نفس جهنم : قسمت اول

نویسنده: Albatross

جیغ دیگری کشیدم و دوباره دستانم را کشیدم؛ اما دستبندهای چرم مانع شدند.
اشک دیدم را تار کرده بود و بی وقفه به سمت گوش‌هایم سر می‌خورد. لاله گوشم خیس شده بود و تمام راه تا گونه‌ام نیز از اشک شور شده بود.
دست بزرگ مرد همچنان روی بدنم با بی شرمی و گستاخی سر می‌خورد.
- ت... تو رو خدا... تو رو خدا ولم کن... من... من اون آدمی که فکرش رو می‌کنی نیستم... تو رو خدا بذار برم.
به سکسکه افتاده بودم و صدایم به زور از لای پرده حنجره‌ام رد میشد.
ابروهای کلفت و اصلاح شده‌اش بالا رفت.
- بذارم بری؟ ولی من که تازه پیدات کردم.
با سرگرمی و کینه نگاهم می‌کرد. انگار از تک‌تک اشک‌هایم لذت می‌برد. از دیدن درماندگی و عجزم آرامش می‌گرفت.
رویم سایه انداخته بود، در حالی که ساعد دست چپش در سمت راستم بود و با دست دیگرش بدنم را جستجو می‌کرد.
- نچ‌نچ‌نچ‌نچ‌نچ خیلی بد شد. پرنسس بابا باید همون لحظه‌ای که هیجده سالش میشد ازدواج می‌کرد. مگه نمی‌دونستی غول‌ها پرنسس‌ها رو می‌دزدن؟ هان؟
سرش را به سرم نزدیک کرد. عطرش با بوی بدنش درهم رفته بود و توی دماغم می‌رفت. چشمانم را از این نزدیکی غیرقابل تحمل محکم بستم و سرم را چرخاندم.
هرم نفس‌هایش به فکم می‌خورد. ادامه داد.
- ازدواج نکردی، نرفتی پی کار و زندگیت عوضش چی کار کردی؟ خواستی غول بشی. آره عمو؟ خواستی یک غول هفت خط بشی؟
صدای هق‌هق خفه‌ام از پشت لب‌های چفت شده‌ام بلند شده بود. سینه‌ام از هق‌هقم می‌لرزید و نفسم یک در میان بالا می‌آمد. با این‌که پاییز هنوز تمام نشده بود؛ ولی انگار در اوج تابستان در وسط تیر بودیم که عرق شرشر از روی شکم و پهلوهایم سر می‌خورد.
وقتی جوابش را ندادم به پهلویم چنگ زد که جیغم هوا رفت. لابه‌لای فریادم بلند گفت:
- آره؟
صدایش پر از حرص و لذت بود. می‌دانستم که نباید گریه کنم، نباید ضعف نشان دهم چون از عجزم انرژی می‌گرفت. این مرد از ترسم تغذیه می‌کرد؛ ولی دست خودم نبود. یک دفعه از خواب بیدار شده بودم و خود را در مکانی ناآشنا پیدا کرده بودم. وجه ترسناک‌ترش وضعیتم بود. روی تخت با دست و پاهایی که به طرفین بسته شده بود رسماً هیچ کاری از من ساخته نبود. کاملاً بی دفاع و آسیب‌پذیر بودم.
سرش را به سمت گردنم برد و حین کشیدن دماغش به پوست گردنم گفت:
- آخ! جوجه دیو تو باید زندگیت رو می‌کردی.
تک‌خند زد و سرش را بلند کرد. سایه شوم و ترسناکش را می‌توانستم از پشت پلک‌های بسته‌ام ببینم. تا چند ثانیه بی حرکت نگاهم کرد؛ ولی دست راستش هنوز روی بدنم بود.
سنگینی نگاه داغش وادارم کرد لای پلک‌هایم را باز کنم. چشمان پر آبم تصویر مرد مقابلم را کدر کرده بود. پلکی زدم که حباب روی چشمانم ترکید و قطرات اشک برای چندمین بار روی صورتم به سمت گوش‌هایم غلتید.
لبش به طرفی کج بود. چشمان قهوه‌ای رنگش پر از شرارت و کینه بود. سرش را با تاسف تکان داد و دست راستش را بالا آورد و زیر چانه‌ام گذاشت تا آن را بالاتر بگیرد.
- خواستی به شرزادخان شلیک کنی؟... فکر نکردی بعدش چی میشه؟
لبخندی زد و لحظه‌ای نگاه گرفت. دوباره چشم در چشمم شد و دستش را از زیر چانه‌ام دور کرد. وقتی دستش را در سمت دیگرم روی تخت گذاشت، بدن بزرگش کاملاً رویم خیمه زد.
در کمترین فاصله ادامه داد.
- منم عجب سوالی می‌پرسما، خب معلومه دیگه.
سرش را دو مرتبه نزدیک کرد. چشمانم به زور چشمان درنده‌اش را می‌دید.
- نفکریدی و عوضش ریدی... تر زدی به زندگیت. فکر کردی پیدات نمی‌کنم؟
آب دهانم را قورت دادم که نگاهش به سمت گردنم پیش رفت. ظاهراً متوجه فرو رفتن گلویم شد.
جرئت نداشتم صحبت کنم، نه توی آن وضعیت و فاصله کم؛ ولی باید حرف می‌زدم، باید تا آخرین لحظه از خودم دفاع می‌کردم.
- م... من... من... من اونی که شما فکر می‌کنید نیستم... به خدا... من... من حتی برای اولین باره که می‌بینمتون... باور کنید... من تا حالا شما رو ندیدم.
لبخند زد که چشم چپش کمی باریک شد. صدای بمش در گوشم فرو رفت.
- پس دیشب رو فراموش کردی؟
چشمانم را محکم بستم. این مرد هیچ چیز را جدی نمی‌گرفت. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.