نفس جهنم : قسمت پانزدهم

نویسنده: Albatross

پلک‌هایم را به‌هم فشردم تا شاهد تحقیر شدنم نباشم. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و وادارم کرد سرم را به سمتش بچرخانم؛ اما چشمانم را باز نکردم.
- الآن مثلاً داری ناز می‌کنی؟
دندان‌هایم کم‌کم داشتند لثه‌هایم را سوراخ می‌کردند.
- آهان جوجه دیو چشم گذاشته من قایم شم؟
صورتش را به صورتم نزدیک کرد. این را از تیره‌تر شدن سایه پشت پلک‌هایم متوجه شدم و دستانم در روی استخر مشت شد.
ادامه داد.
- ولی عزیزدلم من قرار نیست جایی برم.
دم گوشم پچ زد.
- قول میدم همیشه ور دلت باشم. شرزاد قول نمیده؛ ولی اگه قولی هم بده تا تهش هست. اینو بهت قول میدم تا وقتی که تو هم کنار اون ماده سگ بخوابی تا تهش باهات باشم.
و به نرمه گوشم بوسه زد.
بدنم منقبض شد و رعشه به جانم افتاد؛ اما سرسختانه همچنان برای بسته بودن چشمانم مقاومت کردم.
احساس کردم سمت گردنم خم می‌شود. وقتی لب‌هایش را روی پوست گردنم احساس کردم، اخمم غلیظ‌تر شد و گفتم:
- نکن.
- آهان، حالا آنتن برگشت!
خدایا... !
- نچ باز آنتن پرید؟
این دفعه زبان زد.
- گفتم نکن!
- فکر کردم دوباره رفتی فضا.
وقتی جوابی از من نشنید، دماغش را به گردنم مالید که تقریباً نزدیک بود به گریه بیوفتم.
- نکن نکن نکن، چرا این‌قدر زجرم میدی؟
- هان! فهمیدم کلیدت کجاست.
دومرتبه به پوستم زبان زد که هق زدم؛ اما جلوی ریزش اشک‌هایم را گرفتم؛ ولی بغض چشمانم را تر کرده بود.
دوباره زبان زد. مثل پسربچه‌های تخس سر لج افتاده بود. بار دیگر که زبان زد، نگاهش کردم.
- مریضی؟ عقده داری؟
سرگرمی، لذت. سرگرمی، لذت. فقط همین دو احساس درون چشمانش هویدا بود؛ نه رحمی، نه انسانیتی، نه ترحمی و... اوه نه حتی ندامتی! پشیمانی از این بشر فرسنگ‌ها فاصله داشت. احمقانه بود که چنین توقعی از او داشته باشی.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- ببینم اون بالا چیزی بهت میدن؟ زبونت باز شده. نکنه زبون بهت میدن؟
لبش کج شد.
- بخوای من هم می‌تونم بهت بدما.
لب‌هایم را به‌هم فشردم و با دلخوری و نفرت به نگاه کردنش ادامه دادم.
- اوف اون‌جوری نگام نکن لعنتی.
نگاه کثیفی حواله‌ام کرد و وقتی چشم در چشمم شد، ادامه داد.
- دارم فکر می‌کنم همین‌جا یه دور بریم.
چشمانم گرد شد و او نیشخند زد.
خدایا این مرحله از عذابم را تمام کن، لطفاً... خدایا!
دستش را به سمت سرم دراز کرد که فوراً یکی از دستانم را از روی لبه استخر برداشتم. تقریباً از فشاری که روی آرنج‌هایم بود، استخوان آرنج‌هایم می‌سوخت و حال وزن بیشتری روی دست دیگرم افتاده بود و حفط تعادل برایم سخت شده بود.  قبل از این‌که بتواند سرم را لمس کند، فوراً ساعد کلفتش را گرفتم. می‌توانستم رگ برجسته زیر پوستش را در زیر انگشتان سردم احساس کنم. دمای بدنم پایین رفته بود و سردم بود؛ ولی نه از سرمای آب بلکه از حضور او. او به اندازه کافی سرمابخش بود.
یک پوزخند جوابم شد.
- الآن مثلاً می‌خوای جلوم رو بگیری؟
زیر آن نگاه پلید و شیطانی کم‌کم داشتم خودم را حس می‌کردم؛ تپش تند قلبم را، فعالیت شدید ریه‌هایم را، بی حسی پشت ساق‌هایم را، انقباض ماهیچه‌هایم را.
یک نیشخند کوتاه زد و بلافاصله با جفت دستانش سرم را گرفت و لب‌هایش لب‌هایم را پیدا کرد.
بوسه نبود... می‌مکید.
بوسه نبود... می‌جوید.
درد داشتم. از زخم‌های روی بدنم فراموش کرده بودم، از درد زیر شکمم فراموش کرده بودم و حال او داشت تک‌تکشان را برایم یادآوری می‌کرد.
با یک دستم سعی داشتم آن هیکل را دور کنم؛ احمقانه بود. من با تمام وجودم در برابرش عدد محسوب نمی‌شدم، حال با یک دست می‌خواستم
بدنش را دور کنم!
نفس کم داشتم در حالی که او داغ و پر حرارت نفس‌هایش را روی پوستم خالی می‌کرد. وقتی سینه‌اش را به سینه‌ام کوبید و مرا در جایم میخکوب کرد، همان نیم ذره اکسیژن هم از دسترسم خارج شد.
با دو دستانم به جانش افتادم. شانه‌هایش را با تمام قدرتی که از خودم سراغ داشتم به عقب هل دادم؛ ولی بی فایده بود. با خشم به بازوهایش که حال منقبض و قلنبه‌تر شده بود، مشت زدم، شانه‌هایش هم از ضربات پی در پیم در امان نماند؛ ولی انگار از سنگ بود. سلول‌سلولش از سنگ ساخته شده بود که هیچ چیزی حس نمی‌کرد.
درمانده شدم. بدنم از تقلا خسته شد. بغضم شکست و اشک‌هایم آزاد شد.
درماندگی، عجز، خوارترین احساسی است که یک شخص می‌تواند در طول زندگیش تجربه کند و من این روزها حقیرترین شخص شده بودم.
چشمانم بسته بود و هق‌هق‌هایم توی دهانش خالی میشد. لب‌هایم درد گرفته بود و می‌توانستم طعم خونم را بچشم.
وحشیانه آن دو تکه ماهیچه را می‌جوید. انگار خرخره دشمنش لای دندان‌هایش بود.
نمی‌دانستم برای آن دختری که جرئت کرد به این مرد نامرد شلیک کند، دعا کنم یا نفرینش کنم که کارش را نیمه تمام رها کرد و مرا در این مخمصه انداخت؟!
لب‌هایم را که رها کرد، تازه توانستم انبوهی از اکسیژن را ببلعم؛ اما باز هم نمی‌توانستم نفس عمیق بکشم. مثل این بود که کسی ریه‌هایم را گرفته بود و اجازه نمی‌داد بیشتر از حد باز شوند. هق‌هق‌هایم هم بی اثر نبود.
سراغ گونه‌ام رفت. وحشیانه و با پرخاش مک میزد. سعی داشتم با گرفتن ساعدهای تنومندش دستانش را کنار بزنم؛ ولی محکم سرم را گرفته بود و در زاویه‌ دلخواهش سرم را می‌چرخاند.
- تو رو خدا... بس... بس ک... .
هق‌هقم اجازه کامل کردن حرف‌هایم را نمی‌داد.
- ازت متنفرم... ازت بد... ازت بدم... میاد... ازت... بدم میاد... ولم کن.  تقلا کردم و فایده نداشت. زور زدم و بی جواب ماندم.
شل شدم. سست شدم و در نهایت تسلیم شدم. او هر کاری که می‌خواست انجام می‌داد و من چه با تلاش و چه در حالت تسلیم طعمه او می‌شدم. شانه‌هایم از سعی و تلاشی که داشتم به درد آمده بود و صورتم زیر نیش‌هایی که میزد می‌سوخت و درد می‌کرد.
بوسه‌اش جانم نبود، مرگ بود.
بوسه‌اش عزیزم نبود، درد بود.
بوسه‌اش ناز نبود، نیاز بود.
بوسه‌اش نوازش نبود، سیلی بود.
بوسه‌اش مهر نبود، شهوت بود.
بوسه‌اش لذتی بود برای او و ذلتی بود برای من.
چه می‌دانستم که در اوج خیالبافی‌های دخترانه‌ام هنگامی که در آغوش همسر عاشقم آرام گرفته‌ام و او با عشق و محبت بی انتهایش مرا با بوسه‌هایش خفه می‌کند، روزی نزدیک می‌شود تا تمامم را به وحشیانه‌ترین حالت ممکن خرد کند و به غارت برد!
با زبانش اشک‌های یک گونه‌ام را پاک کرد و بالاخره عقب کشید. پشت هاله اشکم نگاهش کردم و دیدم که چه‌طور با لذت زبان روی لب‌هایش کشید و آن‌ها را از نمک اشکم مزه‌مزه کرد.
نیشخندی زد و فاصله گرفت که فوراً دوباره از لبه آویزان شدم. از این‌که زندگیم تا این اندازه سخت و خوارکننده بود؛ ولی همچنان جان دوست بودم مرا اذیت می‌کرد؛ ولی چه می‌کردم که همین چند لحظه پیش مرگ را تجربه کرده بودم و در چند قدمیش ایستاده بودم!
با تکیه به دستانش خود را بالا کشید که عضلات بازوهایش روی هم لغزید و رگ‌های برجسته‌ای که از بازو تا مچش پیش رفته بودند، بیشتر پوستش را کش آوردند. بدن سفیدش بزرگ بود و ماهیچه‌هایش وحشیانه روی هم پیچ خورده بودند. البته کمرش مانند شکمش زیاد پیچ در پیچ نبود؛ اما شانه‌هایش از همین زاویه هم شق و رق و محکم می‌نمود، به گونه‌ای که می‌توانست دو برابر وزنم را با یک شانه‌اش تحمل کند.
این مرد یک شیطان هیولانما بود!
وقتی بالا رفت و ایستاد، خم شد و بازویم را گرفت و مرا از همان دست بالا کشید. طوری سریع مرا کشید که انگار وزنی نداشتم. دردم گرفت؛ ولی من نیز تلاش کردم تا از آن استخر خارج شوم. تصور این‌که یک جنازه در زیرش دفن شده باعث میشد بیشتر وحشت کنم.
اوه خدایا!
آب از سر و رویمان چکه می‌کرد. موهایم به پوست سرم چسبیده بود و چند تاری هم از شقیقه‌هایم تا چانه‌ام به صورتم چسبیده بودند. لباسم کاملاً خیس و سنگین شده بود و به بدنم چسبیده بود، انگار که ممکن بود از وزن زیادش پایین بیوفتد و از تنم سر بخورد. حتی بلند کردن دستانم هم مشکل شده بود.
قطرات آب روی بدن تراشیده و سنگ‌مانند او نیز می‌لغزیدند. اصلاً نمی‌خواستم به او نگاه کنم، به هیچ جایش؛ ولی او حتی تشنه‌تر از داخل استخر تماشایم می‌کرد. طوری به من زل زده بود که حرارت نگاهش چربی‌هایم را آب می‌کرد.  با اخم و عبس در حالی که نگاهم به زمین بود، بازویم را از دستش کشیدم و دستانم را سپر بالاتنه‌ام کردم تا بیشتر از این زیر نگاه داغش نجس نشوم.
اویی که بیشتر از ۱۸۰ سانت قد داشت، اویی که عضله روی عضله کاشته بود و ماهیچه‌هایش روی هم می‌لغزید، در برابر من حکم یک سد بتنی را داشت. می‌توانست سپر خوبی باشد؛ ولی متاسفانه خودش تنها خطری بود که تهدیدم می‌کرد. نه می‌توانستم دفعش کنم و نه می‌توانستم به کسی پناه ببرم. او به اندازه‌ای قدرت داشت تا همه را فقط با یک نگاه بترساند و باعث عقب‌نشینیشان شود. چشمانش به مانند یک سگِ هار می‌نمود؛ وحشی و تندخو. او بدون حرف مخاطبش را لال می‌کرد و بدون این‌که از دستانش کمک بگیرد حریفش را به زمین می‌کوبید و حالا من در برابر چنین شخصی تنها مانده بودم. هر لحظه که می‌گذشت بیشتر به تنهاییم پی می‌بردم و بیشتر مطمئن می‌شدم که این مرد شکست ناپذیر و خطرناک است، آن‌قدر مطمئن که خدا را شکر می‌کردم پدرم کنارم نیست تا در معرض این خطر قرار گیرد.
یک قدم فاصله را از بین برد و نزدیک شد. شانه‌هایم کمی بالا پرید و محکم‌تر دستانم را به سینه‌ام فشردم. هنوز هم نگاهش نمی‌کردم و یک اخم عصبی بالای چشمانم بود. وقتی این‌طور نزدیکم بود بیشتر احساس ضعف می‌کردم.
صدای بمش پیچید. انگار برای اولین بار است چنین صدای خشنی می‌شنیدم که بند دلم پاره میشد.
- می‌دونی داستان چیه؟ من باید همون اول بعد تموم شدن کارم تو رو ور دست همون ج*ده می‌خوابوندم؛ ولی... .
ناگهان دستش را به شکمم کوبید و چربیش را در پنجه‌اش فشرد. دلم ضعف رفت و از دردِ ناگهانی نفسم قطع شد. دستم مچش را محکم گرفت. حال چشم در چشم هم بودیم، من با درد و او درنده.
- این لامصب نظرمو عوض کرد.
محکم‌تر شکمم را توی مشتش چلاند که نفسم قطع شد و نزدیک بود ناله‌ام بلند شود.
- تا حالا هیچ وقت همچین اتفاقی نیوفتاده بود... که به خاطر یه تیکه چربی تحریک بشم پس... .
صورتش را نزدیک‌تر کرد تا حدی که مجبور شدم برای دیدن آن دو تیله کمی سرم را عقب کشم.
ادامه داد.
- تا این... .
شکمم را تکان داد.
- رو داری جونتو هم داری. این از بین بره نفس تو هم از بین میره و کِخ! قطع میشه.
حیران و ترسیده نگاهش می‌کردم. شرط زندگیم چه بود؟! مرا از یک مرگ دردناک به یک مرگ دردناک‌تر سوق می‌داد؟ اوه واقعاً؟!
او قطعاً تمام زندگیش را وقف غریزه‌اش کرده بود، وقف میل مردانه‌اش. زندگی او حیوانی بود و متاسفانه خلاصه میشد در جنسیت و اندام.
وقتی رهایم کرد، نیشخند داشت. شکمم تازه توانست نفس بکشد. ناخوداگاه نیمچه قدمی عقب رفتم.
- افتخار میدم قبل این‌که رو جنازه‌ت برینم باهام تا می‌تونی حال کنی.
آری، افتخار می‌داد و عجب افتخاری!
- می‌بینی؟ من همچینم بد نیستم، اسمم بد در رفته.
و چشمکی نثارم کرد. پلکم پرید و نفرت نگاهم عمیق‌تر شد.  چرخید و سمت پله‌ها رفت. نگاه من؛ اما روی استخر افتاد. شالم درون آب بود.
- میای یا بیام؟
چشمانم ناخودآگاه بسته شد.
خدایا... خدایا!
آهی کشیدم و ناچاراً به طرفش رفتم. لباس‌های او نیز روی کف سالن جا ماند؛ اما ظاهراً برایش مهم نبود.
وقتی به پله‌ها رسیدیم، من سمت دیوار بودم و او به نرده نزدیک‌تر بود. دیواری که ما را تا طبقه بالا پوشش می‌داد همانند بقیه دیوارهای باشگاه نیلی رنگ بود.
به خاطر هیکل بزرگ فرزاد من به دیوار چسبیده بودم و با این‌‌که یک پله عقب‌تر بودم؛ اما هنوز هم فاصله‌مان کم بود. او؛ اما با بی تفاوتی پله‌ها را که کمی حالت مارپیچ داشت، طی می‌کرد. کمی صبر کردم تا فاصله بیشتر شود و دوباره با اکراه مسیر را ادامه دادم.
وقتی به طبقه بالا رسیدیم، تازه آوا به خاطرم آمد.
هومن!
چه بلایی سر هم آوردند؟ آوا چه شد؟!
بی قرار شدم و مضطرب.
خدایا پس کی این بازی تمام‌ میشد؟
سالن ساکت بود و آرام گرفته بود، دیگر مانند چند دقیقه پیش صدای جیغ و فریاد به گوش نمی‌رسید و همین به نگرانیم اضافه می‌کرد.
خدایا... !
وقتی به بخش اصلی سالن قسمتی که کاناپه‌ها و آشپزخانه توی دید بود، رسیدیم، خشکم زد؛ اما فرزاد خندید.
چشمانم روی آوا ثابت مانده بود.
نه.
نه!
هر لحظه چشمانم گردتر میشد.
خدای من نه!
قطره اشکم چکید. فرزاد که دو قدم جلو رفته بود، متوجه مکثم شد. به طرفم چرخید و با لبخند شریرش گفت:
- جوجه دیو کجایی؟ دوباره زمینو ترک کردی؟
نیم نگاهی به هومن و آوا انداخت و دوباره به من چشم دوخت.
- خوشت اومد؟... ولی نمایش من جالبتر بودا نه؟
پلکم پرید. نگاهم را از آوا گرفتم و به او دادم. چه گفت؟ چرا گوش‌هایم نمی‌شنید؟
دوباره به آوا نگاه کردم. روی زانوهایش افتاده بود و می‌توانستم نیم رخش را ببینم، نیم رخی که کبود و زخمی شده بود. خون از زخم زیر چشمش که قطعاً به خاطر یک چنگ بود گونه‌اش را خیس کرده بود. هومن از پشت دستانش را گرفته بود و پایش که روی کمر آوا قرار داشت، آوا را وادار می‌کرد تا بیشتر سمت زمین خم شود و این باعث شده بود تا آوا درد زیادی را به خاطر دستانش متحمل شود.
لب‌هایم بی صدا تکان خورد.
- آوا!
قطره بعدی و بعدی هم چکید. با التماس به فرزاد نگاه کردم. قطعاً اگر حال درستی داشتم هرگز آن نگاه را به او نمی‌دادم؛ اما خب او و دوستانش شرورترین اشخاصی بودند که تا به حال در عمرم دیده بودم؛ اکثر اطرافیانم شرافتمند و انسان بودند و اگر کسی هم بد ذات بود لااقل کمی با انسانیت آشنا بود، حال سخت بود که باور کنم و عادت کنم به این موضوع که همه آدم‌ها آدم نیستند!
وقتی پوزخند فرزاد را دیدم از نگاهم پشیمان شدم و دوباره به آوا زل زدم. دستم کشیده شد و در حالی که چشمانم روی آوا بود، به دنبال فرزاد کشیده می‌شدم. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.