزیو بررسی کنی؟ چیو می‌خوای بررسی کنی؟
به دست دیگرش چنگ زدم.
- خواهش می‌کنم فقط کمکم کن از این‌جا خلاص بشم.
نگاهش تیره شد، درست مثل دفعه قبل. فکش منقبض شد و با کینه چشمانش گفت:
- کمکت می‌کنم، قول میدم؛ اما من یه کار نیمه تموم دارم.
ترسیدم، لحنش عجیب بوی خطر می‌داد.
- ببینم... تو... تو کی هستی؟
دستم سست شد و دستش را رها کرد. آرام دستم را سمت سینه‌ام کشاندم. متوجه شد و به دستم نگاه کرد.
آه کشید و گفت:
- نیاز نیست الآن بدونی. الآن فقط سعی کن خوب بشی، من کاری می‌کنم تا فرزاد حالاحالاها سمتت نیاد.
چشمانم بی قرار بود و روی چشمانش می‌چرخید؛ از چپ به راست و از راست به چپ.
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
پلکی زد و برای لحظه‌ای نگاهش را پایین انداخت. وقتی بلند شد، چرخید. قبل از این‌که سمت در برود، بدون این‌که نگاهم کند، گفت:
- همین جا باش، الآن برات مسکن و لوازم لازم رو میارم.
دستانش مشت شد.
- اون عوضی مامورم کرده تا حواسم بهت باشه.
این را گفت و به طرف در رفت، سپس از اتاق خارج شد.
این خانه... چندی شوم بود.
این خانه... چه‌قدر خطرناک بود.
این خانه... چه‌قدر از آرامش به دور بود.
این خانه... چه‌قدر با خانه ما تفاوت داشت. نجس بود، ترسناک بود، زیبا و اشرافی بود؛ ولی در واقع زشت و منزجرکننده بود.
این خانه یک چیز، عجیب کم داشت... بوی خدا را!
چندی دلم تنگ خانه پدریم شده بود.
آه پدرجانم... مادرجانم!
آن دختر گفت کمکم می‌کند. گفت یک کاری را باید انجام دهد، بعدش کمکم می‌کند تا فرار کنم. نباید به کاری که قصد انجامش را داشت اهمیت می‌دادم، نباید نگران می‌بودم و باید حس امید در سلول‌هایم غنچه باز می‌کرد، نباید به نفرتش اهمیت می‌دادم یا دلیل کینه‌اش؛ ولی برایم مهم بود.
آن دختر که بود؟
خدمتکار؟ بعید می‌دانستم.
خانواده؟ نه، باز هم بعید می‌دانستم.
پس که بود؟
چرا این‌جا بود؟
برای او کار می‌کرد یا کار دیگری برای انجام دادن داشت؟
آن دختر که بود؟!
دختر جوان که بعد از آمدنش خود را آوا معرفی کرد، برایم‌ مسکن داد و کمکم کرد تا به حمام بروم و پاهایم را بشویم. هر چند که وقتی شلوار را جلویش بیرون کردم، ذوب شدم؛ اما او فقط حواسش به پاهایم بود.
موقع شستن آن خون‌ها صورتش از انزجار درهم نرفت و با ملایمت به پاهایم دست می‌کشید؛ اما اخمش و فک منقبضش همین‌طور رنگ سرخ شده و نگاه خشمگینش می‌گفت حسابی عصبی شده و از وضعیتم ناراحت است. گاهی زیرلب به جان آن مرد غر میزد و نفرین حواله‌اش می‌کرد.  برای شسته شدن بقیه بدنم از حمام خارج شد و پشتش را به من کرد. دیگر نیازی به او نداشتم چون لازم نبود خم شوم و درد کمر و زیر شکمم را به جان خرم.
از این‌که حمام شیشه‌ای بود هر لحظه اضطراب داشتم که فرزاد وارد شود و مرا ببیند! پس تندتند به بدنم آب زدم تا از نجاست پاک شوم. وقتی آب به زخم‌هایم می‌خورد دلم می‌خواست جیغ بزنم. با کلی مکافات خودم را گربه‌شور کردم، هر چند که می‌خواستم آن‌قدر خودم را بسابم تا اثر فرزاد از روی بدنم پاک شود؛ ولی نه وقتش بود و نه انرژیش.
حوله‌ای که آوا از رخت‌آویز حمام برایم آویزان کرده بود، دور تنم پیچاندم و آرام‌آرام و خمیده با تکیه به دیوار شیشه از حمام خارج شدم. شستنم کمتر از ده دقیقه بیشتر طول نکشید برای همین روی دیوارهای شیشه‌ای فقط چند قطره آب ریخته بود و داخل حمام از بخار پر نشده بود تا دیوارهای شیشه‌ای را کدر کند.
تقلا داشتم تا هر چه سریع‌تر از آن جهنمِ لخت خارج شوم و وقتی که پا به روی پارکت گذاشتم، نفس آسوده‌ای کشیدم.
آوا دست لباسی از خودش را برای من آورده بود و آن‌ها را روی تخت گذاشته بود. در فاصله شستنم ملافه روی تخت را هم عوض کرده بود و دیگر حالم با دیدن آن لکه‌ها خراب نمیشد.
آوا سمتم آمد و دستم را گرفت تا به سمت تخت بروم. به مانند زنان زائو راه می‌رفتم. بخیه‌هایم می‌سوخت و قدم زدن را برایم دشوار کرده بود.
وقتی به تخت رسیدیم، دستم را روی تاج تخت گذاشتم و خم شدم تا لباسی بردارم. مثل زنان حامله سانت‌سانت خم می‌شدم. آوا که شرایطم را دید، سریع خم شد و لباس را به من داد.
لاغرتر از من بود. شکمش برخلاف من به کمرش چسبیده بود؛ اما من کمی چربی در قسمت شکمم داشتم؛ ولی زیاد توی چشم نبود. بدنم توپر بود که بابت قد بلندم زیاد نمود نداشت. با این حال وقتی لباس‌های آوا را پوشیدم متوجه شدم برایم کمی تنگ هستند. معذب می‌شدم؛ اما بهتر از پوشیدن لباس‌های آن هیولا بود که بعدش بابت پوشیدنشان خسارت جانی متقبل شوم!
آوا کمکم کرد دراز بکشم و به زخم‌هایم‌ پماد زد.
مسکن و آرامش‌بخشی که خورده بودم باعث شده بود دردم رفته‌رفته کم شود و خواب سستم کند. در نهایت پلک‌هایم سنگین شد و چشمانم گرم.
در لحظه آخر تنها یک فکر به سراغم آمد و از سرم خطور کرد.
این دختر آوای آرامشم شده بود!
با چشمانی بسته و حواسی گیج زمزمه کردم.
- ممنون.
مطمئن نبودم که صدایم را شنیده؛ ولی گفت:
- فقط بخواب.
***
غم به من عادت کرده بود و مدام مرا در آغوش می‌گرفت. پنجره اشک می‌ریخت، من اشک می‌ریختم.
کف دستم را روی شیشه سرد گذاشته بودم و به حیاط نگاه می‌کردم. دو ساعتی میشد که شدت باران زیاد شده بود و تمام حیاط از سنگ‌فرشش تا درختانش خیس شده بود. برگ‌های درختان که کم و بیش سبز بودند؛ ولی بیشتر برگ‌های زرد و نارنجی روی زمین خاکی افتاده بود، خیس شده بودند. آسمان به نظر می‌رسید صاف باشد؛ اما این‌طور نبود بلکه ابرهای کبود درهم فشرده شده بودند. نه ستاره‌ای به چشم‌ می‌خورد و نه ماه قابل رویت بود. یک آسمان کبود با ابرهای درحال انفجار شب را کامل کرده بود، به همین خاطر تاریکی بیش از پیش در حیاط شنا می‌کرد و حتی چراغ‌های توی حیاط نیز موفق به شکست خاموشی نمی‌شدند.  ریه‌هایم با آهی تنگ شد. چشمانم را بستم و به صدای باران گوش دادم. با باز شدن در اتاق خشکم زد. پاهایم سر شد و دستم روی پنجره خشک ماند؛ ولی وقتی که صدای آوا را شنیدم که مرا صدا زد، آرام گرفتم.
طبق گفته آوا فرزاد هنوز به دیدنم نیامده بود، هر چند که از آخرین دیدارمان تنها چند ساعت کوتاه گذشته بود؛ اما امیدوار بودم که دیگر هیچ وقت چشمم به آن چشم‌های ترسناک نیوفتد؛ ولی احتمالاً از این به بعد کابوس شب‌هایم می‌شدند و صاحب آن چشم‌ها در خواب هم رهایم نمی‌کرد. به محض خلاصی از این‌جا سر اولین فرصت حتماً به یک روان‌پزشک مراجعه می‌کردم. نمی‌خواستم این روزهای تاریک خاطرات هر لحظه‌ام باشند و مرگ را برایم دوره کنند.
چرخیدم و رو به او شدم. مثل همیشه یک تیپ تیره زده بود. تونیک سرمه‌ای رنگش را روی زیرسارافونی سیاهش پوشیده بود. شکم تخت و کمر باریکی داشت و انحنای زیبای کمرش زیر آن لباس تنگ به خوبی خودنمایی می‌کرد. شلوار خانگی و سیاهش به ساق‌های بلند و لاغرش چسبیده بود. شال سیاهش نیز مثل هر دفعه قسمت گوش و گردن و بیشتر موهای کوتاه و صورتیش را در دیدرس گذاشته بود.
هیچ وقت دلیل پوشیدن آن دستکش‌های بی انگشت سیاه را درک نمی‌کردم. یعنی سردش بود؟
تنها آرایشش لاک سیاه و سیاهی چشمان قهوه‌ایش بود. چشمانش را سیاه کرده بود و همین آن قهوه‌ها را گیراتر می‌نمود؛ اما سرخی روی گونه‌ها و تیغه دماغش اثر لوازم آرایشی نبود و طبیعی بود.
وقتی به این فکر می‌کردم که چنین شخص مهربانی این‌طور نسبت به حجابش بی تفاوت است، عذاب می‌کشیدم؛ ولی قصد نداشتم در کارش دخالت کنم. برایم مهم بود که به اعتقاد دیگران نیز آن‌طور که به اعتقاد خود احترام می‌گذارم، احترام بگذارم.
پشت چشم‌ نازک کرد و پس از کشیدن آهی به حرف آمد و سکوت بینمان را شکست.
- میگه باید واسه شام بیای پایین.
چشمانم گرد شد.
به طرفم آمد. دستان سردم را گرفت و نرم فشرد.
- هیچی نمیشه. اون‌جا فقط قراره شام کوفت کنن و ظاهراً از قرارهای کاریشون بگن، پس اونا زیاد بهت توجه نمی‌کنن.
مغزم روی یک نقطه مکث کرده بود.
- اونا؟... مگه... مگه چند نفرن؟!
وحشت‌زده دستانش را فشار دادم و گفتم:
- آوا!
- آروم باش، کسای خاصی نیستن که بخوای بترسی. دوستاش، علیرضا و هومن، دو نفرن پست‌تر از خود شیادش.
مثلاً خواست آرامم کند؟ ولی من که بیشتر خودم را گم کردم! مگر... مگر بدتر از آن مرد هم بود؟
خدایا... !
با دیدن حالت مسکوت چهره‌ام دستانش را آزاد کرد و روی شانه‌هایم گذاشت. با نگاه عمیقش گفت:
- تالیا خوب گوش کن، اگه به یه سگ ترستو نشون بدی خرخرش بیشتر میشه، پس سعی کن بی تفاوت باشی!
- چه‌طور بی تفاوت باشم؟ آوا تو قول دادی نذاری سمتم بیاد.
- سر حرفم هستم؛ اما هنوز نقشه‌مو نریختم... سر میز می‌فهمی قصدم چیه. اون واقعاً نمی‌تونه بیاد سمتت.
عوض این‌که آرام شوم، اضطرابم بیشتر شد.
- آوا... می‌خوای چی کار کنی؟
یک دستش را پایین انداخت؛ اما دست راستش هنوز روی شانه‌ چپم بود.
- تو فقط بهم اعتماد کن و برو سر اون میز... باشه؟
- آوا!
چشمانم دوباره پر شده بود. مرا در آغوش گرفت و گفت:
- آروم باش تالیا، قول میدم اتفاقی نیوفته.
چشمانم را بستم و اجازه دادم اشک‌های بیشتری آزاد شوند.
آه... خدایا!  وقتی از در خارج شدیم و چشمم به راهرو افتاد، آن خاطره لعنتی در سرم چرخید. چشمانم را محکم بستم، در حالی که یک اخم عصبی بالای چشمانم بود. سرم پایین بود و سعی داشتم آرامشم را پیدا کنم؛ ولی حتی خودم را هم گم کرده بودم.
- تالیا؟
نفس‌نفس می‌زدم. آوا قدمی جلوتر بود و من هنوز در چهارچوب ایستاده بودم.
انگشتان سست و بی حسم را لمس کرد و دستم را گرفت. وقتی فشار نرمی به دستم وارد کرد، کمی توانستم خودم را حس کنم.
چشمانم را که باز کردم، نگاه متاسفش را دیدم.
- می‌گذره تالیا، بهم اعتماد کن... خواهش می‌کنم محکم باش. ضعف نشون بدی می‌بازی.
- می‌ترسم، دست خودم نیست.
قطره اشکم چکید. با چانه‌ای لرزان گفتم:
- به تو که تج*اوز نکرد. تو رو که خوار نکرد. کتکت نزد. بارها و بارها به حرمتت بی احترامی نکرد.
هق‌هق شکسته‌ای کردم که سینه‌ام چند مرتبه فرو رفت و بالا آمد.
- آوا... من خیلی دل شکسته‌ام!
پلکش پرید. تقلا می‌کرد تا چشمان سرخش پر نشوند. سمتم آمد و یک بار دیگر نیز در آغوشم گرفت.
- منو ببخش که دیر جنبیدم؛ ولی قول میدم از این‌جا خلاص بشی، فقط یکم دیگه صبر کن... یکم دیگه.
دماغم را بالا کشیدم. دستانم کتفش را چنگ زدند.
- آوا.
هق زدم.
- دو بار بهم تج*اوز کرد!
محکم‌تر مرا در بر گرفت.
دوباره هق زدم.
- ازش می‌ترسم.
با خشم غرید.
- اون رقت انگیزه، نفرت انگیزه، تهوع‌آوره، نباید ازش بترسی.
فاصله گرفت؛ اما دستانش روی بازوهایم ماند.
- تالیا حتی اگه از اون شیاد پست فطرت می‌ترسی خواهش می‌کنم نشون نده. اون از ضعفت سوءاستفاده می‌کنه و نهایت استفاده رو می‌بره. می‌فهمی چی میگم؟
چشمانم را بستم، در حالی که چانه‌ام می‌لرزید و از لای پلک‌های لرزانم اشک‌هایم‌ گوله‌گوله پایین می‌افتاد. سرم را به تایید حرفش تکان دادم و دندان‌هایم را فشردم تا مانع ریزش بیشتر آن اشک‌ها شوم.
وقتی چشمانم را باز کردم، مژه‌هایم خیس شده و به‌هم چسبیده بودند. آوا لبخند تلخی زد و با دستانش اشک‌هایم را پاک کرد.
- آفرین دختر خوب.
به نظر نمی‌رسید که سن بالایی داشه باشد، حتی هم سنم می‌نمود؛ اما قدرت و اعتماد به نفسی که داشت از او یک زن بالغ ساخته بود.
حین گذشتن از راهرو گوشه چشمم متوجه آن تابلوهای وحشت‌آور بود؛ ولی سرسختانه مقاومت می‌کردم تا به آن تابلوها نگاه نکنم و بند دلم پاره شود.
انتهای پله‌ها به یک سالن بزرگ و مجلل می‌رسید. سالن تماماً با پارکت پوشیده شده بود. دیوارکوب‌های زیبایی چه از بشقاب‌های سفالی طرح‌دار و چه از تابلوهای نقاشی گران قیمت به چشم می‌خورد. مبل‌ها و کاناپه‌های شاهانه‌ای در سالن با چیدمان خاص و دل‌انگیزی چیده شده بود.
سالن زیبا بود، نه، اصلاً محشر بود! قطعاً اگر در زمان دیگری و در شرایط متفاوتی به این‌جا می‌آمدم شیفته این دکور و زیبایی می‌شدم؛ ولی الآن دلم پیر شده و روحم افسرده بود و هیچ چیز را جز لحظه‌ای آرامش زیبا نمی‌دیدم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.