نفس جهنم : قسمت نهم
0
5
0
20
با گریه گفتم:
- ولم کن... تورو خدا بذار برم... مگه من باهات چی کار کردم؟
هق زدم و توی خودم جمع شدم. تکرار کردم.
- ولم کن. بذار برم.
- اوه چه طولانی! تا حالا همچین رقمی نشنیده بودم.
باز هم زد. هر دفعه محکمتر از قبل میزد. پوستم داشت کنده میشد و میسوخت. انگار آب جوش رویم ریخته بودند.
هق زدم و قسمتهای ضرب دیده را مالیدم. از پشت آن حبابکی که روی چشمانم بود، نمیتوانستم درست ببینمش.
- سکوت هم عدد حساب نمیشه عزیزدلم.
و ضربه دیگر.
از گریه زیاد به هقهق افتاده بودم و معصومانه نگاهش میکردم.
شلاق درد داشت، زیاد هم درد داشت.
بی رحمی درد داشت، زیاد هم درد داشت.
ولی بدتر از تجاوز نبودند.
بدتر از تعرض نبودند.
و اما بدتر از من کسی بود؟
به روحت تعرض کنند.
به جسمت تجاوز کنند.
شخصیتت را له کنند.
غرورت را خرد کنند.
بدتر از من هم کسی بود؟
دستش که بالا رفت تا بدنم را دوباره مورد لطفش قرار دهد، به خودم آمدم و توی خودم جمع شدم. تند گفتم:
- یک یک یک.
دستش ثابت ماند. چشمانم را محکم بسته بودم تا غرور و پیروزی را در چشمانش نبینم. به خدا که بدترین حقارت این بود که وادارت کنند خودت برای خودت مجازات تعیین کنی؛ به خدا که بدترین بود.
- خب... حالا شد.
کمی مکث کرد و دوباره گفت:
- چند سالته؟
چه ربطی داشت؟
لای پلکهایم را باز کردم؛ ولی نه برای دیدنش. مژههای بلندم خیس بود و چشمانم تر.
شلاق رشتهای را به پاهایم زد؛ اما نه محکم. بلافاصله گفتم:
- بیست و دو.
- آهان... بیست و دو... خب به علاوه یکش کنی چند میشه؟
نگاهم به کف اتاق بود؛ ولی ندیده هم میتوانستم لذت و سرگرمی را در چشمانش ببینم.
- آفرین... میشه دویست و بیست و یک!
چشمانم گرد شد و با حیرت نگاهش کردم.
چه؟!
پوزخندش، نگاهش از او یک ابلیس ساخته بود.
به خدا که میخواست زجرم دهد، میخواست دقم دهد.
- آمادهای عزیزدلم؟
قطره اشک از چشمان ناباورم ریخت.
این مرد واقعاً یک انسان بود؟
زد. محکم زد. با خشم زد. با نفرت، کینه و حرص زد.
جیغ کشیدم. با درد جیغ کشیدم. با بی پناهی و عجز جیغ کشیدم.
زد و کوتاه نیامد. زد و هر لحظه انرژیش بیشتر شد.
توی خودم جمع شده بودم و پیچ و تاب میخوردم. دستم را سپر بدنم میکردم، لای انگشتانم میسوخت. بی سپر میماندم تمام بدنم میسوخت.
گلویم از جیغ و فریادهایم زخمی شد. انرژیم ته کشید.
درد داشتم؛ ولی حس حقارتی که به من تحمیل شده بود، بیشتر عذابم میداد.
از نا افتادم. انرژیای دیگر در من نماند.
واقعاً کسی صدای فریادهایم را نشنید؟ کسی غیر از این مرد نا انسان در این خانه جهنمی نبود؟ اصلاً همان دختر صدایم را نشنید؟ کجا بود که به کمک نیامد؟ کجا بود؟ شاید رفته بود تا وجدانش را گم کند.
اینجا جهنم بود و ساکنانش فرشتههای عذاب. نه! اینجا جهنم بود و ساکنانش ابلیسهای عذاب. و سر دستهشان همین مرد بود، همین مرد! با چشمانی خمار، با تنی عرق کرده روی تخت به پهلو افتاده بودم. دیگر جیغ نمیزدم چون توانی نداشتم. درد برایم قابل تحمل نبود؛ ولی حالا دیگر میتوانستم تحملش کنم چون دیگر حسش نمیکردم، بدنم سر شده بود. لای انگشتانم زخمی شده و لباس گران قیمتش زیر آن ضربات بی رحمانه پارهپاره شده بود.
چشمانم بسته شد. چندمین ضربه بود؟ نمیدانم؛ بیستمین، سیاُمین، چهلمین یا صدمین. فقط این را میدانستم که من به آخر نمیرسم... و همینطور شد! بدنم آرام گرفت. پلکهایم سنگین شد. روحم سبک شد و در نهایت یک بی خبری محض تمامم را فرا گرفت.
***
زغال داغ روی پوستم بود، انگار که داخل استخری از زغال فرو رفته بودم. پوستم میسوخت و کمی میخارید. گرمم بود و تشنگی گلویم را خشک کرده بود. لبهایم به هم چسبیده و نم اشک را میتوانستم زیر مژههای بلندم احساس کنم.
به آرامی میان پلکهایم را باز کردم. آفتاب داخل اتاق پریده بود و نور چشمم را زد. بدنم میسوخت. پوستم میخواست جدا شود.
لباس تنم همان لباس بود، پارهپاره، و از خونم لکهدار و قرمز شده بود. جای زخمهایم به خاطر نمک عرقم میسوخت و میخارید.
پلکهایم سنگینتر از آن بود که بتوانم کنترلشان کنم، دوباره چشمانم بسته شد. صدای باز شدن در بند دلم را پاره کرد؛ ولی قدرتی نداشتم تا واکنش نشان دهم. قلبم به شدت میکوبید، انگار تمامم در همان یک وجب ماهیچه جمع شده بود و قدرتم روی آن خالی شده بود. ضربان قویم را حتی در قسمت گردنم هم حس میکردم. تمامم نبض میزد.
صدای قدمهایش را شنیدم که به طرف تخت میآمد. قلبم محکمتر کوبید و نظم نفسهایم بههم خورد. سینهام بالا و پایین میشد؛ اما نه زیاد تند، بلکه عمیق فرو میرفت و سپس بالا میآمد.
تخت فرو رفت و به یکباره موجی از سرما سرتاسرم را شست. نفسم حبس شد و پلکهایم لرزید. شک نداشتم که متوجه بیداریم شده؛ اما نمیخواستم چشمانم را باز کنم.
لعنت به این مرد. نه، لعنت به خودم. لعنت به بی عرضگیم. چهقدر پدرجانم اصرار کرد کمی دفاعشخصی یاد بگیرم؛ اما تنبلیم، آرامشم مانع شدند. خیال کردم دنیا تا به آخر به ساز دل من میرقصد، خبر نداشتم دنیا مراعاتم را میکند!
لعنت به من و خام خیالیم، لعنت به من.
حرف مادرجانم به خاطرم آمد. همیشه میگفت هیچ کس را نباید لعن کرد حتی شیطان رجیم را، بلکه باید به کار بدش لعنت فرستاد.
من این روزها چهقدر لعنت فرستاده بودم؟
چهقدر خودم و این مرد را مورد لعن قرار داده بودم؟
من چهقدر با آن دختر بابایی فاصله گرفته بودم!
رویم خیمه زد. عطرش را که با بوی بدنش درهم آمیخته بود را حس کردم. حضور تاریک و شومش را حس کردم. دستانش در دو طرفم روی بالش بود و باعث شده بود بالش فرو برود و همین حرکت کافی بود تا لرزش پلکهایم بیشتر شود. میتوانستم ندیده هم ساعد محکم و رگهای برجسته و ترسناکش را تجسم کنم. یا آن بازوهای بزرگ و بههم پیچ خورده را که ماهیچههایش وحشیانه به جان هم افتاده بودند. نگاهش درست روی صورتم بود و صورتم را داشت له میکرد. نفسهایم کشدار و پر سر و صدا شده بود. کر کننده نفس میکشیدم.
صورتش را نزدیکتر کرد. وزنش رویم نبود؛ اما سایه سنگینش نفسم را بریده بود.
- لنگ ظهر شده، ک*ن خوابو ج*ر دادی. مادمازل نمیخواد چشم بگشاید؟... نچ آخ هی یادم میره.
با بدجنسی زمزمه کرد.
- تو که دیگه دوشیزه نیستی.
بغض به پیشانیم زد و رگم را برجسته کرد. شک نداشتم که رنگم از فشار رویم سرخ شده. به کمر خوابیده بودم و دستانم روی تخت بود. انگشتانم ملافه را چنگ زدند. سعی داشتم خشم و استرسم را اینگونه خالی کنم.
- هومی میگفت باید مراعات کنم... دو روز شد.
لحظهای طول کشید تا مغزم حرفش را مزهمزه کند و طعمش را بچشد.
دو روز؟ دو روز گذشته بود؟ دو روز از آن لحظه شوم و نحس که نجابتم را گرفت میگذشت و درد من هنوز تازه بود؟!
جدای از این من بیشتر از دو روز از خانوادهام دور بودم؟!
پدرجانم... مادرجانم!
با حرف بعدیش حواسم از خانوادهام دور شد و با شوک چشم باز کردم.
- مراعات کردن بسه دیگه، نه؟
وقتی چشمانم را باز کردم، نیشخند زد و ابروهایش بالا رفت.
- اِ بیدارت کردم؟
چشمان پر لذتش را دیدم، آن حس کینه و انتقام را در نگاهش دیدم.
با ناباوری به قهوههای سرد و بد مزهاش نگاه میکردم.
او که... او که جدی نبود؟
اما... .
چشمانش، نگاهش، آن نیشخندش چیز دیگری میگفت.
نه، خدایا نه، خدایا نه.
سینهام تند بالا و پایین میرفت و لبهایم انگار بههم دوخته شده بود که نمیتوانستم کلمهای به زبان آورم، هر چند که فایدهای نداشت. هر قدمی که برمیداشتم، هر تقلایی که میکردم باز هم به او برمیگشتم.
میدانستم اگر مقاومت کنم تحریک میشود؛ ولی اگر هیچ حرکتی نمیکردم که از تسلیم بودنم نهایت استفاده را میبرد.
چه تسلیم میشدم چه نه، او کار خودش را انجام میداد.
حال باید چه میکردم؟
فقط یک شلوارک تنش بود. بالاتنه سفت و سفیدش درست بالای بدنم قرار داشت. دستانش ستون شده بودند و صورتش فاصله چندانی با صورتم نداشت.
با خم شدنش ساعدهایش روی بالش قرار گرفت. گرمای حضورش داشت آتشم میزد. سینهام قصد داشت بال دربیاورد و فرار کند.
بالاخره لبهایم از هم باز شد. باز و نیم باز میشد؛ ولی صدایی از داخلش بیرون نمیآمد.
او باز هم با نزدیکیش درد را از خاطرم دور کرده بود. نه سوزش روی پوستم را حس میکردم و نه درد کمرم را.
چانهام لرزید و بلافاصله چشمانم پر شد.
- از جون من چی میخوای؟... چرا دست از سر من برنمیداری؟
صدای ضعیفم فقط مناسب همان فاصله کم بود.
لبش کج شد. لبخند نبود، پوزخند بود! نگاهش از مظلومیتم نرم نشد و بالعکس! بیشتر شریر شد.
- سوال خوبی بود... چون هنوز تموم نشدی!
تمام نشده بودم؟ حرفش جای خنده داشت، از آنها که گلویت قهقهه میزد و چشمانت هقهق میگریست.
تمام نشده بودم؟! صورتش نزدیک شد. دستانم سریع به خود آمدند و روی سینهاش نشستند.
دیگر نه، دیگر نه.
اما... .
گفته بودند که؟... دیوار کوتاه بالاخره ویران میشود! منتهی او حتی به آجرهایم هم رحم نمیکرد. میزد و طغیان میکرد. مانند رودخانهای بود که از مسیر خارج شده و برایش مهم نبود چه را خراب میکند و که را غرق.
کارش را که کرد، کنارم دراز کشید. بدنهایمان عرق کرده بود و نمک عرق به زخمهایم نیش میزد. خوشبختانه لباسم لااقل تنم بود.
با صدا گریه میکردم و نالههای دردآلودم اتاق را پر کرده بود. حس میکردم بخیههایم باز شدهاند و سوزش فجیحی تمامم را گرفته بود. درد بود و درد، سوزش بود و سوزش.
اشک تمام صورتم را خیس کرده بود و با هر هقی که میزدم، بدنم تکان میخورد و دردم قوت میگرفت.
سر خوردن مایع گرمی را روی رانهایم احساس میکردم، گرم و لزج. میدانستم که دوباره به خونریزی افتادهام.
رانهایم را محکم بههم چسبانده بودم تا مانع خونریزی شوم؛ ولی بی فایده بود.
سرم را بلند کرد و روی بازویش گذاشت. بازویش نرم نبود، مثل سنگ سخت بود و قصد داشت گردنم را خرد کند. دست دیگرش را دور کمرم پیچاند و مرا به خود نزدیکتر کرد.
وقتی مرا به طرف خود کشاند، زیر شکم و کمرم تیر کشید و نالهام هوا رفت.
- آی ولم کن... تو رو خدا ولم کن... دیگه نمیتونم.
دستم روی سینه برهنهاش بود و هقهق میکردم. هیچ قدرت و توانی نداشتم و بدنم میلرزید. به سکسکه افتاده بودم؛ ولی دوباره با گریه التماس کردم.
- بذار... بذار تو حال... خودم باشم... کارتو که کردی... تنهام بذار دیگه.
- میدونی بعد یه ک*دن حسابی چی میچسبه؟... آفرین خواب! پس شاتاپ کن.
- درد دارم... ولم کن.
از باقیمانده توانم استفاده کردم تا عقب بخزم، حتی اگر زخمهایم به لباسم سابیده میشد؛ ولی با حرفی که زد مثل بچهها زیر گریه زدم.
- یه بار دیگه تکون بخور ببین دوباره گا*ده میشی یا نه.
- خیلی بی رحم... ی. خیلی بی رحمی.
پایش را بلند کرد و روی کمرم گذاشت که نفسم حبس شد. درد داشتم، حال با وزن پایش حس میکردم کمرم دارد به دو نیم میشود. ناچاراً به جان لبهایم افتادم تا نالهام بلند نشود. میدانستم اگر بفهمد باعث دردم شده حتی وزنش را بیشتر رویم میانداخت، پس لبم را گزیدم که بابت وحشی بازیهای او متورم و دردناک شده بود.
نفسنفس میزدم. گرمای بدنش مرا گرم میکرد و باعث میشد بیشتر عرق بریزم که در نهایت موجب سوزش زخمهایم میشد.
چند دقیقه گذشت. نفسهایش آرام شد و سینهاش با نظم خاصی بالا و پایین رفت. به آرامی سرم را بلند کردم تا مطمئن شوم که خوابیده. نمیتوانستم تا آخر آن آغوش جهنمی را تحمل کنم و بمانم. داشتم له میشدم و درد مرا خرد کرده بود. رخ در رخش که شدم، با دیدن چشمان بازش که مرا داشت تماشا میکرد، یکه خوردم و فوراً سرم را پایین انداختم.
لعنتی او که بیدار بود!
چشمانم را بستم و تظاهر به آرام گرفتن کردم. مطمئن نبودم که چهقدر گذشت؛ ولی آنقدری بود که بخوابد.
این دفعه با دودلی و احتیاط بیشتری سرم را روی بازویش چرخاندم. نمیخواستم از طریق کشیده شدن سرم به بازویش بیدار شود پس کاملاً آرام و محتاطانه حرکت کردم؛ اما... .
دوباره سرم را پایین انداختم.
خدایا... !
طوری چشمانش باز بود که انگار اصلاً خوابش نمیآمد.
با اکراه پلکهایم را روی هم گذاشتم. این دفعه ثانیه به ثانیه را شمردم.
یک
دو
سه
چهار
...
هشتصد و شست و چهار
چند دقیقه شد دیگر، نه؟
خیلی گذشت. برای من که یک عمر شد. تحمل درد یک دقیقهاش هم زیاد بود، من چند دقیقه داشتم جان میکندم و بالبال میزدم؟
خدایا... خدایا!
نفس عمیقی کشیدم. پیشانیم در یک میلی متری سینهاش قرار داشت. چند ثانیه دیگر هم صبر کردم سپس به آرامی سرم را بلند کردم.
- دلت میخوادا... میخوای دوباره بخارونمت؟ اگه میخا*ری بگو.
ذوب شدم از شنیدن حرفش. این مرد رنگ حیا به خود ندیده بود.
نفسم را رها کردم و چشمانم را با اخمی درمانده بستم. این بار دیگر تسلیم شدم و ظاهراً متوجه شد که حلقه دستش را تنگتر کرد و باعث شد پیشانیم به سینه گرمش بچسبد.
دوباره گفت:
- چه حسی داره؟... اینکه کسیو که نمیخوای بیخ گلوت باشه... چه احساسی داره تحمل آدمی که نمیخوایش؟ میدونی؟ من تا به حال چنین حسی رو درک نکردم چون خودم هر کیو که نخواستم از سر راهم پرت کردم اونور خیابون.
بعید نبود. هیچ چیز از این مرد بعید نبود، حتی اگر میگفت یک قاتل است نباید تعجب میکردم. او که توانسته بود روح مرا بکشد پس قطعاً قتل برایش مسئلهای نبود.
از این مرد باید ترسید!
چند دقیقه گذشت. با فشار دادن دندانهایم به هم داشتم دردم را کنترل میکردم، آن سوزش زخمهایم را تحمل میکردم؛ ولی ناگهان وحشیانه مرا پس زد و گفت:
- اَه این آبشارت قصد نداره بند بیاد؟
تازه متوجه خون روی پاهایش شدم.
با اخم و حرص از تخت پایین رفت. فوراً چشم بستم تا او را آنگونه نبینم.
این مرد از خدا به دور بود، من که حیا و شرم میشناختم.
قبل از اینکه از اتاق خارج شود، دوش گرفت. چشمانم را محکم بسته بودم تا تصویرش را پشت آن شیشه نبینم. واقعاً از حیا بویی نبرده بود. افسوس که انرژیای نداشتم تا بچرخم و به آن حمام نفرت انگیز پشت کنم، ناچاراً پلکهایم را له میکردم.
صدای بسته شدن در اتاق هم زمان شد با آزاد شدن اشکم.
همه آدمها قسمتی هر چند کوچک در درونشان دارند که با مهر پر شده؛ ولی درباره این مرد... حتی شک داشتم انسان باشد! او هیچ وجدانی نداشت. شک نداشتم که وجدانش از دست بی رحمیش خودکشی کرده، مغزش مجنون شده، وگرنه این رفتار و این شخصیت طبیعی نبود. چهطور میتوانست اینطور بی رحمانه به جان و شخصیتم حمله کند و سپس اینگونه رهایم کند؟ فقط یک جواب ممکن بود، آن هم اینکه من اولینِ این مرد نبودم. قطعاً دخترهای زیادی زیر دستانش نجابتشان را از دست داده بودند که میتوانست این چنین خونسرد بگذرد. تماشای این دردها برایش تکراری شده بود. تکرارهایی که حسابی سرگرمش میکردند.
بدا به حال ما، بدا به حال ما!